به گزارش باشگاه خبرنگاران، حسين قدياني در يادداشتي نوشته است: اول بار چند سال پیش بود که در آستانه بهار، «سیدعباس موسوی» با ابزار ترور، مسافر دیار یار شد. اغیار او را زدند، اما همین که خون او
جوشید، حزب الله چون بهار، نفسی تازه کرد. شکوفه زد، خروشید و گام به گام، اسرائیل را مجبور به عقب نشینی کرد و کام ابلیس را تلخ کرد.
آن روزها همه جا سخن از جانشین جوان «دبیر کل» شهید بود: «سید حسن نصرالله».
رهبر جوان عربی، به روایت دوست و دشمن، در دیار لبنان، اشبه الناس به خمینی و خامنه ای شده بود. ایشان خوب می دانستند «نصرالله» در مکتب ولایت فقیه بزرگ شده و حرفی نمی زند الا آنکه به آن عمل کند.
«سیدحسن» در «جنگ 33 روزه» و در ایستگاه شهادت یعنی «لبیک یا حسین» نشان داد ابهت اسرائیل از جنس ژله است و قدرتش پوشالی.
این بار، لرزه ای بر اندام ناساز و بی اندام صهیونیست ها افتاده بود، که به اعجاز می مانست، اما اسرائیلی ها در ورای این «نبرد عظیم» دنبال «مرد سایه» می گشتند و در به در، رد پای او را رصد می کردند.
شایع بود حتی از سایه این مرد هم می ترسند. مردی که پشت خورشید درخشان نصرالله، در سایه نشسته بود و آفتابی نمی شد و از نظرها پنهان بود، جز «عماد مغنیه» کسی نبود. اسرائیلی ها می گفتند: «اثر شمشیر عماد را می بینیم، اما خودش را نه!»
پشت «سیدحسن» به او گرم بود؛ به «عماد» مغز متفکر حزب الله و طراح همه عملیات های پیروزمند حزب الله. به فرمانده نظامی که سخت ترین عملیات ها را برای سربازان لبنانی، به آسان ترین بیان، توضیح می داد و با امکاناتی محدود و جوانانی معدود، شده بود مصداق «کم من فئته قلیله، غلبه فئته کثیره باذن الله».
ترجمانی دیگر از «نصر من الله و فتح غریب». آیه ای نو برای آوارگان قدس، زنان بی پناه، کودکان غریب.
در این سالیان، آمریکا و اسرائیل تلاش بسیار کردند تا برای خود «دشمن ساختگی» دست و پا کنند و با خیمه شب بازی، دست نشانده های خود را نزد افکار عمومی دنیا، در مقام دشمن جا بزنند.
از این رو به عراق و افغانستان حمله کردند و جار زدند که صدام و بن لادن، دشمن نظام سلطه اند. این همان حکایت آشنای بت و بتگر بود. بتگر تبر بر شانه بت انداخته بود و ندای ظفر می داد! غافل بود که دشمنان اصلی اش، در روز واقعه، شاگردان مکتب ولایت فقیه اند. رهبرانی از «جنس سیدحسن نصرالله» و فرماندهانی از تبار «عمار مغنیه».
خواب را که از چشم غرب، ایشان ربودند، معلوم شد یخ خیمه شب بازی آمریکا و اسرائیل نگرفته. دیگر کسی اسیران نحیف ابوغریب را دشمنان غرب نمی دانست. آن حریفی که حرف جهاد برای گفتن داشت، آشیانه در جای دیگر داشت. ناشیانه بود خیمه شب بازی شب پرستان.
در زبونی صهیونیست ها همین بس که در زمانی غیر از جنگ، و در زمینی جز لبنان، اقدام به ترور مردان حزب الله و فرماندهان لشکر نصر الله می کنند.
راستی که اگر در خلال یک نبرد و در کوران یک جنگ، می خواستند «مغنیه» را در خونش غوطه ور کنند، یارای شان نبود. چه اینکه «عماد»، هم «اسم رمز جهاد» بود و هم «مرد سایه»؛ به چشم اسرائیلی ها می آمد و نمی آمد! تو گویی «مغنیه» برای صهیونیست ها مبدل به یک کابوس شده بود.
هم بود و هم نبود! اثر شمشیرش را می دیدند و از تیرش زخم برمی داشتند، اما خودش را نمی دیدند! هر چه می گشتند، نمی یافتند! بیچارگان اما چاره را در شبهه دیدند؛ اول گفتند: «عماد» شبحی بیش نیست! بعد گفتند: اصلا وجود خارجی ندارد! غصه نباید خورد! قصه این مرد، افسانه است! حزب الله دارد لاف می زند! چنین مردی اصلا وجود ندارد!
«عماد» اما وجود داشت! شایعه نبود! شاهد بود! مجاهد بود! شاگردن «حاج احمد متوسلیان» بود! هم بود و هم نبود! آری! شاهنامه نمی خواندند صهیونیست ها! «مغنیه» قهرمان صفحات کاغذی و پهلوان اشعار نبود! واقعیت داشت! حقیقت داشت! حالیا! که صهیونیست ها به جای خواب، کابوس شان را در بیداری می دیدند! می دیدند و نمی دیدند! تیرش را آری، خودش را نه! کابوسی که 33 روز تمام، لرزه انداخته بود بر قاموس غاصبین قدس شریف.
کابوسی که اجازه نداد ناموس لبنان دست زبونان بیفتد و مرعوبان عرب، بساط پابوسی راه بیاندازند.
صهیونیست ها چاره نداشتند الا اینکه «عماد» را پیدا کنند و با کشتن او، کمر «نصرالله» را بشکنند. «مرد سایه» را اما در نبرد، نمی شد «همسایه مرگ» کرد! در لبنان نمی شد او را کشت! در جنگ نمی شد! در پیکار نمی شد!
پس آخرین نقشه شان برای ترور، کارگر شد و «عماد» به کاروان شهدا پیوست.
«عماد» به شهادت رسید، اما با شهادتش معلوم شد وجود خارجی دارد! هست!
«خون عماد» به کمک «خود عماد» آمد تا هرگز نشکند کمر نصرالله. بعد از «عماد» و از ترس انتقام «خون عماد»، اسرائیل سال هاست که هر روز در آماده باش کامل به سر می برد. انتقام «خون مغنیه»، کشتن فرماندهان صهیونیست نیست، محو اسرائیل از صفحه روزگار است. اینک بیرون آمده «عماد مغنیه» از سایه، و وجودش بیشتر احساس می شود.
مردی که در روزگار حیاتش دیده نمی شد، اینک زیباتر از قبل، به چشم آمده است. اینک «خون عماد» از «بهار» و «بهار عربی»، «بیداری اسلامی» ساخته است.
شاید زودگذر باشد عمر بهار، اما عمر «خون عماد»، خبر از «بیداری اسلامی» می دهد. انتقام این خون، فقط و فقط در حد و اندازه های نامش گرفته خواهد شد. آن روز، حتما اسرائیل وجود خارجی نخواهد داشت.
آن روز، آواز چلچله ها، بیدار خواهد کرد بهار را از خواب زمستانی. پرستو در بهار برخواهد گشت و دخترش، «شعر قدس» را خارج از «قافیه اشغال» برای همه ما، آزادانه خواهد سرود. اسرائیل! آماده باش...
«عماد» حتی از سایه خونش هم بیرون آمده! این بار، هم زخم شمشیرش را می بیند، هم خودش را، هم خونش را. در «خانه عماد» آنچه از همه زنده تر است اسلحه اوست.
بهار نزدیک است. اگر دشمن، قدس شریف ما را اشغال کرده، «آواز اسلحه ها» جور «شهادت چلچله ها» را خواهند کشید. «خون عماد» قدس را بی قفس می خواهد. «رگ جهاد» مجهز به «خون عماد» است. اسلحه بلد است کجا آواز بخواند.
/ع2