به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران از کرمان :
می خوام از دنیایی براتون حرف بزنم که اگه تا الان به اون دنیا سر نزده باشین ، حتماً یه روزی از اون گذر می کنین ، دنیایی که آدماش ، احتیاج به نیازهای خاصی دارن ، دنیایی که بالاخره یه روزی تو رو هم به داخل خودش می کشونه و اون چیزی نیست جز دنیای سالمندی !!!
یکی بود ، یکی نبود ، زیر همین آسمون آبی ، توی یکی از کوچه های همین شهر ، درست توی یکی از همین خونه ها ، بعد از گذشتن از یکی از راهروهای همین سالن ها ، یه عده از دنیای دیروز زندگی می کنن ، آدمایی که دلاشون اونقد کوچیکه که ، با چند ثانیه صحبت کردن باهاشون ، دلشون وا می شه و لبخند روی لبای مهربونشون نقش می بنده !
درسته ، اینجا سرای سالمندانه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جائیکه شاید من و تو ، هیچوقت حتی ، فکرِ بودن در اون رو هم ، به خودمون نمی دیم.
جائیکه پدربزرگا و مادربزرگای زیادی ، با یه چمدون خاطره ، چشم به در دوختن ، تا یه بار دیگه ، خاطرات شیرین دیروزشون رو ، با دیدن من و تو مرور کنن!
توی چهره ی آفتاب خورده و خطوط نقاشی شده ی چهره ی آدمای امروز قصه ی ما خیلی چیزا به چشم می خوره!
قدم ، قدم ِ این آدما ، یادآور رازهای زیادیه که من و تو رو به تفکر وا می داره !
پیرمردای تنهای امروز قصه ی ما ، هر کدومشون یه سرگذشتی دارن ، اونا قهرمانای دنیای دیروز بودن که متأسفانه توی دنیای امروز گم شدن.
در امتداد یکی از همین اتاقا ، بابا رضا توی دنیای کتاباش سیر می کنه ، به قول خودش ، این کتابا رو خیلی دوست داره ، چون تک تک مطلبای این کتابارو در کنار بهترین گلهای زندگیش خونده .
با با رضا توی زلزله ی بم ، خانواده شو از دست داده و از اون موقع هست که به خونه ی سالمندان اومده!
جلوتر ، پشت یکی از همین دیوارا ، صدای قلم مشق باباعلی قصه ی ما ، داره سکوت رو می شکنه ، دیوارهای رمزآلودی که محرم رازهای باباعلی شدن ، عینک باباعلی و صدای کشیدن قلم مشق روی کاغذ، هیچوقت از ذهنم دور نمی شه .
شعرای دستخط بابا علی همه جا هست :
گر بدم گوید کسی از سوی من ، رویش ببوس
ور مرا نیکو بخواند ، بشنو و باور مکن
***
ای دل مباش یکدم خالی از عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
بابا علی عینکشو می زنه و قلم مشقو بر می داره و شروع می کنه به نوشتن:
هرچند که پیرو خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم
این طرفتر ، یه گوشه ای از این خونه ، توی یکی از همین اتاقا، بوی شعر جوونی یه شاعر به مشام می رسه.
یه چهره ی ماندگار دیروز ، که امروز ، چهره ی ماندگار این خونه ی تنگ شده.
رضا مغمومی ، چهره ماندگار سال 83
بابا رضا توی دنیای دستنوشته هاش گم شده ، صدای قشنگ بابا رضا ، بخاطر مشکل آسمش ، به سختی به گوش می رسه ، دلش اینقد تنگه که ، به محض دیدنمون ، شروع می کنه به خوندن شعراش:
زندگی شکفتن و شکوفه دادن است ، دوباره رخ زدن ، جوانه دادن است ، به شورو حال زیستن، جوان شدن ، به صحن نو به نو ، دلی نهادن است.
« آیینه ی نگاه » با جلد آبی رنگ ، تمام رازهای بابا رضا رو توی خودش جای داده ، چیزی که منو خیلی تحت تأثیر خودش قرار می ده ، متن روی کتابشه:
دلم گرفته ، به قدری که میل باغ ندارم ، بقدر آنکه گلی بو کنم ، دماغ ندارم ، زبس که شب به درازا کشید و صبح نیامد ، بغیر شمع امیدم به دل چراغ ندارم.
یادم میاد تو بچگی ، وقتی پیش آغاجون می رفتم ، دست می کرد توی جیبش و بهم شکلات می داد، همیشه جیب آغاجون پُر بود از شکلات ، اونَم شکلاتای جورواجور و خوشمزه!
امروزم ، وقتی می خواستم از اتاق بابا رضا بیرون بیام ، دست کرد توی کتاباشو ، یکی از کتابای شعرشو با امضای خودش بهم داد، نمی دونید چقدر خوشحال شدم ، درست مثل وقتی که توی بچگی ، آغاجون بهم شکلات می داد.
با با ماشاءالله هم راننده ی بیابونی دنیای جوونیشه ، دل خیلی نازکی داره ، حرفاش دل آدمو ریش ریش می کنه!
بابا ماشاءالله از خودش و خواسته هاش حرف می زنه ، از اینکه آرزوشه تا مسئولین یه ماشین در اختیارشون بذارن تا هرازچند گاهی به پابوس آقا امام رضا(ع) برن!
یه لحظه با حرفش از خود بیخود می شم ، اشک پهنای صورتمو فرا می گیره ، خدایا ، چه دنیای قشنگی و قشنگتر از اون اینکه تنها آرزوشون رفتن به مشهد برای پابوس آقاست.
خاطره ی بدی که همیشه توی این قصه آزارم می ده اینه : خبردار شدیم بعد از رفتن ما یکی از بابابزرگای مهربون قصه مون فوت کرده :
عجب رسمیه ، رسم زمونه ، قصه ی برگ و باد خزونه ، میرن آدما ، از اونا فقط ، خاطره هاشون به جا می مونه ، کجاست اون کوچه ، چی شد اون خونه ، آدماش کجان ، خدا می دونه !!!
همه ی اینا رو گفتم که بگم : توی خونه ی ما و تک تک خونه های این شهر ، جای این پدربزرگا و مادربزرگا خالیه ، چرا پدربزرگا و مادربزرگایی که یه عمر ، با وجود سختی های بسیار ، کانون خانواده رو گرم نگه داشتن ، امروز باید از داشتن کانون گرم خانواده محروم باشن؟
آی آدمها که شاد و خندانید ، اینجا یک نفر چشم به راست ، یک نفر که چشم های منتظرش را به در دوخته ، تا شاید ، گامهای بلند تو به یاریش بشتابد ، تا شاید دستی نوازشگرِ دستهای چروکیده اش شود، تا شاید قامتی ، تکیه گاه وجودِ بی رمقش شود.
آی آدمها که در دنیای خود غرقید، اینجا چشم ها شما را می خوانند، اینجا ، قلب ها با یاد شما جان می گیرند، اینجا همه منتظر دیدن شمایند.
واینک باز بانگی از دوردست ها می آید:
آی آدمها...
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت می رسد کاری بکن بیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
یا علی مدد./س
گزارش از : مریم بهادری