به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، روزنامه کیهان امروز چهارشنبه 91/4/21 در ستون پاورقی خود نوشت: حاج محمود والی: کار خیلی سخت و فشرده ای بود، تازه غذا هم با خودشون نمی آوردن. از همین شب هفت ها و چهلم ها، نون و حلوای خیراتی می گرفتیم و می خوردیم، دیگه از حلوا خسته شده بودیم.
برای روز ورود امام، مجیدمون عضو گروه سرودی بود که قرار بود جلوی امام تو بهشت زهرا سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا » رو بخونن، روزهای قبلش مشغول تمرین بود. حاج عبدالله هم که عضو ستاد استقبال بود قرار بود من رو هم با خودش ببره.
صبح روز دوازدهم بهمن، اول سحر حاجی به من گفت: برو سر کوچه دردار، فلان کوچه، فلان خونه، بگو از طرف من اومدی. یه کیفه، بگیر بیار، من نمی تونم برم.
ماشین رو برداشتم رفتم، در زدم، گفتم: من رو حاج عبدالله فرستاده.
از پشت در پرسیدن: کسی تو کوچه نیست؟
گفتم: نه.
یه کیف به من داد، سنگین! نمی دونستم توش چیه. کیف رو گذاشتم تو ماشین و اومدم خونه. وقتی حاجی کیف رو باز کرد، دیدم پر از نارنجکه!
گفتم: حاجی! این چیه؟ چرا به من نگفتی؟ خب ممکن بود یه وقت پرتش کنم. یه چیزی در بره، منم می رفتم هوا! خب به من می گفتی.
گفت: این ها رو داریم می بریم فرودگاه که اگه گاردی ها بخوان غلط زیادی بکنن و امام در خطر باشه، از این ها استفاده کنیم و حتی اگه مجبور شدیم، عملیات شهادت طلبانه انجام بدیم.
یه نوار کاست به من داد، گفت: این وصیت منه، بعد هم خودش تنها گذاشت رفت فرودگاه و من رو قال گذاشت.
من چند روز تو بهشت زهرا برای راه انداختن بلندگوها کمک کرده بودم به عشق این که وقتی امام می آن از نزدیک ببینمشون، اما این جوری شد. دوستام چندتاشون تلویزیون داشتن، نشستن از تلویزیون امام رو ببینن، اما من طاقت نداشتم. رفتم تو خیابون ها که از نزدیک امام رو ببینم ولی جمعیت به قدری بود که اصلا هیچ کاری نمی شد کرد. هیچی معلوم نبود. تاریخ دیگه همچنین استقبالی رو نمی بینه.1
حاج عبدالله و دوستانش معروف شده بودند به بلندگوچی های حضرت امام. دیگر همه آن ها را می شناختند. همزمان با بهشت زهرا، مدرسه رفاه را هم برای استقرار امام آماده کرده بودند. سیم کشی برق، آماده کردن تلفن، جایگاه سخنرانی و بلندگوها، همه چیز آماده بود که امام آن جا مستقر شوند و انقلاب را رهبری کنند.
آقای حسن محمدی: بعد از نزدیک یک ماه که خونه نرفته بودیم، من حدود بیست دقیقه، نیم ساعتی بود که رسیده بودم خونه، زنگ زدن گفتن مدرسه رفاه رو قبول نکردن، گفتن کوچیکه، قرار شده برن مدرسه علوی. پاشو بیا، باید اون جا رو آماده کنیم.
دوباره همه گروه جمع شدن و سریع مدرسه علوی رو آماده کردیم. شهید بهشتی و شهید مطهری، حسین آقای شیخ عطار رو می شناختن، چون ایشون از قدیم با شهید اندرزگو ارتباط داشتن، رو همین حساب هم اطرافیان امام و هم خودشون، به گروه ما اعتمادی زیادی داشتن و خیلی کارها رو به ما می دادن انجام بدیم. به خاطر شلوغی مدرسه علوی، امام نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاشون رو فرادی می خوندن، ولی نماز صبح رو جماعت می خوندن و ما هم پشت سرشون نماز می خوندیم.
ساواک آمار همه ما رو داشت و انتظار می کشید که انقلاب شکست بخورده و شلوغی ها بخوابه، بیاد ما رو دستگیر کنه. یه آقای مهندس فرزین بود از بچه های صداوسیما که مغز متفکر ما بود. می گفت عکستون رو آوردن نشون دادن و شناسایی کردن که بیان بگیرنتون. از کسانی هم که بیشتر شاخص بودن هم حسین شیخ عطار بود و حاج عبدالله، که خواست خدا بود و انقلاب پیروز شد.2
حاج عبدالله با این که عضو این گروه است، اما فعالیتش محدود به کارهای فنی و تدارکاتی نمی شود. در روز ورود امام، در حفاظت از امام فعال است و پس از ورود امام، با تشدید مبارزات انقلابی و گرفتن پادگان ها و درگیری های مسلحانه، حاج عبدالله در مدرسه رفاه کار تحویل گرفتن اسلحه ها را سامان می دهد. به مردم گفته بودند که همه اسلحه ها را به آن جا بیاورند و تحویل دهند.
حاج محمود والی: امام که اومدن، چند روز کار من این بود که صبح بلند شم، برم وایسم تو صف تا برم تو مدرسه علوی و امام رو ببینم. ته صف سر چهارراه آبسردار بود. خیلی شلوغ بود و جمعیت همین طوری می اومدن برای دیدن امام. همه هم تو صف این سرود «خمینی ای امام، خمینی ای امام» رو می خوندن. نوبتمون که می شد می رفتیم تو حیاط مدرسه و امام می اومدن بیرون برای مردم دست تکون می دادن و بعد ما رو از یه در دیگه می فرستادن بیرون که از سرچشمه سردر می آوردیم. من دوباره می رفتم ته صف می ایستادم. به یه بار قانع نبودم، لااقل روزی دوبار می رفتم امام رو می دیدم. خیلی هم نزدیک می رفتم. حتی از فاصله دو، سه متری هم امام رو دیدم. خیلی کیف می کردم. حاجی خودش اونجا تو تشکیلات مدرسه رفاه و علوی بود. یه روز اومد به من گفت: بیا اون جا یه اتاقی هست که اسلحه ها رو نگه می داریم، اسلحه ها رو مرتب کنیم و سر هم کنیم. ظهر هم نماز رو پشت سر امام می خونیم.
گفتم: برو بابا، خالی می بندی!
گفت: نه، بیا ببین.
ما هم خوشحال، با کلی ذوق رفتیم. ما رو بردند تو یه اتاق پر اسلحه، اولش ترسیدم. چون کلی مهمات اون جا بود، حتی راکت هم بود. گفتم اگه خدای نکرده حتی یه کوکتل مولوتوف هم بندازن تو اتاق، همه پودر می شیم. اصلا با اون همه مهماتی که اون جا بود، کل محله می رفت رو هوا! واقعاً خدا محافظت می کرد، چون امام و شورای انقلاب و دولت موقت، همه همون جا بودن.
جعبه های تسلیحات رو مردم از پادگان ها برداشته بودن آورده بودن اون جا. تیکه تیکه بود، گلنگدن جدا، خشاب جدا، قنداق جدا، من نشسته بودم تو اتاق، تک و تنها، این ها رو سر هم می کردم، تو سربازی یاد گرفته بودم. حاجی گفته بود ظهر می ریم پشت سر امام نماز می خونیم. دیدیم نه، خبری نشد. یک کم گذشت، دیدم هیچ کس نیومد بگه بیا ناهار! اومدم بیرون، دیدم هر کس واسه خودش می ره یه جایی، یه غذا بهش می دن، می شینه یه گوشه می خوره. غذا هم استانبولی بود. مهندس بازرگان هم همین طوری بود و همون استانبولی رو می خورد. اون جا این جوری بود. مردم هر چی داشتن می آوردن همه با هم می خوردن. مثلا سر صبحانه، نون و تخم مرغ فراوون می گذاشتن تو کوچه، که مردم میان امام رو ببینن بخورن، اما جایی که ما بودیم کسی سراغمون نمی اومد، گفتم حداقل تو کوچه که بودیم، یه چیزی گیرمون می اومد!
خلاصه من هم نشستم یه گوشه ناهارم رو خوردم و دوباره برگشتم تو اتاق. گفتم اگر برم بیرون، دیگه راهم نمی دن. بعد حاج عبدالله می گه چرا رفتی بیرون؟ کار خیلی اسف انگیزی بود. موندم تو اتاق تا غروب شد، دیدم نه، خبری نیست. رفتم خونه، دیدم حاج عبدالله خونه است! گفت: خب چطور بود؟
گفتم: حاجی! شما چرا خالی می بندی؟ من رو کشوندید تا اون جا به عشق این که امام رو ببینم اما یه بار هم نتونستم ببینمشون! من خودم می رفتم توصف، دست کم تا عصر، دو بار امام رو می دیدم.3
پس از پیروزی انقلاب، امام کارها را به دولت موقت می سپارند و خود به قم می روند. باز هم گروه بلندگوچی های امام سریع فعال می شوند و این بار با آسودگی، مدرسه فیضیه را برای امام آماده می کنند و بعد هم منزل مرحوم آقای اشراقی را که امام در آن جا ساکن می شوند.
اولین روزهای بعد از پیروزی انقلاب است که حاج عبدالله در مدرسه رفاه می شنود، مأمورین کاخ شاه در کلاردشت تسلیم نشده اند و مقاومت می کنند. قبل از انقلاب یکی از عموهای حاجی در کلاردشت مشغول یک کار ساختمانی بود و حاجی هم در آن جا چند وقتی همراه عمو کار کرده است و با منطقه آشنا است. حاجی عبدالله داوطلب می شود و از مسئولین برگه مأموریت می گیرد تا برود و کاخ را آزاد کند. باز هم یار و همراه حاجی، برادرش حاج محمود است.
حاج محمود والی: یه روز حاجی اومد به من گفت: محمود! مردش هستی؟ باید دو تا از رفیقات رو هم برداری، بریم کلاردشت. کاخ شاه هنوز تسلیم نشده. شاید هم زنده برنگردیم!
قبول کردم و رفتم پیش مهدی قدیری، اون هم راضی شد، می گفت: هر چی غنیمت از اون جا گرفتیم، مال خودم!
حاجی هم باهاش دعوا کرد. گفت: اگر برای خدا می آی این چه حرفیه که می زنی؟
باقر خداوردی، رفیق حاجی هم اومد. خلاصه چهار نفر شدیم و راه افتادیم. برف شدیدی می اومد و ما هم با یه پیکان قراضه بودیم. رفتیم تا رسیدیم به مرزن آباد. اون جا رفتیم منزل امام جماعت روستا و یه استراحتی کردیم، تا وقت نماز شد. حاج عبدالله گفت: حاج آقا بفرمایید جلو، نماز جماعت بخونیم. نماز شروع شد و ما هم وایسادیم به نماز. این رفیق حاجی اومد پیش ما و ایستاده گفت الله اکبر، بعدش گفت نه، نشد! از نو، الله اکبر، نه نشد از نو، الله اکبر... من و مهدی قدیری خندمون گرفت و وقتی رفتیم سجده، دیگه از زور خنده نتونستیم بلند بشیم و نمازمون به هم خورد.
حاج آقا بلند شد رفت بیرون با بچه های حزب اللهی اون جا صحبت کرد. من قشنگ می شنیدم که می گفت این ها کمونیستن، نماز هم بلد نیستن بخونن! هر چی تفنگ می خوان بهشون بدید، برن اون جا کشته بشن.
به حاجی گفتم: ببین به ما می گن کمونیست.
حاجی هم عصبانی، گفت: خب حق دارن با این مسخره بازی که شما سر نماز راه انداختید.
بالاخره تفنگ و خشاب رو به ما دادن و حرکت کردیم به سمت «حسن کیف» که پایین کلاردشت بود. حاجی یه بارونی بلند تمام چرم داشت که چون من سردم بود، داده بود به من. خود حاجی هم برای این که اون جا می شناختنش، کلاهش رو کشیده بود پایین و شال گردن رو هم طوری بسته بود که فقط چشماش معلوم بود. من و مهدی عقب نشسته بودیم، حاجی و باقر هم جلو. وقتی رسیدیم حسن کیف، مردم جمع شده بودن و منتظر بودن. خبر پیچیده بود که یه عده دارن می آن و می خوان برن کاخ رو تسلیم کنن. ماشین که وایساد، خود به خود، بدون این که هماهنگ کرده باشیم، من و حاجی از یه طرف پیاده شدیم و مهدی و باقر هم از طرف دیگه. همه هم مسلح بودیم و صورت هامون رو پوشونده بودیم، برای مردم صحنه عجیب و ترسناکی بود، اولش حتی با مردم حرف هم نمی زدیم و با اشاره کارهامون رو می کردیم، من تو دلم خنده ام گرفته بود! مردم فکر کرده بودن که ما یه سری چریک فلسطینی هستیم که اومدیم اون جا رو بگیریم! رفتیم خونه روحانی اون جا و باهاش صحبت کردیم. حاجی حکم رو نشونشون داد و اون هم فهمید که ما از طرف امام اومدیم و بهمون اعتماد کرد. بعد رفتیم پاسگاه حسن کیف، دیدیم همه فرار کردن و فقط یه سرباز مونده، گفتم: تو چرا نرفتی؟
گفت: من ترسیدم، آخه فقط سه روز مونده خدمتم تموم بشه.
گفتم: برو بابا، انقلاب شده، همه در رفتن، الکی موندی این جا.
حاجی گفت: برو بگو فرمانده پاسگاه بیاد.
رفت و با جیپ آوردش. حاجی بهش گفت: در اسلحه خونه رو باز کن.
گفت: نمی شه.
حاجی یه تشر بهش زد گفت: نمی شه؟ در رو باز کن ببینم!
اومد در رو باز کرد و حاجی رفت تو، چند تا تفنگ آورد بیرون و به طرف گفت: تو برو خونه بخواب! شب رو موندیم تو پاسگاه و یه تعداد از مردم هم بیرون مراقب بودن.
صبح حاجی گفت: بریم یه شناسایی بکنیم. با جیپ راه افتادیم رفتیم کلاردشت و تا نزدیک کاخ رفتیم. دیگه جاده خیلی برفی بود و جیپ هم نمی تونست بره. همین که اومدیم پیاده بشیم، یه گلوله شلیک شد و از بالای سرمون رد شد. همه خودمون رو پرت کردیم پشت تپه ای که اون جا بود و گلنگدن کشیدیم، اما اصلا تیر تفنگ به اون نوک کوه که کاخ روش بود نمی رسید. بچه ها یک کم ترسیده بودن و می گفتن برگردیم.
حاجی گفت: حالا بگذارید یه دوری بزنیم ببینیم اوضاع چه جوریه.
گفتم: حاجی! اگه شب بود می شد دوری زد ولی تو روز؟ اون ها هم از بالا ما رو می بینن و می زنن، باید بریم نیروی کمکی بیاریم.
سوار شدیم و برگشتیم حسن کیف، حاجی گفت: همه مردم جمع بشن تو مسجد. حاجی اول با امام جماعت مسجد صحبت کرد، بعد گفت سرگرد پادگان مرزن آباد که قبلا تسلیم شده بود هم اومد تو مسجد. حاجی با مردم صحبت کرد و قرار شد با نیروهای مردمی حمله کنیم به کاخ. سرگرده هم به نیروهای خودش تفنگ داد و چند تا آرپی چی آورد و همه حرکت کردیم سمت کاخ. نزدیک کاخ که شدیم، همه الکی تیراندازی می کردن. هیچ صدایی از کاخ نیومد. رفتیم تو دیدیم هیچ کس نیست. همشون در رفته بودن، همه چیز کاخ رو هم برداشته بودن! کاخ لخت شده بود، حتی یه فرش هم نبود. فقط یک لوستر و یه میز خیلی بزرگ بود که نتونسته بودن ببرن! یه رادیوی قدیمی هم مونده بود که اون هم مال پیرمرد سرایدار کاخ بود. پیرمرده همش به شاه فحش می داد و می گفت اون مردتیکه این جا هیچی به ما نداد. شاه تو همون سال پنجاه و هفت، حدود یک ماه از تهران فرار کرده بود و اومده بود تو همون کاخ کلاردشت مونده بود.
خلاصه حاجی اون جا صورت جلسه نوشت و کاخ رو تحویل همون روحانی حسن کیف داد. اون شب حاجی گفت باید نگهبانی بدیم، چون ممکنه برگردن. از همه بیشتر برای خودش ساعت نگهبانی گذاشت، بعدش برای من، بقیه هم کمتر از ما. گفتم: حاجی به خودت سخت می گیری طوری نیست، حداقل برای من مثل اون دو نفر نگهبانی می گذاشتی.
گفت: نه چون تو داداش منی، باید بیشتر وایسی. آخرش هم من نگهبانی خودم رو دادم، اما اون دو نفر نیومدن و حاجی جای اون ها هم تا صبح سرپا ایستاد و نگهبانی داد. صبح که شد حاجی یه سفارش هایی به مردم و روحانی روستا کرد و برگشتیم تهران.4
انقلاب پیروز شده بود تا احکام خدا جامعه را اداره کند و مردم طعم قسط و عدل را بچشند و متعالی شوند. اما اینها همه بها می خواهد، آن هم نه بهایی سبک، جهاد می خواهد، هم جهاد اصغر و هم جهاد اکبر. آنهایی که انقلاب را به پیروزی رساندند، تازه اول مبارزاتشان بود. از خود امام تا بقیه، مبارزات و تبعیدها و زندان های سختی داشتند. اما فشار و سختی و تحمل بعداز پیروزی انقلاب چیز دیگری بود. انقلابی اصیل اگر قبل از انقلاب گاهی آرامش ظاهری داشت، بعد از بهمن پنجاه و هفت، دیگر روی آن را هم ندید. دیگر باید می دوید نه جای ایستادن بود و نه وقت آن. اصلا انگار این مردان خودشان هم طالب راحتی نبودند و از آن فرار می کردند. چونان رودی که بیم مرداب دارد.
حاج عبدالله هنوز اسمش کارمند بانک است. اما کمتر می شود وی را آنجا پیدا کرد. هر روز مأموریتی دارد و وظیفه جدیدی که انقلاب بر دوشش می گذارد. آقای عسگراولادی و مرحوم آقای شفیق 5 از قبل از انقلاب حاج عبدالله را می شناسند و دنبال کسی می گردند که امین باشد، تا چند کار حساس وزارت بازرگانی را به او بسپارند.6
حاج محمود والی: حاجی یه مدت مأمور شد به وزارت بازرگانی و اون جا تو سازمان گسترش و نوسازی، یکی از کارهایش توزیع خودرو بود. اون زمان شرکتهای دولتی می اومدن و نامه می دادن و خودرو می گرفتن به قیمت دولتی. خیلی جای حساسی بود و اگه آدم غیرمطمئنی بود، می تونست حسابی سوءاستفاده کنه. پیکان دولتی سی و پنج هزارتومن بود، آزادش صدهزار تومن. بعضی ها می اومدن به حاجی می گفتن یه پیکان به ما بده. اما حاجی اصلا تو این کارها تعارف با کسی نداشت. باهاشون برخورد می کرد.
حاجی تو اون سازمان آدم های ناجورو بیرون کرد و کارمندان زن را هم چادری کرد و گفت: هرکه حجاب نداشته باشه، اخراج.
چادرو از پول اداره خرید و بهشون هدیه داد. با محبت و منطق هم باهاشون صحبت می کرد و اکثرا با رضایت حرفش رو گوش می کردن.7
دوره وزارت بازرگانی به شش ماه نمی رسید، مدتی در نخست وزیری مشغول امور بازرسی است 8 قبل از آن ، غائله کردستان که شروع می شود حاجی به کردستان می رود.
گروهک های ضدانقلاب، کردستان را به هم ریخته اند و امام در قم دستور می دهند که غائله کردستان باید جمع شود کمی بعد از آن به دستور امام، پول حاصل از یک روز فروش نفت اختصاص می یابد به دفتر عمران امام کردستان. حاج عبدالله یکی از نفرات اصلی دفترعمران است که هم در مرکز است و کارهای ستادی را انجام می دهد و هم در کردستان امور اجرایی را، هنوز کار دفتر عمران جدی نشده است که عراق به ایران حمله می کند. کردستان درگیر جنگ می شود و حاج عبدالله هم به تبع آن، کم کم دامنه جنگ بالا می گیرد و مردم جنگ زده شهرهایشان را خالی می کنند و آواره دیگر شهرهای غرب کشور می شوند. وضعیت این مردم بسیار ناگوار است و حتما باید برایشان کاری کرد. آقای ملک شاهی تلاش می کند و جمعی را تشکیل می دهد تا جنگ زدگان را سروسامانی بدهند. بازهم همان همرزمان انقلاب جمعند و حاج عبدالله یکی از آنان، مرکز کار کرمانشاه است و کمک ها به آنجا می آید. بعضی به روستاهای دوردست رفته اند تا به آنها کمک کنند. شاید سخت ترین منطقه «کوزران» است که حاج عبدالله به آنجا می رود. منطقه ای که یک گروه خطرناک شیطان پرست در آن هست و راه ماشین رو ندارد. یا باید پیاده و با مال رفت، یا با بالگرد. حاج عبدالله بیش از یک ماه آنجا می ماند و به داد مردم می رسد و حتی برخی خرافات رایج بین مردم را اصلاح می کند.
استعداد بالای اجرایی و مدیریتی حاج عبدالله و تجربه زیادش درهمان سن، همراه با اراده بالای الهی و اخلاق زیبای جذب کننده اش او را در زمره جوانان توانمند انقلابی قرار داده است که مسئولیت های متفاوت را برعهده می گیرد و به نتیجه می رساند. حاج عبدالله با این مشخصات قطعا می تواند در هرکجا نیرویی قوی و موثر برای انقلاب باشد. اما برای حاجی بالاتر از همه اینها ادای تکلیف است و تکلیف آن است که ولی بگوید.
حضور حاجی در دفتر عمران امام(ره) و رسیدگی به جنگ زدگان جبهه لازم است و نمی تواند راحت، آنها را رها کند. حاج عبدالله برای همه اینها طرح و برنامه هایی دارد که می خواهد اجرا کند. اما از طرفی برایش از بشاگرد گفته اند و او یک ماه به آنجا رفته و شرایطی را دیده که هرکس می شنود اول انکار می کند و بعد حیران و گریان می شود. کاش می شد از امام سؤال کرد که الان تکلیف چیست و چه باید کرد؟
1. مصاحبه با حاج محمود والی، میناب، 30/6/1388، مصاحبه با حاج محمود والی، بشاگرد، 12/7/1386
2. مصاحبه با آقای حسن محمدی، تهران، 15/7/1388
3- مصاحبه با حاج محمود والی، بشاگرد، 12/7/1386
4-مصاحبه با حاج محمود والی، میناب، 29/6/1388
5- از اعضاء اولیه شورای مرکزی کمیته امداد امام خمینی
6- سند شماره 7 و 8
7- مصاحبه با حاج محمود والی، بشاگرد 12/7/1386
8- سند شماره9