ریشه های نژادی و نسب اسکندر
اسکندر که نام وی در منابع لاتین الکساندر کبیر ذکر شده است در 21 جولای در شهر پلا پایتخت باستانی کشور امروزی مقدونیه به دنیا آمد. وی فرزند فیلیپ دوم بوده و مادرش المپیاس نام داشته است که چهارمین همسر فیلیپ دوم از میان 7 یا 8 همسر او بوده است. المپیاس دختر نئوپتولموس اول پادشاه سرزمین شمالی اپیروس بود. اسکندر بعدها مشهورترین پادشاه از سلسله آرگید معرفی شد. در زمان تولد او پدرش فیلیپ موفق شده بود با استفاده از ضعف و اختلاف بین دولت شهرهای یونان حاکمیت مقدونیه بر یونان را تثبیت نماید و از آنجائی که یونانیان مردم مقدونیه را ملتی وحشی و کوهستانی می دانستند از حاکمیت مقدونی ها بر سرزمینشان بسیار ناراحت بودند. اسکندر مدعی بود که نسب پدری وی به هرکول و از سوی مادر به آکیلیس قهرمانان افسانه ای یونان می رسد. براساس نوشته پلوتارک مورخ یونانی المپیاس در شب ازدواج خود با فلیپ خواب دید که از شکمش صاعقه ای جهید و تا دور دست را به آتش کشید. فیلیپ نیز ادعا نموده بود قبل از تولد اسکندر در رویا دیده است که بر روی شکم المپیاس همسرش مهری زده است که نشان شیر را داشته است. پلوتارک داستان را بگونه ای دیگر روایت می کند. براساس نوشته او المپیاس قبل از ازدواج توسط زئوس خدای یونانیان باستان آبستن شده بود.
در روز تولد اسکندر پدرش فیلیپ مقدونی در حال تدارک برای محاصره شهر پوتیدا واقع در پنینسوئلا بود. همچنین در همین روز به فیلیپ خبر دادند که یکی از سردارانش به نام پارمنیون موفق شده است ارتش مشترک ایلیریان و پائنیان را شکست دهد و اسب فیلیپ نیز در مسابقات المپیک موفق به کسب رتبه اول شده است. در سنین کودکی پرستاری به نام لانیک پرستاری وی را برعهده داشت. لانیک خواهر کلتیوس بود که بعدها به عنوان یکی از مشهورترین سرداران اسکندر به شهرت رسید. اسکندر همچنین دو مربی به نامهای لئونیداس که از اقوام مادرش و بسیار سخت گیر بود و لیسیماچوس داشت.
زمانی که اسکندر 10 ساله بود یک بازرگان از تسالی اسبی را برای پدرش فیلیپ آورد. این اسب بسیار سرکش بود و اجازه نمی داد کسی سوارش شود. اسکندر متوجه شد که اسب از سایه خودش میترسد. اسکندر یک تغییر وضعیت درموقعیت اسب داد و توانست سوار آن شود. فیلیپ که از این هوش و جسارت پسرش شگفت زده و خوشحال شده بود او را سه بار بوسید و به او گفت پسرم باید یک پادشاهی ایجاد کند که به اندازه همتش بزرگ باشد. مقدونیه برای او بسیار کوچک است. سپس فیلیپ اسب را برای اسکندر خریداری نمود و اسکندر اسب را بوسه فالوس که در زبان یونانی به معنی سر گاو میباشد نام گذاشت. این اسب تا زمان لشگر کشی اسکندر به هند زیر رکاب اسکندر قرار داشت و زمانی که در لشگر کشی به هند مرد اسکندر به یاد آن اسب شهری بنا نهاد که به نام بوسه فالا نامیده شد و امروزه در کشور پاکستان و بر کرانه رود سند قرار دارد.
نوجوانی و تربیت اسکندر
زمانی که اسکندر به سن 13 سالگی رسید پدرش تصمیم گرفت برای او یک استاد قابل جهت تدریس پیدا نماید تا اسکندر بتواند در سطوح تحصیلی نیز به مراتب بالائی دست یابد. او آریستوتل (ارسطو) را برای تربیت اسکندر انتخاب نمود و معبد میزا را به عنوان کلاس درس برگزید. فیلیپ تعهد کرد در برابر آموزش فرزندش توسط آریستوتل شهر استاگیرا را که شهر آریستوتل بود دوباره نوسازی نماید. فیلیپ قبلا این شهر را در جریان یک نبرد ویران نموده بود اما اکنون به آریستوتل تعهد می کرد مردم این شهر را که به بردگی گرفته شده بودند آزاد کند و آن شهر را یک شهر آزاد اعلام نماید.
ميزا برای اسکندر به مشابه یک آموزشگاه شبانه روزی بود که شاگردانی برجسته مانند بطلمیوس و هفاشتین و کاساندر در آن در کنار اسکندر به تحصیل مشغول بودند. این افراد بعدها تبدیل به صمیمی ترین دوستان اسکندر و ژنرالهای برجسته او شدند. آنها نزد آریستوتل به فراگیری داروشناسی و طب و فلسفه و اخلاق و منطق و هنر مشغول شدند و در این کلاسها اسکندر به داستان ایلیاد و اودیسه یسیار علاقه مند شد و آریستوتل شرحی بر حاشیه این داستان نوشت که اسکندر آن را در تمام لشگر کشی هایش با خود به همراه داشت. زمانی که اسکندر 16 ساله شد کلاسهای درس آریستوتل به اتمام رسید و فیلیپ برای جنگ برضد بیزانتیوم آماده شد. فیلیپ اسکندر را به عنوان جانشین خود در مقدونیه باقی گذاشت اما در زمان غیبت فیلیپ مردم شهر تراس برضد حکومت مقدونیه شورش نمودند و اسکندر مجبور شد برای سرکوبی آنان به سرعت وارد عمل شود. او در جریان این نبرد شهری به نام الکساندروپولیس بنیان نهاد.
فیلیپ پس از بازگشت از بیزانتیوم اسکندر را با سپاهی اندک برای سرکوبی شورش در منطقه جنوبی تراس اعزام نمود. در جریان یک لشگر کشی دیگر به شهر پرینتهاس اسکندر موفق شد جان پدرش را نجات دهد. اندکی بعد اهالی شهر آمفیس اقدام به ساخت و ساز در زمین هائی نمودند که به دلیل قرار گرفتن در کنار معبد دلفی مقدس شمرده می شد و این مسئله بهانه ای برای مداخلات بیشتر فیلیپ در امور یونان را فراهم نمود. فیلیپ که همچنان در تراس به جنگ مشغول بود اسکندر را با ارتشی به آن سو اعزام نمود. در همین حین اسکندر متوجه شد مردم شهر ایلیریا آماده می شوند تا از غفلت ارتش مقدونیه در دو جبهه سو استفاده کرده و به مقدونیه حمله نمایند بنابراین با حفظ آمادگی برای این تهاجم، زمانی که ارتش ایلیریا به مقدونیه حمله کرد آنها را شکست داد.
در سال 338 قبل از میلاد فیلیپ به همراهی اسکندر به سوی جنوب ترموپیل حرکت کرد زیرا خبرها حکایت از شورش پادگانی که متعلق به اهالی تِب بود، داشت. فیلیپ با ارتش خود شهر اِلت را تسخیر نمود و سپس به سوی شهرهای آتن و تِب حرکت کرد. اهالی شهر آتن تحت رهنمودهای دموستنس تصمیم گرفتند تا با شهر تِِب برضد مقدونیه متحد شوند. فیلیپ نیز نمایندگانی را برای عقد اتحاد با اهالی شهر تِب به آنجا فرستاد اما در نهایت مردم تِب تصمیم گرفتند تا با آتن متحد شوند. فیلیپ به شهر آمفیس حمله کرد و پس از تصرف شهر، سربازان مزدور آن شهر را به همراه دموستنس به آتن فرستاد و تقاضای تسلیم شهر را نمود. فیلیپ به شهر اِلت بازگشت و برای آخرین بار نمایندگانی را برای تسلیم شهر آتن و تِب گسیل نمود اما این تقاضاها رد شد. فیلیپ از سمت جنوب به پیشروی ادامه داد و اسکندر در نزدیکی چائرونا با ارتش مشترک تِب و آتن به مواجهه پرداخت.
این نبرد که به نبرد چائرونا مشهور شد با فرماندهی فیلیپ در جناح راست و اسکندر در جناح چپ و نیز با فرماندهی تعدادی از ژنرالهای قدرتمند فیلیپ در قلب ارتش هدایت شد. براساس منابع تاریخی پس از آنکه هر دو طرف درگیر در جنگ با شجاعت و به سختی برای مدتی طولانی جنگیدند، فیلیپ به شکلی عامدانه شروع به عقب نشینی در جناح راست نمود. آتنی ها تصور نمودند که مقدونی ها شکست خورده اند بنابراین به تعقیب فراریان پرداختند و ارتباط آنها با ارتش آتن گسیخته شد. در جناح چپ، اسکندر موفق شد ارتش تِب را شکست داده و به کمک ژنرالهای مقدونی به پیروزی دست یافت و سپس به محل اتصال دو ارتش تِب و آتن حمله کرد و موفق شد در آن نفوذ نماید.
فیلیپ نیز به سرعت دستورداد سربازان در حال عقب نشینی ضمن متوقف نمودن عقب نشینی دست به حمله به ارتش آتن بزنند. همزمان با شکست ارتش آتن ارتش تِب نیز جنگ به تنهائی را به صلاح ندانست و تسلیم شد. با شکست ارتش مشترک آتن و تِب ارتش مقدونیه بدون هیچ گونه مقاومتی در شهرهای پلوپونزی به مسیر خود ادامه داد و در شهرهائی که در مسیر راهشان بود با خوش آمد گوئی اهالی آن شهرها مواجه شد و تنها اهالی شهر اسپارت از خوش آمد گوئی به آنان سرباز زدند و ارتش مقدونیه بدون هیچ مسئله ای آنجا را تخلیه نمود. در شهر کورینس فیلیپ اقدام به تشکیل اتحاد هلنیک با دیگر شهرهای یونان زد و تنها شهر اسپارت از ورود به این اتحادیه خودداری نمود. هدف فیلیپ از تشکیل این اتحادیه ایجاد یک تشکل سیاسی و نظامی برضد امپراطوری متحد پارس بود که از اتحادیه پارس و یونان سابق الگو برداری شده بود. فیلیپ سپس برای خود لقب هژمون (فیلیپ سپس اعلام نمود که در نظر دارد در مقابل امپراطوری پارس جنگی را هدایت و فرماندهی نماید.
مدتی بعد فیلیپ با دختری به نام کلئوپاترا اوریدیس که خواهرزاده یکی از ژنرالهایش به نام آتالوس بود ازدواج نمود از آنجائی که کلئوپاترا دارای اصالت مقدونی بود در صورتی که می توانست برای فیلیپ فرزند پسری به دنیا آورد مسئله وراثت اسکندر که نیمه مقدونی بود با خطر جدی مواجه میشد. در میهمانی مراسم عروسی، آتالوس که مست بود دعا نمود که خدایان وارثی شرعی و تمام مقدونی برای سریر سلطنت اعطا نمایند. اسکندر جام شرابش را به طرف آتالوس پرتاب نمود و بر سرش فریاد زد پس من چه هستم؟ یک حرامزاده؟
فیلیپ که مشغول باده گساری بود شمشیر خود را از نیام بیرون کشید و قبل از اینکه دو طرف با یکدیگر گلاویز شوند به میان آنان دوید و آنها را از جنگ با یکدیگر منصرف نمود. اسکندر که از این واقعه دلتنگ شده بود مادرش را برداشت و از مقدونیه خارج شد. آنان به شهر اپیروس بود رفتند و اسکندر پس از آنکه برادرش دودنا را در آن شهر باقی گذاشت و خودش به شهر ایلیریا رفت که یک سال قبل ارتش آن شهر را شکست داده بود. بر اثر میانجیگری یکی از دوستانش، اسکندر 6 ماه پس از تبعید به مقدونیه بازگشت. یک سال بعد ساتراپ ایرانی ِ شهر کاریا، به نام پیکسوداروس اظهار علاقه نمود تا دختر خود را به ازدواج برادر ناتنی اسکندر به نام فیلیپ آرهیدئاس درآورد. المپیاس و تعدادی از دوستان اسکندر به او گفتند که فیلیپ قصد دارد تا آراهیدائاس را جانشین خود نماید. اسکندر یک فرستاده به نام کورینتیانس نزد پیکسوداروس فرستاد و او را از دادن دخترش به یک حرامزاده منع نمود و به او پیشنهاد داد تا خودش با دختر پیکسوداروس ازداواج نماید. فیلیپ پس از شنیدن این خبر دستور تبعید چهار تن از دوستان اسکندر را صادر نمود و اهالی شهر تسالونیا نیز فرستاده اسکندر به نام کورینتیانس را زندانی نمودند.
پادشاهی اسکندر
در سال 336 قبل از میلاد دختر فیلیپ و المپیاس به نام کلئوپاترا با الکساندر اولِ اپیروس که برادر المپیاس بود ازدواج نمود. در جریان این ازدواج فیلیپ پدر اسکندر توسط پائوسانیاس فرمانده گارد محافظ خودش ترور شد. پادوسانیاس پس از ترور فیلیپ سوار بر اسب شد تا از محل ترور فرار کند اما با یک درخت مو برخورد کرد و توسط تعقیب کنندگان خود کشته شد. 2 تن از تعقیب کنندگان او از دوستان اسکندر به نامهای پردیکاس و لئوناتوس بودند. با رسیدن این خبر به اسکندر، وی در سن 20 سالگی به عنوان پادشاه مقدونیه تاجگذاری نمود.
بلافاصله پس از رسیدن به سلطنت اسکندر با رقابت دیگر مدعیان سلطنت مواجه شد و این مسئله موجب کشتارهائی برای تصاحب تخت سلطنت شد. او پسر عموی خویش به نام آمینتاس چهارم و لینسِستیس را که از مدعیان سلطنت بودند کشت. المپاس مادر اسکندر نیز دستورداد کلئوپاترا همسر فیلیپ و دخترمشترک فیلیپ و کلئوپاترا به نام اروپا را زنده در آتش بسوزانند. اسکندر پس از شنیدن خبر سوزاندن کلئوپاترا و اروپا از دست مادر خود خشمگین شد. همچنین اسکندر دستور مرگ آتالوس فرمانده ارتش مقدونیه در آسیای صغیر را صادر نمود. آتالوس در این زمان با دموستنس در ارتباط بود و آنان در نظر داشتند آتن را ترک کنند. آتالوس تصمیم به ترک آتن گرفت زیرا به اسکندر توهین نموده بود. دختر آتالوس و فرزند ارشد او به فرمان اسکندر کشته شدند و اسکندر که آتالوس را آنقدر خطرناک می دانست که زنده ماندن او را به صلاح نمی دانست.
با انتشار خبر کشته شدن فیلیپ شهرهای یونانی یکی پس از دیگری سر به شورش برداشتند. شهرهای تِب و آتن و تسالونیا و همچنین شهر شمالی تراسیا در شمال مقدونیه از جمله این شهرهای شورشی بودند. با رسیدن خبر شورش در شهرهای یونانی اسکندر به سرعت واکنش نشان داد. مشاورانش به او توصیه نمودند با استفاده از دیپلماسی این موقعیت خطرناک را از سر بگذراند اما اسکندر با بسیج ارتشی مرکب از 3 هزار سواره نظام به سوی جنوب حرکت نمود تا شورش تسالونیا را سرکوب نماید. وقتی که وی دریافت ارتش تسالونیا گذرگاه بین کوه المپیوس و اُسا را تصرف نموده است، تصمیم گرفت به اُسا حمله نماید. صبح روز بعد وقتی ارتش تسالونیا از خواب بیدار شد ارتش اسکندر را در پشت سر خود مشاهده کرد و به سرعت تسلیم شد. با الحاق این ارتش به ارتش مقدونیه، اسکندر به پلوپونزی حمله کرد.
او در ترموپیل توقف نمود و در آنجا به عنوان رهبر جامعه آمفیستیونیک که یک اتحاد بین جامعه ملل یونان باستان آن زمان بود شناخته شد. آتنی ها با عزام نماینده ای خواهان صلح با اسکندر شدند و او تمام شورشیان را مورد بخشش قرار داد و سپس به سوی شهر کورینس حرکت نمود. در آنجا او با عارف مشهور و کلبی مسلک مشهور یونانی به نام دیوژن مواجه شد که فردی بدون هیچگونه وابستگی به مسائل مادی بود. اسکندر که از این فیلسوف یونانی بسیار خوشش می آمد از وی خواست تا درخواستی نماید تا به فوریت بر آورده شود. دیوژن که برای استفاده از نور خورشید بر روی زمین دراز کشیده بود و سایه اسکندر مانع تابش نور خورشید بر وی میشد از اسکندر تقاضا نمود تا کنار برود تا وی بتواند از نور خورشید استفاده کند.
اسکندر نیز به دریافت لقب هژِمون مفتخر شد و به فرماندهی ارتش متحد یونان برای جنگ برضد امپراطوری پارس برگزیده شد. اما در این زمان اخباری از شورش اهالی تریس در شمال به او رسید. او قبل از عزیمت به آسیا تصمیم گرفت تا مرزهای شمالی کشور را امن نماید بنابراین در بهار سال 335 قبل از میلاد او به تریس لشگر کشید و موفق شد ارتش تریس را که در ارتفاعات موضع گرفته بود شکست دهد. ارتش مقدونیه سپس به سوی تریبالی حرکت نمود و ارتش تریبالی را در نزدیکی رود لژینوس که یکی از شاخه های فرعی دانوب میباشد را شکست داد او سپس ظرف مدت سه روز به ایالت دانوب حرکت نمود و با قبایل گِتائه در کرانه دیگر دانوب به جنگ پرداخت. او شبانه از رودخانه عبور کرد و با حمله سواره نظام خود ارتش گتائه را مجبور به عقب نشینی نمود و ارتش مقدونیه موفق شد شهر را تسخیر نماید. در این زمان اخباری به او رسید مبنی بر این که کلتیوس پادشاه ایلیریا و گلایوکیاس پادشاه تائولانتی دستور شورش برضد مقدونیه را صادر نموده اند.
در سال 334 قبل از میلاد اسکندر با ارتشی تقریبا معادل 42 هزار نفر برای حمله به امپراطوری پارس از هلسپونت عبور نمود. این ارتش از سربازان مقدونی و تریس و ایلیریا و پایونیا ترکیب شده بود. اسکندر در اولین نبرد خود با ارتش امپراطوری پارس در نبردی موسوم به گرانیکوس به پیروزی دست یافت و شهر سارد در غرب مرکزی ترکیه را که تسلیم شده بود تصرف نمود. در این نبرد متیرداد داماد داریوش سوم در نبردی تن به تن توسط اسکندر و با پرتاب نیزه کشته شد. همچنین در این نبرد سپیرداد ساتراپ ایران در لیدیا و لونیا در نبردی تن به تن با ضربه ای سهمگین اسکندر را از اسب به زمین افکند. این ضربه به قدری سهمگین بود که کلاه خود فلزی اسکندر شکافته شد. وقتی سپیرداد خواست ضربه دوم را فرود آورد کلتیوس دیگر سردار یونانی با یک ضربه شمشیر دست سپیرداد را قطع نمود و اسکندر را از مرگ نجات داد او سپس به خزاین شهر دست یافت و ساحل ایونی را به تصرف خود درآورد.
محاصره غزه
پس از کشتار مردم شهر صور به جز اهالی غزه مردم تمام شهرهائی که در مسیر حرکت اسکندر قرار داشتند به سرعت تسلیم ارتش او شدند. دژ غزه بر روی یک تپه بنا شده بود و بسیار مستحکم بود. او برای تسخیر قلعه غزه از ماشین آلاتی که در محاصره صور استفاده کرده بود بهره برد اما پس از 3 بار تلاش ناموفق، سرانجام با تحمل تلفاتی سنگین موفق به گشودن دژ غزه شد، اسکندر دستورداد تمام مردان شهر را از دم شمشیر بگذرانند و زنان و کودکان را نیز به بردگی بفروشند. شهر اورشلیم نیز بلافاصله با گشودن دروازه هایش خود را تسلیم اسکندر نمود و غیبگوئی دانیال نبی در باب هشتم که غلبه شاه یونانی بر امپراطوری پارسیان را ذکر نموده بود به نمایش گذاشته شد. اسکندر پس از فتح اورشلیم به سرعت به سوی مصر عزیمت نمود.
در اواخر سال 322 قبل از میلاد اسکندر به عنوان یک ناجی توسط مردم مصر که از جور و ستم به ستوه آمده بودند مورد استقبال قرار گرفت. او در معبد سیوا اواسیس درشرق مصر خود را ارباب گیتی و پسر آمون معرفی نمود. او زئوس - آمون را پدر حقیقی خود معرفی نمود و پولی را در مصر رواج داد که تصویر او را به عنوان خدا با شاخ های قوچ به نمایش می گذاشت. او در زمان اقامت در مصر خلیج اسکندریه را یافت و دستور ساختن یک بندر در آنجا را صادر نمود. این بندر پس از مرگ او پایتخت سلسله بطلمیوسیان گردید و یکی از آبادترین شهرهای جهان آن روزگار شد.
حمله به پارس
در سال 331 اسکندر مصر را به مقصد شرق ترک نمود. هدف او اینبار تسخیر پارس بود. او در شمال عراق کنونی در جائی به نام گوگملا یکبار دیگر با ارتش پارس تحت فرماندهی داریوش سوم مواجه شد. در نبردی خونبار ارتش اسکندر موفق شد ارتش پارسیان را درهم شکند و داریوش سوم مجبور به فرار از میدان جنگ شد. با فرار داریوش سوم اسکندر او را تا شهر اربلا تعقیب نمود و زمانی که داریوش به سوی هگمتانه فرار نمود اسکندر از تعقیب او خودداری نمود و به سوی شهر بابل در جنوب رهسپار شد و بابل را که شهرتی افسانه ای داشت تصرف نمود. وی در این شهر ذخایر افسانه ای از طلا و سنگ های قیمتی را یافت و سپس به سوی شوش پایتخت هخامنشیان رهسپار شد. با تصرف شوش این بار نیز خزانه افسانه ای این شهر توسط ارتش مقدونیه غارت شد و سپس ارتش مقدونیه در جاده شاهی به سوی پرسپولیس حرکت نمود.
در کوهستان های زاگرس یک سردار ایرانی به نام اریوبرزن راه را بر اسکندر بست و چنان دلیرانه مقاومت نمود که اسکندر مجبور شد با کمک چند نفر از مردم محلی از طریق کوره راه هائی خود را به پشت سر آریوبرزن برساند و در یک نبرد خونین این سردار ایرانی به همراه تمام ارتش خود و نیز خواهرش که در جنگ شرکت نموده بود کشته شدند. با شکست ارتش هخامنشی در این نبرد ارتش مقدونی به سوی پرسپولیس روان شد و آن را تصرف نمود. اسکندر پس از غارت خزاین و گنجینه های این شهر در اقدامی جنون آمیز دستورداد آن را آتش بزنند. عده ای این اقدام او را از سرِ مستی و عده ای به تلافی آتش زدن اکروپلیس در آتن توسط پارسیان ذکر نموده اند.
اسکندر سپس به تعقیب داریوش سوم در ماد پرداخت. شاه پارسی توسط بسوس که ساتراپ ِ باختر بود و از خویشاوندان داریوش سوم محسوب میشد دستگیر شد. زمانی که ارتش اسکندر به این ایالت نزدیک شد بسوس با ضربه خنجر داریوش سوم را کشت و خود را جانشین او اعلام نمود. بسوس قصد داشت به آسیای مرکزی رفته و به جنگ پارتیزانی با اسکندر بپردازد. اسکندر پس از یافتن جنازه داریوش سوم دستورداد تا جنازه او را با احترام تمام به خاک بسپارند و اعلام نمود داریوش قبل از مرگش، وی را به عنوان جانشین خود اعلام نموده است. با مرگ داریوش امپراطوری هخامنشیان ساقط شد. اسکندر که خود را جانشین داریوش می دانست او را به عنوان یاغی برعلیه حکومت خود تلقی نمود و برای سرکوبی او به آسیای صغیر لشگر کشی نمود. بسوس توسط اسپیتامن که ساتراپ سغد بود بازداشت شد و به بطلمیوس یکی از سرداران اسکندر تسلیم گردید و بطلمیوس نیز او را اعدام نمود. اندکی بعد اسپیتامن برضد اسکندر که به جنگ سکاها رفته بود شورش نمود و اسکندر پس از آنکه در نبرد ژاکسارتکس موفق شد سکاها را شکست دهد به جنگ اسپیتامن رفت و او را نیز در نبرد گابائی شکست داد. اسپیتامن که متحمل شکست شده بود توسط مردان خودش کشته شد و آنان پس از کشتن اسپیتامن تقاضای صلح نمودند.
اسکندر پس از شکست دادن اسپیتامن لقب شاهنشاه که یک لقب برای شاهان ایرانی بود را برای خود برگزید. او بسیاری از رسوم پارسیان را احیا نمود و لباس پارسیان را در دربار می پوشید. وی از لحاظ فرهنگی بسیار تحت تاثیر ایرانیان قرار گرفت و دستورداد رسم بوسیدن دست شاه و نیز سجده در حضور شاه در دربار مجددا مرسوم گردد. یونانیان مشاهده نمودند که اسکندر تمایل دارد خود را خدا بنامد. همراهان اسکندر از این مسئله ناراحت شدند و تصمیم گرفتند تا او را ترور نمایند اما نقشه لو رفت و یکی از سرداران اسکندر به نام فیلاتوس به دلیل شکست در توطئه مجبور شد خودکشی نماید. مرگ پسر باعث مرگ پدر شد زیرا با مرگ فیلاتوس پدرش پارمنیون که خزانه دار اکباتان بود توسط فرماندهان اسکندر کشته شد.
اندکی بعد در جریان لشگر کشی اسکندر به آسیای میانه، او که در یک مجلس باده گساری بسیار مست شده بود سردارش کلاتیوس را که جانش را در نبرد گرانیکوس نجات داده بود کشت و پس از رفع مستی ناشی از باده گساری از این عمل خود بسیار شرمسار شد.
حمله به هند
اسکندر پس از فراغت از لشگر کشی به آسیای میانه با روکسانا (روشنک) دختر ساتراپ ایرانی باکتریا (باکتریا و یا باختر نام ایالتی در افغانستان امروزی می باشد) ازدواج نمود. او سپس تصمیم به لشگر کشی به هند گرفت. اسکنر به تمام ساتراپ های منطقه قندهار پیامی فرستاد مبنی بر اینکه به نزد او بیایند و او را به عنوان حاکم به رسمیت بشناسند. آمبهی حاکم تاکسیل که منطقه تحت نفوذ او از ایندوس تا هیداسپس گسترده بود، تنها حاکمی بود که این درخواست را اجابت نمود و دیگر حاکمان این درخواست را رد نمودند.
بنابراین در زمستان سال 327 قبل از میلاد اسکندر ارتش خود را به قصد فتح هند به حرکت درآورد و دره آسپاسیو و دره کُنر و دره گورائیوس و سوات و بونر را هدف حملات خود قرار داد. او در جریان نبرد آسپاسیو از ناحیه شانه هدف یک زوبین قرار گرفت و موجب ایجاد نگرانی در میان ارتش خود شد اما ارتش مقدونی موفق شد جنگ را با پیروزی به اتمام برساند. پس از این جنگ اسکندر با ارتش آساکنوئی که جنگجویانی بسیار دلاور و سمج بودند و در دو قلعه بسیار مستحکم به نام های مساگا اورا و آئورنوس سنگر گرفته بودند مواجه شد. قلعه ماساگا اورا پس از چندین روز نبرد خونین و زمانی فتح شد که اسکندر از ناحیه قوزک پا به شدت زخمی شد. اسکندر پس از فتح قلعه دستورداد تا تمام اهالی آن را کشتند و قلعه را نیز ویران نمود. او پس از فتح قلعه آئورنوس عینا همین رفتار را تکرار نمود. در جنگ برای تصرف این قلعه اسکندر ابتدا راه عقب قلعه را مسدود نمود و سپس موفق شد پس از 4 روز نبرد خونین قلعه را که بر یک تپه استراتژیک بنا شده بود به تصرف درآورد. او سپس در ایالت ایندوس به پیشروی پرداخت و حاکم محلی آنجا به نام پوروس را که بر پنجاب حکومت میکرد در نبرد هیداسپس شکست داد. اسکندر که تحت تاثیر شجاعت پوروس قرار گرفته بود او را به عنوان ساتراپ حکومت خویش در پنجاب برگزید.
شورش در ارتش و بازگشت به ایران
رودخانه گنگ در شرق حکومت پوروس مجاور یکی از قدرتمندترین حکومت های هند بود که به نام حکومت ناندا خوانده می شد و علاوه بر آن حکومت قدرتمند دیگری به نام گنگاردیا در بنگال نیز بر کرانه این رودخانه قرار داشت. ترس از مواجهه با حکومت های قدرتمندی مانند ناندا و گنگاردیا و نیز خستگی ناشی از یکسال جنگ مداوم باعث شد ارتش اسکندر در کرانه رودخانه هیسفاسیاس از ادامه پیشروی سرباز زند و طغیان نماید. آنان حتی حاضر نبودند قدمی بیشتر به سوی شرق بردارند و این رودخانه شرقی ترین مرز فتوحات اسکندر گردید. او در این زمان 20 هزار پیاده نظام و دو هزار سواره نظام در اختیار داشت اما خبر رسید که ارتش دشمن با نیروئی به استعداد 80 هزار سواره نظام و 200 هزار پیاده نظام و نیز 8 هزار ارابه و 6 هزار فیل جنگی در انتظار اوست. اسکندر ناچار شد راه را کج نموده و به سوی جنوب حرکت کرد و در سر راه خویش با قبایل ایالت مولتان به پیکار پرداخت.
ارتش اسکندر از راه کرمانیا (کرمان امروزی) به ایران وارد شد و به فرمانده نیروی دریائی خویش به نام نئارچیوس ماموریت داد در راس یک ناوگان در مکران به اکتشاف بپردازد. اسکندر پس از مراجعت به ایران متوجه شد که در غیاب او فرماندهان مقدونی با ایرانیان بد رفتاری نموده اند بناراین دستورداد تعدادی از این افراد را اعدام نمودند. برای مثال او فرماندار شوش را به دلیل بد رفتاری اعدام کرد. او سپس دستورداد تا حقوق عقب افتاده سربازان را پرداخت نمایند و اعلام نمود سربازان وافراد سن بالای ارتش را به مقدونیه باز خواهد گرداند. سربازان کهنه کار که از این حرف اسکندر دچار سوء برداشت شده بودند در شهر اوپیس دست به شورش زدند و لباس و فرهنگ ایرانیان را که اسکندر گرامی داشته بود به سخره گرفتند.
اسکندر شورش را به سختی سرکوب نمود و دستورداد تا سر دسته شورشیان را اعدام نمودند. او همچنین دستورداد تا کلیه سرداران و افراد ممتاز مقدونی با زنان ایرانی ازدواج نمایند. در همین زمان اسکندر متوجه شد تعدادی از افراد ارتش مقدونی به مقبره کورش بزرگ در پاسارگاد بی حرمتی نموده اند. وی دستورداد تمام مسببین را اعدام نمایند و برای محافظت از مقبره کوروش گارد احترامی را در آنجا مستقر نمود. پس از آنکه اسکندر به منظور دستیابی به ذخایر طلای اکباتان به آن شهر مسافرت نمود دوست و محرم اسرار او که احتمالا شریک جنسی مذکر وی نیز بود به نام هفاشتین بر اثر یک بیماری و یا شاید مسمومیت درگذشت. اسکندر که از این واقعه به اختلالات روحی مبتلا شده بود شهر را غارت کرد و دستورداد تمام اهالی شهر را به منظور تقدیم قربانی به روح هفاشتین از دم شمشیر گذراندند. اسکندر دستورداد تا مراسمی با شکوه برای تدفین هفاشتین در بابل برگزار گردد و عزای عمومی اعلام شود. هنگام حضور در بابل اسکندر تصمیم گرفت تا به عربستان که تا آن زمان کسی آنجا را فتح نکرده بود لشگر کشی نماید اما امکان عملی ساختن این نقشه ممکن نشد.
مرگ و جانشینی اسکندر
اسکندر در روز 10 و یا 11 ژوئن 323 قبل از میلاد در کاخ نبولاس سار دوم (که از پادشاهان بابل بود) در شهر بابل و در سن 32 سالگی در گذشت.
براساس تاریخ پلوتارک که شرح چگونگی مرگ اسکندر را به تفضیل نگاشته است، 14 روز قبل از مرگ اسکندر از دریاسالار خود نئارچیوس در یک میهمانی پذیرائی نمود و سپس در حالی که بی رمق بود به بستر رفت. روز بعد او با یکی از دوستانش به نام مدیوس که از اهالی لاریسا بود، به باده گساری پرداخت. او سپس به تب شدیدی مبتلا شد که بصورتی مداوم رو به افزایش بود. چند روز بعد او توانائی تکلم را از دست داد. روز بعد سربازان و سرداران او به دلیل نگرانی از وضعیت وخیم جسمی او از سردارانشان درخواست نمودند تا با اسکندر ملاقات نمایند. این درخواست پذیرفته شد و افراد در سکوت از کنار بستر اسکندر به صف رد شدند. اسکندر با بالا بردن دست راست خود به سلام آنان جواب میگفت اما قادر به صحبت نبود. 2 روز بعد اسکندر درگذشت.
براساس بعضی روایات او در هنگام مرگ جامی در دست داشت که پس از مرگش رها شد و به زمین افتاد و شکست اما پلوتارک این مسئله را انکار می کند. دیدروس و پلوتارک و آریان و جاستین همگی در کتابهای تاریخی خود به مسمومیت اسکندر با زهر اشاره کرده اند. آنان اعتقاد دارند پسر آنتی پاتر به نام لولاس که وظیفه ریختن شراب برای اسکندر را برعهده داشته است میتوانست این وظیف را برعهده داشته باشد و مدت 12 روز طول بیماری اسکندر نیز پوششی برای مسمومیت بوده است تا این استدلال را که اسکندر بیمار شده است را تقویت نماید. در سال 2010 یک فرضیه جدید نیز مطرح شد و آن این بود که اسکندر با آبی که توسط سردمداران باکتریا با سم سالیچامیسین که تولید آن در انحصار اهالی باکتریا بوده است مسموم شد.
در مقابل عده ای دیگر اعتقاد دارند اسکندر بر اثر بیماریهای طبیعی درگذشته است. آنان بیماری احتمالی او را مالاریا و یا تیفوئید و همچنین انگل ایجاد کننده تب و همینطور ویروس نیل غربی ذکر نموده اند. عده ای نیز استدلال میکنند که اسکندر پس از مرگ دوست مورد علاقه اش به نام هفالشتین و زخم های شدیدی که در هندوستان به آن دچار شد با ضعف رو به تزاید بدنی مواجه شد و این دو عامل باعث مرگ او شده است.
خاکسپاری و جانشینی اسکندر
جنازه اسکندر در یک تابوت انسان نما که قابلیت باز شدن داشت قرار داده شد و این تابوت به نوبه خود در یک تابوت دیگر قراد داده شد. براساس نوشته های آلیان یک شاهد عینی به نام آریستاندر، تابوتی که اسکندر را در آنجا قرار دادند مکانی بوده که تا ابد غیر قابل شکستن بوده است. احتمالا جانشینان اسکندر جنازه او را یک سمبول برای امپراطوری وی پس از مرگش می دانستند که چنین مراسم باشکوهی برای تدفین او تدارک دیده بودند. این تابوت در یک پارچه سفید پیچیده شد و با مراسمی با شکوه به ممفیس حمل گردید. بطلمیوس که یکی از سرداران اسکندر بود و پس از مرگ او به پادشاهی مصر برگزیده شد، جنازه او را به اسکندریه منتقل و دفن نمود.
جنازه در همین وضعیت بود تا اینکه بطلمیوس چهارم موسوم به لاتاریوس که یکی از آخرین جانشینان سلسله بطلمیوسی بود تابوت سنگی را با تابوتی شیشه ای تعویض نمود و سکه ای ضرب نمود که در آن خود را جانشین اسکندر معرفی نموده است. پمپی و جولیوس سزار و آگوستوس که هر سه تن از امپراطوران و سردمداران روم باستان بودند در زمان حیات خود از مقبره اسکندر در اسکندریه دیدار نمودند و اگوستوس یه صورت تصادفی به بینی جنازه اسکندر مشت کوبید و کالیگولا دستورداد تا روکش زره سینه اسکندر را برای استفاده شخصی او بردارند. در سال 200 میلادی سپتیمیوس سوریوس امپراطور روم دستورداد تا درب مقبره را برای دیدار عموم ببندند. فرزند و جانشین او به نام کاراکالا که یکی از تحسین کنندگان اسکندر بود و در زمان سلطنت خود از این مقبره دیدار نمود.
آنچه امروزه تابوت اسکندر خوانده میشود در سیدون واقع در کشور مصر کشف گردید و امروزه در موزه باستان شناسی استانبول ترکیه قرار دارد و احتمالا شامل قسمتی از بقایای جنازه اسکندر است. بر روی این تابوت حجاری هائی از شکار و جنگ اسکندر و فرماندهانش با پارسیان حکاکی شده است. اگر چه عده ای اعتقاد دارند این تابوت متعلق به ابدال اونیموس که در سال 311 قبل از میلاد فوت نمود میباشد. ابدال اونیموس پس از جنگ ایسوس توسط اسکندر به حکومت سیدون گمارده شده بود.
با مرگ اسکندر حکومت او بین سرداران وی تقسیم شد و پرگامون در مقدونیه، سلوکوس در ایران و بطلمیوس در مصر به جانشینی اسکندر بر گزیده شدند. براساس نوشته های دیدروس همنشینان اسکندر از او پرسیده بودند که چه کسی پس از تو جانشینت خواهد شد و او به زبان مقدونی پاسخ داده بود:
toi kratisoi که معنی آن این است: قدرتمند ترینشان.
کاراکتر و شخصیت اسکندر
براساس منابع تاریخی سیمای اسکندر به شکل زیر بوده است:
او حتی در مقایسه با اهالی مقدونیه فردی کوتاه قامت اما چهار شانه و با استخوان بندی محکم بود. ریش او کم بود و در نقطه مقابل سردارانش که دارای ریشهای بلند و پر پشت بودند، قرار داشت. آنان مجبور شدند ریشهای خود را به دلیل کم موئی صورت اسکندر بتراشند. او گردنی با عضلات قوی داشت. رنگ چهره وی روشن و صدایش ناملایم و خشن بود. رنگ چشمانش آبی و دارای ظرافتی زنانه بود.
او دو بار ازدواج کرد. یکبار با روکسانا (روشنک) دختر اوکسیارتس، ساتراپ باکتریا و یکبار با استاتیرا دختر داریوش سوم. او از استاتیرا صاحب یک فرزند پسر به نام اسکندر چهارم و از معشوقه اش بارسین نیز صاحب یک فرزند پسر دیگر به نام هراکلس گردید اما هرد و تن در جریان کشمکشهای سیاسی کشته شدند.
فتوحات اسکندر موجب گسترش فرهنگ هلنیسم در خاورمیانه، هند و مصر گردید. او اگرچه به عنوان یک فاتح وارد پارس شد اما خود تحت تاثیر فرهنگ پارسیان قرار گرفت. نام او بر روی بندرهائی درجنوب غربی ترکیه امروز و شمال مصر قرار گرفت که هر دو به نام بندر اسکندریه نامگذاری شده اند. نفوذ او همچنین بر فرهنگ مردم شرق بسیار عمیق بوده است و در ایران کتابهائی با نام های اسکندر نامه که با افسانه هائی در خصوص او عجین شده اند، نگاشته شد. همچنین در شاهنامه فردوسی نیز از اسکندر ذکر گردیده است. در پنجاب هند، جائی که آخرین مرز فتوحات اسکندر در آنجا رقم خورد نام اسکندر یک نام معمول مورد استفاده مردم می باشد و یک ضرب المثل در خصوص او به زبان پنجابی این چنین گفته می شود:
جیت جیت کی جانگ، سکندر جای هار.
معنی آن به فارسی این چنین است:
اسکندر جنگ های بسیاری را برد اما نتیجه را باخت.