بمناسبت ضربت خوردن سمبل عدالت؛
بمناسبت ضربت خوردن سمبل عدالت؛
افتاده ام به گوشه ای از رهگذارتان
اوجم دهید تا که شوم خاکسارتان
اصل و اصالت من از اول اصیل بود
اصلا خدا سرشته مرا از غبارتان
هرچند دورم از تو... عجیب است چون دلم
حس می کند نشسته کناری کنارتان
چیزی برای عرضه ندارم به ساحتت
آقا دل شکسته می آید به کارتان؟
خرمافروش کوچه و بازار می شوم
شاید به جرم عشق شوم سر به دارتان
ای ناشناس نیمه شب کوچه های شهر
یک تکه نان به ما بده از کوله بارتان
میلش دگر به هیچ بهشتی نمی کشد
هرکس نشسته کنج بهشت مزارتان
شرمنده ایم بی خبریم ای بزرگوار
از آخرین امانت تان؛ یادگارتان
***محسن عرب خالقی***
باز امشب منادی کوفه
از امامی غریب می خواند
گوشه خانه دختری تنها
دارد اَمن یجیب می خواند
**
مثل اینکه دوباره مثل قدیم
چشم اَز خون دل تری دارد
این پرستار نازنین گویا
باز بیمار بستری دارد
**
چادر پُر غبار مادر را
سرسجاده برسرش کرده
بین سر درد امشب بابا
یاد سر درد مادرش کرده
**
آه در آه چشمه در چشمه
متعجب زبان گرفته!پدر
خار درچشم اُستخوان به گلو!
درگلوم اُستخوان گرفته پدر
**
آه بابا به چهره ات اصلاً
زخم ودرد و وَرم نمی آید
چه کنم من شکاف زخم سرت
هرچه کردم به هم نمی آید
**
باز سر درد داری وحالا
علت درد پیکرم شده ای
ماه «اَبرو شکسته» باباجان
چه قَدَر شکل مادرم شده ای
**
سرخ شد باز اَز سر این زخم
جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته
نحوه راه رفتنت بابا
**
پاشو اَز جا کرامت کوفه
آنکه خرما به دوش می بردی
زوددر شهر کوفه می پیچد
که شما بازهم زمین خوردی
**
دیشب اَز داغ تا سحر بابا
خواب دیدم وَگریه ها کردم
اَز همان بُغچه ای که مادر داد
کَفنی باز دست وپا کردم
**
کودکانی که نانشان دادی
روزگاری بزرگ می گردند
می نویسند نامه اَمّا بعد
بی وفا مثل گرگ می گردند
**
یا زمین دار گشته و آن روز
همه افراد خیزران کارند
یاکه اهنگری شده ان جا
تیرهای سه شعبه می ارند
**
وای اَز مردمان بی احساس
دردهای بدون اندازه
وای اَز آن سوارکارانُ
نعل اسبی که می شود تازه
**
وای اَز دست های نامَحرم
آتش ودود وچادر ودامان
وای اَز کوچه یهودی ها
سنگ باران قاری قرآن..
***علی زمانیان
***
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
روى زمین قدم زد با آسمان سخن گفت
از ابرها بپرسید از گفته و شنیده
مىرفت سوى مسجد امّا نه مثل هر شب
چون عاشقى که وقت وصل دلش رسیده
تکبیر گفت و الحمد تا انتهاى سوره
بهر رکوع خم شد با قامتى خمیده
برخاست از رکوع و آرام رفت سجده
اشک خداست این که روى زمین چکیده
تیغى فرود آمد کعبه شکست و تسبیح
محراب ماند و تیغى کاین کعبه را دریده
او سجده کرد امّا سر بر نداشت دیگر
سجده به این طویلى مسجد به خود ندیده
کعبه شکست برداشت امّا نه بهر میلاد
نزدیک شد زمان دیدار یک شهیده
***رضا جعفری***
نه این كه بالا برده دست تا دعا بكند
خدا كند دستش بشكند خطا بكند
دلش بسوزد سوگند خورده دل ها را
به سوزناك ترین داغ مبتلا بكند
شبیه صاعقه تیغی فرود می آید
كه جشن هر شب ایتام را عزا بكند
اگر كه پای جهالت وسط نباشد، تیغ
چگونه قله ی یك كوه را دو تا بكند؟!
سپید رویت را سرخ كرده تا خود را
سیاه روی ترین فرد ماجرا بكند
نخواست تا كه جسارت شود و الا در
بعید بود عبای تو را رها بكند
خدای عاشق فرمود: لا فتی الا...
كه تا حسابِ تو را از همه جدا بكند
برای وصف تو دریای واژه قادر نیست
كه حق مطلب را كاملا ادا بكند
علی كه باشی یعنی مقام تو اعلاست
چرا گروهی باید تو را خدا بكند؟
قریبْ فاصله مان از تو چارده قرن است
یكی بیاید و فكری به حال ما بكند
***علی اصغرذاکری***
صورت خیس خودش را طرف چاه گرفت
آسمان تیره شد از بس که دل ماه گرفت
بر سر سفره کمی درد دل خود را گفت
یک نفس گفت؛ ولی آینه را آه گرفت
راه افتاد مسیحا که نفس تازه کند
زیر سنگینی گامش نفس راه گرفت
خانه آوار شد و روی قدم هاش افتاد
اشک هی آمد و تا پای قدمگاه گرفت
سمت در رفت ولی در به تقلّا افتاد
و از این حادثه یک فرصت کوتاه گرفت
درب بسته شد و قلاب به پهلوش گرفت
روضه ای شد که دل حضرت درگاه گرفت
باز هم روضۀ دیوار و در و یک مادر...
باز با دختر خود ذکر "وا اُمّاه" گرفت
لحظه ای بر در این خانه به زانو افتاد
"اشکِ بر فاطمه" را توشۀ این راه گرفت
وقت رفتن شده بود و سحرش آمده بود
پا شد و جلوه ی "یا فالق الاصباح" گرفت
رفت معشوق خودش را بکشد در آغوش
رفت و وقتی که تنش حالت دل خواه گرفت
بوسه ای زد به سرش تیغ و تنش آتش شد
آتشی که به دل سنگ و پر کاه گرفت
مثل زهرا به زمین خورد و به سجده افتاد
آن چنان که دل محراب و دل ماه گرفت
آه یک دست بر آن فرق شکسته که گذاشت
خم شد و دست به پهلوش به ناگاه گرفت
پا شد و رو به مدینه شد و با فاطمه گفت
عاقبت حاجت خود را اسد الله گرفت
***رحمان روحانی***
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست ،مالک اشتر نمانده است
قرآن به نیزه می رودراینجا هزار بار
جز خطبه ی دریغ به منبر نمانده است
یادت که هست شیر خدا، دست بسته بود
جز آه، سهم فاتح خیبر نمانده است!
در کوچه های هاشمی آتش هنوز هست
باور مکن که حادثه دیگر نمانده است!
دشمن خیال کرد کتاب غدیر سوخت
یا جزر و مد سوره ی کوثر نمانده است!
چاه انعکاس غربت پهناور علی ست
وقتی به کوفه، رد برادر نمانده است
دلواپس کدام یتیم است او که در
آشوب هیچ معرکه ای درنمانده است!
شور شراب های ازل با شما چه کرد؟!
دوری گذشت و چشم به ساغر نمانده است
تکفیر می کنند پیاپی امام را
ایمانشان به مصحف و دفتر نمانده است
***محمد حسین انصاری نژاد***
شب از جامۀ ظلمت شده چون صحن عزا،
خانه سیهپوش،
تو گویی همه چیز و همه کس گشته فراموش،
نه مانده شبحی پیش دو چشمی،
نه صدایی رسد از کوچۀ خلوت زده بر گوش،
چرا، میشنوم تک تک پا و،
شبحی را نگرم میرسد از دور،
یکی مرد که پوشیده رخ و از رخ مستور،
به هر کوچه تاریک دهد نور،
گمان میکنم این مرد کلیمالله آن کوچه بُوَد
آه ببینید کجا میرود و چیست ورا نیت و منظوره
چه آرام و خموش است،
دلش بحر خروش است،
ببینید که انبان پر از نان و پر از دانه خرماش به دوش است
به گمانم که به ویرانه فقیری دل شب منتظر اوست
که از گوشه ویرانه ندا میدهد ای دوست کجایی؟!شب از جامۀ ظلمت شده چون صحن عزا،
خانه سیهپوش،
تو گویی همه چیز و همه کس گشته فراموش،
نه مانده شبحی پیش دو چشمی،
نه صدایی رسد از کوچۀ خلوت زده بر گوش،
چرا، میشنوم تک تک پا و،
شبحی را نگرم میرسد از دور،
یکی مرد که پوشیده رخ و از رخ مستور،
به هر کوچه تاریک دهد نور،
گمان میکنم این مرد کلیمالله آن کوچه بُوَد
آه ببینید کجا میرود و چیست ورا نیت و منظوره
چه آرام و خموش است،
دلش بحر خروش است،
ببینید که انبان پر از نان و پر از دانه خرماش به دوش است
به گمانم که به ویرانه فقیری دل شب منتظر اوست
که از گوشه ویرانه ندا میدهد ای دوست کجایی؟!
که بگیری دل شب باز سراغ فقرا را؟
عجبا عرش خداوند مکان کرده به ویرانه سرایی
بگرفته است به دامن سر یک پیر فقیری
که ندارد به جز از دیده اعما و تن خسته و دست تهیاش برگ و نوایی،
به لبش ذکر دعایی،
به دلش حال و هوایی،
نه طبیبی نه دوایی نه غذایی،
همگان چشم بصیرت بگشایید و ببینید
که در دامن ویرانه امیری شده هم صحبت و دلباخته پیر فقیری،
اگر آن پیر بپرسد تو که هستی؟
گل لبخند ز جان بخش لبش روید و در پاسخ آن پیر بگوید
که فقیری شده در این دل شب یار فقیری،
عجبا باز به دوشش یکی انبان و
گرفته است ره کوچه و پوید سوی ویرانه دیگر
که به ایتام زند سر، ببرد بر همه از لطف و کرم باز غذا را.
کیستی؟ ای همه جا روی تو پیدا
که ندیدند و نگفتند که هستی؟
تو همان شیر خدایی، تو چراغ شب تنهاییِ خیل فقرایی،
تو به احزاب و اُحد یار رسول دو سرایی،
تو به ایتام، پدر در دل ویرانه سرایی،
تو گَهی هم سخن چاه و گهی پهلوی نخلی،
به زمین چهره گذاری، ز بصر اشک بباری و
گهی میچکد از قبضۀ تیغت به زمین خون عدو در صف پیکار،
گهی مرحب خیبر کُشی و عمرو به شمشیر شرربار،
گهی دست تو در سلسلۀ خصم ستمکار،
گهی وصله زنی کفش خود ای حجت دادار،
گهی قلۀ عرشی و گهی حفر قناتت بوَد ای دست خدا کار،
گهی عرش مکانی و گهی خانه نشینی،
گهی استاد به جبرییل امینی و گهی یاور آن پیرزن مشک به دوشی،
نتوان گفت که هستی تو، که هستی؟
تو بگو تا بشناسیم به توفیق بیان تو خدا را.
ناسپاسان که به جز مهر و وفا از تو ندیدند،
چه شد کز تو بریدند؟
خدا را، به چه تقصیر به محراب دعا تیغ کشیدند؟
چرا فرق تو را از ره بیداد دریدند؟
عجب حق تو گردید ادا، پیک خدا داد ندا،
آه که شد منهدم ارکان هدی،
خفت به خون شیر خدا،
گشت به محراب فدا،
روح مناجات و دعا،
مسجدیان یکسره این نالۀ جانسوز شنیده
همه از پنجۀ غم جای گریبان،
جگر خویش دریدند، ز دل ناله کشیدند،
ز هر سو، سوی محراب دویدند و
بدیدند همه دین خدا در یم خون خفته و
از لعل لب خویش گهر سفته و با صورت خونین
سخن از فزت و رب گفته،
گهی میرود از هوش گه از اشک حسن آمده بر هوش،
زند خون دل خستهاش از زخم جبین جوش،
ز سوز جگر سوخته با قاتل خود گفت خدا را
به چه جرمی به رویم تیغ کشیدی؟
تو که دیدی ز علی آن همه احسان و وفا را.
همه تن اشک فشان دست گشودند که آرند علی را
به سوی خانه که ناگاه در آن سوز و غم و درد نگاهی
به افق کرد و ندا داد که ای صبح!
نشد در همه ایام تو از جیب افق سر زنی و
چشم علی پیشتر از سر زدن روی تو بیدار نباشد،
عجبا گشت فدا در دل محراب دعا،
جان پیمبر،
علی آن ساقی کوثر،
علی آن فاتح خیبر،
علی آن میر مظفّر،
علی آن روح مکرم،
علی آن عدل مجسم،
علی آن دادرس امت و مظلومترین رهبر عالم،
به خداوند، به پیغمبر و زهرا که علی کشتۀ عدلی است
که خود حاکم آن بوده و خود مجری آن بود،
خدا را، نشنیدید مگر داد دوا پیشتر از کشتن خود قاتل خود را؟
نشنیدید که بخشید ز اکرام و جوانمردی خود تیغ به دشمن؟
نتوان یافت دگر مثل علی
گو که بپویند زمین را و سما را.
***غلامرضا سازگار***
محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته
سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین
از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید
رفت آن یتیم پرور، عالم یتیم گردید
دیگر نوای تکبیر از کوفه بر نیامد
نان آور یتیمان دیگر ز در نیامد
تنها نه خون به محراب از فرق مرتضی ریخت
امشب شرنگ بیداد در کام مجتبی ریخت
امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشیدند
تیغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد
امشب به محو خادم، خائن دلیر گردید
آری برادر امشب زینب اسیر گردید
باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بنای وحدت در کوفه گشت ویران
امشب جهان ز فیض حق ناامید گردید
امشب بنام قرآن، قرآن شهید گردید
سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین
***حمید سبزواری***
الا ای تیرگی های شب ای خاموشی صحرا
زمینها آسمانها کهکشانها گوش سرتا پا
ببینید از دل بشکسته آوایی که می آید
که نزدیک است بنیاد فلک را بر کند از جا
کدام افتاده از پایی به خاک تیره افتاده
که گویی خاک معشوق است و او چون عاشقی شیدا
به پای نخل های کوفه اشک کیست میبارد
که نخلستان ز اشکش میدهد شیرین ترین خرما را
شبی در تیرگی جویا شدم آهسته آهسته
که آن خلوت نشین حجره شب را کنم پیدا
به ناگه در مناجات و نوای عاشقی دیدم
امیرالمومنین را محو ذات خالق یکتا
نه خوفش از جحیم و نی هوای جنتش بر سر
نه در افسوس امروز و نه در اندیشه فردا
به خشم افکنده بر اعضای دنیا لرزه و گوید
که ای دنیا چه خواهی از علی عالی اعلی
من از آغاز عمر خود طلاق دائمت گفتم
ز چشمم دور تر شو دور قری غیری ای دنیا
شب تاریک و نخلستان و این صحرا بود شاهد
که این دنیا بود زندان و من زندانی دنیا
چه شب هایی که نان دادم به سائل ها و بشنیدم
که میگفتند یارب از علی برگیر داد ما
نه آن سائل مرا بشناخت در آغوش تاریکی
نه من در پیش او کردم نام خود افشا
تو هم دنیا چو آن سائل مرا نشناختی هرگز
که خون کردی دل زار مرا پیوسته ای دنیا
تو زهرای مرا در سن هجده سالگی کشتی
تو پیش چشم من سیلی زدی بر صورت زهرا
تو بشکستی ز کین بین در و دیوار پهلویش
تو کشتی محسن مظلوم او از کینه اعداء
ز من مخفی مکن دنیا که من این نکته میدانم
همین شبها کنی برنامه قتل مرا امضا
***غلامرضا سازگار (میثم)***
پهن شد سفره ي احسان، همه را بخشيدي
باز با لطف فروان همه را بخشيدي
ابر وقتي كه ببارد همه جا مي بارد ،
رحمتت ريخت و يكسان همه را بخشيدي
گفته بودند به ما سخت نميگيري تو...
همه ديديم چه آسان همه را بخشيدي
يك نفر توبه كند با همه خو ميگيري
يك نفر گشت پشيمان همه را بخشيدي
اين گنهكاري امروز مرا نيز ببخش
تو كه ايام قديم ، آنهمه را بخشيدي
حيف از ماه تو كه خرج گناهان بشود
تو همان نيمه ي شعبان همه را بخشيدي
داشت كارم گره ميخورد ولي تا گفتم
" جان آقاي خراسان " همه را بخشيدي
بي سبب نيست شب جمعه شب رحمت شد
مادري گفت "حسين جان "همه را بخشيدي
***علی اکبر لطیفیان***
فرسنگ به فرسنگ، علی ماند و علی
ای ننگ به نیرنگ... علی ماند و علی
در عرصه
لاف کوفیان سردارند
در معرکه جنگ علی ماند و علی
***امید مهدی نژاد***