ديروز برای یه نفر معجزه شدم.
می خواستم برم خونه و تو راه هم ،برم دلارهام رو بفروشم.می خواستم از مسیر اتوبان صیاد برم.ولی اتوبان ترافیک بود.پیچیدم و دور زدم از امام علی رفتم.
همون اوایل اتوبان دیدم یه خانمی کنار اتوبانايستاده.حس انسان دوستی موجب شد که بايستم و سوارش کنم.می خواست بره مترو.به مسیرم می خورد.( البته حواسم نبود که من می خوام برم دلارهام رو بفروشم)
به همین خاطر یهو بهش گفتم که من باید برم فردوسی برای شما فرقی می کنه که کدوم مترو برم؟
گفت نه.
پس بردمش فردوسی پیاده اش کردم.
دختر خوبی بود.فوق لیسانس.مجرد.هم معلم بود و هم تو یه شرکت خصوصی کارمی کرد.
می گفت که اصلا باورش نمیشه که یه نفر تو امام علی سوارش کنه و بعد بیاردش فردوسی پیاده اش کنه.شبیه یه معجزه است.می گفت قبل از اینکه سوار شه تو دلش از خدا یه معجزه می خواسته.البته بیشتر برای همه ادمهای دنیا.که اعتقادشون به خدا بیشتر بشه و راحت تر روزه بگیرند.البته معجزه ای که تو دلش از خدا خواسته بود من نبودم و یا این نبود که یکی بیاد برسوندش فردوسی.ولی خوب این هم براش یک معجزه حساب شده بود.
ازش هم کرایه نگرفتم تا بیشتر خوشحال شه.( تو را خدا می گرفتم).
نمردیم و برای یه نفر معجزه شدیم.