آرامش شب‌های زندگی پانته‌آ را فقط دود و افیون پدر و مادرش و صدای گوش خراش شکستن پیوند ازدواج آنان از هم می‌پاشید.

 به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،  خانه تاریک بود و سیاه، هر چه بود دود بود و نشئگی و گاه خماری! مادر آن قدر غر زد و بر سرش کوبید که خودش بدتر از پدر شد.

 آن زمان دنیا برای "پانته‌آ” هیچ قشنگی‌ای نداشت. اما وقتی مدرسه رفت، همه چیز عوض شد. دلیلش را آن زمان نمی‌دانست ولی به یاد دارد که از آن روزها دلش می‌خواست لباس عروس بپوشدبا یک دنیا تور و نقل و گل و شادی، ولی این دنیا چه زود سیاه شد!؟ دلش برای آن روزها تنگ می‌شود.

برای آن روزهایی که کنار عمه‌اش قرآن خواندن یاد می‌گرفت، شب‌های کودکی‌اش خیلی قشنگ بودند. خواب‌هایش رویایی بود و دست گرم عمه‌اش را احساس می‌کرد. آرامش شب‌های زندگی پانته‌آ را فقط دود و افیون پدر و مادرش و صدای گوش خراش شکستن پیوند ازدواج آنان از هم می‌پاشید.

پانته‌آ جان، چند سال داری؟
در حالی که قلم نقاشی رابرروی بوم سفید می‌لغزاند می‌گوید: 24 سال.

پس چرا اینقدر کم سن و سال دیده می‌شوی؟ فکر می‌کردم 18 سال داشته باشی!
خنده کودکانه‌ای بر صورت پسرانه‌اش می‌نشیند. موهایش آنقدر کوتاه است که هیچ شانه‌ای نمی‌تواند بر آن موها بنشیند.

چرا زندانی هستی؟
به جرم مشارکت در سرقت.

تحصیلاتت چقدر است؟
فوق دیپلم رایانه( کامپیوتر) دارم.

کمی‌در مورد خانواده ات صحبت کن.
از وقتی چشم باز کردم پدرم معتاد بود. ناگفته نماند که بعد مادرم هم معتاد شد. آن دو همیشه با هم اختلاف داشتند. آنقدر این اختلاف ادامه پیدا کرد که بالاخره از هم طلاق گرفتند. هیچ وقت دعواها، کتک کاری‌ها و اختلافاتشان را فراموش نمی‌کنم. وقتی از هم جدا شدند من فقط 7 سال داشتم. با این جدایی من و خواهرم سحر که 4 سال از من کوچکتر است با پدرم زندگی می‌کردیم.

کلاس سوم راهنمایی بودم که مجبور شدم به خانه مادربزرگم بروم و با مادرم زندگی کنم. بعد از آن سحر هم پیش ما آمد.

برادر نداری؟
نه، همین یک خواهر را دارم.

چرا مجبور شدی پیش مادرت بروی؟
چون پدرم با آنکه معتاد بود ولی به شدت من و خواهرم را کنترل می‌کرد و هیچ آزادی ای نداشتیم. در عوض خانواده مادرم به شدت آزاد بودندو اجازه می‌دادند به هر کجا که دوست دارم بروم.

از این آزادی چقدر استفاده می‌کردی؟
کاش این همه آزادی نداشتم 16 ساله بودم که توسط خاله‌ام معتاد شدم و در 18 سالگی با پسری به نام سامان آشنا شدم که امروز به خاطر او زندانی هستم. حتی صاحب فرزندی شدم که شناسنامه‌ای ندارد.

سابقه داری؟
بله، اولین بار در خیابان با سامان دستگیر شدم و 22 روز در زندان اوین ماندم. دومین سابقه‌ام در سال 78 بود. 3 ماهه باردار بودم که سامان پشیمان از این گناه، با اصرار از من می‌خواست بچه را از بین ببرم ولی من می‌ترسیدم. چون می‌خواست مرا خفه کند، به خانه دوستم فرار کردم. او به بهانه رفتن به خانه دوستش در اوشان فشم من و دوستم و مادرش را به آنجا برد. یعنی ترس از سامان باعث شد دوستم و مادرش را با خود ببرم.

سامان رانندگی می‌کرد. درست مقابل در ویلایی از دوستم و مادرش خواست پیاده شده و زنگ ویلا را بزنند. بلافاصله پس از پیاده شدنشان سامان با سرعت زیادی حرکت کرد. آن روز یکی از بدترین روزهای زندگی‌ام بود. آنقدر در تنهایی بیابان کتک خوردم که حس می‌کردم به آخر زنگی‌ام زندگی ام تا جایی که نیمه بیهوش مرا دوباره سوار ماشینش کرد. شاید می‌ترسید بمیرم و خونم گردنش بیفتد.

البته این را هم بگویم که برای زنده ماندن، مجبور شده بودم خود را به خواب و بیهوشی بزنم. سامان آن شب شیشه زیادی مصرف کرده بود. چشمانم نیمه باز بود که ناگهان احساس کردم با قدرت تمام به جرثقیلی که جلوتر از ما حرکت می‌کرد کوبیده شدیم.

برای بار دوم مرگ را در مقابل چشمانم دیدم. خیلی تصادف وحشتناکی بود و هنوز از به یاد آوردنش تنم به لرزه می‌افتد.

حدود 2 هفته بعد بود که در بیمارستان به هوش آمدم. تمام استخوان هایم شکسته بود اما دکترها گفتند سالم ماندن جنین فقط یک اتفاق نادر است. پلیس هم گفت این ماشین سرقتی بوده و سامان هم می‌خواست تو را از بین ببرد، چون سمت شاگرد ماشین به بدترین وضع آسیب دیده بود، البته سامان هم در آن بیمارستان بستری بود و یک روز پیش من آمد و گفت من از بیمارستان فرار می‌کنم و تو را هم فراری می‌دهم. با آن همه گچ دست و پاهایم حرفش را جدی نگرفتم.

یکی دو روز بعد فهمیدم واقعا فرار کرده است. پلیس آگاهی در بیمارستان مواظب بود تا من هم فرار نکنم وفکر می‌کردند من شریک این سرقت هستم. می‌خواستند از طریق اعترافات من، سامان را که چهار بار سابقه زندان داشت، دستگیر کنند.

انگار آن روز که شنیدم سامان فرار کرده، همه زمین و زمان برایم سیاه شده بود. کارم فقط گریه و غصه بود. بعد از مرخصی از بیمارستان باز به زندان رفتم و مدت کوتاهی بعد از آن آزاد شدم. صاحب ماشین رضایت داده بود ولی سامان فراری بود. او نه وجدان داشت نه مسئولیت کارهایش را بر عهده می‌گرفت.

خانواده ات فهمیدند که باردار هستی؟
بله، پدرم سعی کرد به روی خود نیاورد. وضع جسمی‌من خیلی وخیم بود اما مادرم فقط غر می‌زد یا نصیحت می‌کرد.

بچه به دنیا آمد؟
بله، اسمش را شهرزاد گذاشتم. سامان حاضر به ازدواج با من نبود. تنهایی از هر طرف آزارم می‌داد. کم کم دوستش محمدرضا که خیلی وقت‌ها و به خصوص طی مدت بستری شدن در بیمارستان و بعد از آن کمکم کرده بود از من خواست تا با او ازدواج کنم بنابراین تصمیم گرفتیم به صورت موقت ازدواج کنیم. حتی شهرزاد فکر می‌کند او پدرش است و محمدرضا حاضر شده سرپرستی او را به عهده بگیرد.

چرا باز هم به زندان آمدی؟
این بار هم به خاطر سامان آمدم. شهرزاد خانه مادرم بود. مادرم با من تماس گرفت و گفت بیا بچه را به بیمارستان ببر. مادرم ازدواج کرده بود و نمی‌توانست خودش بچه را پیش دکتر ببرد.

به محمدرضا تلفن زدم. او خانه پدرش بود و به خاطر مخالفت‌های آنان نمی‌توانست فوری بیاید. مجبور شدم تا به سامان زنگ بزنم. خیلی زود آمد.

می‌دانستم ماشینی که سوار شده سرقتی است چون او پولی برای خرید ماشین نداشت. اما اهمیتی ندادم چون سامان و کار هایش دیگر اهمیتی برای من نداشت و می‌خواستم فقط شهرزاد را به دکتر برسانیم.

به در خانه مادرم رسیدیم. می‌خواستم پیاده شوم و بچه را از مادرم بگیرم که ناگهان چراغ گردان ماشین آگاهی را دیدم. سامان حرکت کرد. آنقدر سرعتش زیاد بود که چرخ ماشین شکست و پس از تصادف با حفاظ کنار خیابان متوقف شد، ولی پیاده شد و فرار کرد و پلیس دستبند به دست من زد. وی در ادامه گفتگویش با حمایت گفت: هر چه گفتم در سرقت هیچ نقشی نداشتم و می‌خواستم فقط بچه را به بیمارستان برسانم اهمیتی ندادند.

کی این اتفاق افتاد و چه مدت در آگاهی ماندی ؟
چهار ماه پیش بود 42 روز در آگاهی بودم.

وقتت را در اینجا چگونه می‌گذرانی؟
به نقاشی خیلی علاقه دارم. روزها به کلاس‌های آرایشگری، نقاشی و ساخت تاج عروس می‌روم. حالا هم این تابلوی گل رز را رنگ می‌کنم، می‌خواهم شاخه‌های رز، صورتی باشد. صورتی رنگ مورد علاقه من است.

قبلا هم نقاشی می‌کردی؟
عمه ام استاد نقاشی است. من نقاشی را در بچگی ازاو یاد گرفتم، بعد از آن که به خانه مادرم رفته بودم، گاهی پیش عمه ام می‌رفتم تا نقاشی کنم. او خیلی مهربان است.

از خواهرت سحر چه خبر؟
او حالا 20 سال دارد و متأسفانه قطع نخاع شده است و روی ویلچر می‌نشیند.

چرا؟
سه سال پیش او با پسری که خیلی همدیگر را دوست داشتند نامزد شد ولی قبل از عقد زمانی که نامزدش رانندگی می‌کرد تصادف کردند و در این حادثه خواهرم قطع نخاع شد و کم کم بعد از آن مخالفت‌های خانواده نامزدش آغاز شد. اما یک سال بعد از آن یعنی دو سال پیش عقد کردند. حالا که دو سال از عقدشان می‌گذرد شوهرش حاضر به شروع زندگی نیست.

خواهرت از او شکایت نکرده؟
وقتی سحر اصرار شوهرش را برای طلاق دید، شکایت کرد و از شوهرش که خانواده پولداری دارد دویست میلیون دیه گرفت. اما پدرم با آن پول به نام خودش خانه خریده و اینجا فقط خواهر بیچاره ام است که باید روی ویلچر بماند.

پدر و مادرت هنوز معتاد هستند؟
نه، پدرم از پنج سال پیش اعتیاد را ترک کرده و حالا راننده تریلی ترانزیت است و مادرم هم به تازگی برای ترک اعتیاد به کمپ رفته و در یک تولیدی بسته بندی پوشاک هم کار می‌کند.

مادرت را در طلاق بیشتر مقصر می‌دانی یا پدرت؟
هر دو مقصر بودند، اما مادرم را بیشتر مقصر می‌دانم.

آزادی خانه مادرت را دوست داشتی یا نظارت‌های شدید خانه پدرت؟
هر دو بد بود اما آزادی بی اندازه خانه مادرم خیلی بیشتر باعث بدبختی هایم شد. وقتی در خانه پدرم بودم از عمه ام قرآن خواندن و نقاشی را یاد گرفتم. دیشب هم دعا می‌خواندم. آزادی بیش از اندازه خانه مادرم باعث شد معتاد شوم. مادرم هم توسط همان خاله ام که از خودش کوچکتر بود و با مردان زیادی ارتباط داشت معتاد شد. کاش همیشه بچه بودم، بچه‌ای که کنار عمه اش قرآن می‌خواند.

آرزوی بچگی هایت چه بود؟
همیشه دوست داشتم عروس شوم.

چهره پانته‌آ را غباری از غم فرا می‌گیرد. با صدایی که می‌خواهد لرزشش را مخفی کند می‌گوید: وقتی خاله بازی می‌کردیم همیشه من عروس بودم و سحر داماد. خودم را همیشه در میان تور و نقل و گل می‌دیدم. لباس سفید با دنباله خیلی بلند. اما حسرت لباس عروس بر دلم ماند.

حالا چه آرزویی داری؟
آرزو دارم زودتر آزاد شوم و پیش پدرم برگردم. شهرزاد با پدرم زندگی می‌کند. پدرم گفته اگر محمدرضا واقعاً می‌خواهد با تو ازدواج کند به خانه ام بیاید و مثل یک مرد تو را عقد دایم کند.

دست‌های رنگی پانته‌آ هنوز بر دیوار می‌چرخد. از او خواسته بودم بدون قطع کردن کارش با من صحبت کند. رنگ صورتی، سفید... قرمز... رنگ‌های شاد زندگی ،دیوارها جان می‌گیرند تا یادگار هنرش باشند.

دلم می‌گیرد، به خاطر گناهان بزرگی که انجام دادم. به خاطر شهرزادی که بی گناه از مادر گناهکاری مثل من به دنیا آمده است. دلم برایش تنگ شده.

سامان بدون ذره‌ای احساس وجدان و مسئولیت فراری است. خیلی دلم می‌شکند از خداوند توبه می‌خواهم. نمی‌دانم خدا مرا می‌بخشد یا نه؟ فقط این را می‌دانم که خدا خیلی بخشنده تر از آن است که بتوانم فکرش را بکنم، وقتی این طور است، پس به خودم امیدواری می‌دهم که مرا می‌بخشد. با این فکر دلم آرام می‌شود و غصه هایم را فراموش می‌کنم!

برداشت آخر:

پانته‌آ می‌توانست راه زندگیش را در قرآن و معنویات نورانی پیدا کند ولی اعتیاد پدر و مادر و آزادی بیش از حدی که در میان فامیل مادرش می‌دید، او را به سوی گناهان بزرگ، تباهی و تاریکی کشاند. اختلاف فرهنگی و خانوادگی فامیل پدر و مادر پانته‌آ آن قدر زیاد بود که از ابتدا نباید به این ازدواج تن می‌دادند.

پانته‌آ هم بعنوان قربانی همین اختلاف و طلاق، در شانزده سالگی معتاد شد و بعد باز در میان تاریکی و تیره روزی، فرزندی به دنیا آورد که در آینده نمی‌تواند به داشتن پدر و مادری پاک افتخار کند. پدر شهرزاد حاضر به ازدواج با پانته‌آ و گرفتن شناسنامه برای وی نشده و حتی برای از بین بردن این فرزند، سه بار پانته‌آ را تا مرگ پیش برده است!

پانته‌آ پژمرده شده و شاید اکنون پدرش با این عذاب وجدان، به سراغش آمده و تنها فردی است که به ملاقاتش می‌آید و به او دلداری و امید زندگی خوب را می‌دهد.

منبع:حمایت

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.