اصولا زندگی من در یک خانواده نیمه روحانی و نیمه کشاورز در روستایی به نام «بهرمان» در جلگه «لوحقره»از جلگههای رفسنجان بود. پدرم خدا رحمتشان کند، مقداری درس طلبگی خوانده بود ولی چون بر قرآن ادبیات عرب و احادیث علاقهمند بود تا دوران پیری هیچگاه مطالعه این امور را رها نکرد. با اینکه شغل روحانی نداشت و کشاورز متوسطی بود از مطالعه و خواندن احادیث و عربی به مقداری که میفهمید، دست نمیکشید.
عموی من مرد فاضلی بود، ایشان صرف را خوانده و خوب فهمیده بود. وی تنها روحانی روستاهایی که ما بودیم مثل محمودآباد بهرمان و قاسم آباد بود. در چنین محیطی به طور طبیعی با عربی و بعضی چیزها مقداری آشنا بودیم و چون آنجا مدرسه دولتی نبود ما از ۵ سالگی تا سیزده سالگی به مکتب میرفتیم. کتابهای مدرسه کتابهایی مثل گلستان سعدی، معراج نامه و حافظ را میخواندیم. این اواخر پیش پدرم شروع به خواندن نصابالصبیان کردم، این اولین مرحله از ورود من به عالم طلبگی بود.
پسرعمویم حاج شیخ محمد هاشمیان، امام جمعه رفسنجان که بزرگتر از من بودند امثله و مقداری از صرف میر را خوانده بودند و همراه پدرشان که باسواد بود مکتب داشتند. وی مرا تشویق کرد که به قم بروم و طلبه شوم چون آنجا نمیتوانستم درس بخوانم و آن مقدار که در مکتب درس میدادند خوانده بودم.
پدرم از این پیشنهاد استقبال کردند و قرار شد به قم بیایم. در حدود چهارده سالگی بود که وارد طلبگی شدم و از همان سال اول هم لباس پوشیدم. اصولا از آنجا که خانواده ما علاقهمند به امور مذهبی، قرآن، دعا و روضه بودند و افرادی که در این قبیل خانوادهها زندگی میکنند دارای چنین انگیزههایی هستند، در من نیز این انگیزه بود.