به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،میگویند آدمها هر میزان حس نوستالژیشان بالاتر باشد و بیشتر به گذشته فلشبک بزنند، احتمال افسرده بودن، وصله ناجور بودن و ناراضیشان از حالشان بیشتر است و بنابراین مطابق این مطلب، ممکن است گاهی حس کنید که نویسنده این سطور هم گاه در بعضی روزها حس و حال خوبی ندارد! البته این قانون چندان هم عمومیت ندارد و فلشبک زدن در ذات ما انسانهاست، چرا که مثلا شما با جستجوی اندکی در اینترنت به سایتهای فرنگی برمیخورید که تماما به نوستالژی و فروختن محصولات خاطرهانگیز میپردازند.
به هر حال شیرینی روزهای کودکی چیزی نیست که از خاطر هیچ کدام از ما برود، با خواندن پستهای متعدد «یک پزشک» در مورد ادبیات تخیلی احتمالا حدس زدهاید که شخصا برای ژانر تخیلی احترام زیادی قائل هستم، با خواندن پست
«جسارت نوشتن» هم متوجه شدهاید که پدیده وبلاگ برای من و بسیاری دیگر از وبلاگنویسان فرصتی فراهم آورد که تجربیات، خاطرات و خواندههای خود را به اشتراک بگذاریم.
اما به دوران کودکی که برمیگردم میبینم که کودکی من و خیلی از شماها میتوانست به مراتب غنیتر، شادتر و پربارتر از چیزی باشد که سپری شد.
میدانید که حافظه مکانیسم عجیب و غریبی دارد، طوری که شما ممکن است بیمقدمه ناگهان خاطرهای از دوران کودکی به یادتان بیاید که قبلا اصلا به خاطر نداشتید. دیروز هم برای من یکی از آن روزها بود.
خاطرهای که میخواهم برایتان تعریف کنم، یک خاطره بیرونی نیست، بلکه دو ایدهای بود که در دوران کودکی برای نوشتن داستان داشتم، اما مگر آن کلاسهای انشای ملالانگیز و سوژه دم دستی مجالی به ما برای پروراندن استعدادهایمان میداندند؟
متأسفانه هیچ وقت شهامت نوشتن و حتی مطرح کردن آن ایدههای داستانی را پیدا نکردم، سالهای سال بعد فهمیدم که پتنت این ایدهها عملا دست کسان دیگری است!
ایده اول ده روزی بعد از دیدن تئاتر تلویزیونی فاوست به سرم زد. این نمایشنامه بار اول زمانی که من کلاس سوم بودم، پخش شد. یادم میآید همزمان با پخش این نمایشنامه داشتم جدول ضرب حفظ میکردم و از شما پنهان نباشم، اندکی هم از فضای نمایش ترسیده بودم! (کاش میشد آن نمایشنامه را دوباره دید، کسی میداند میشود تهیهاش کرد یا نه؟)
تئاتر تلویزیونی فاوست
از نمایش خیلی خوشم آمد و روزهای بعد داشتم به این مسئله نگاه میکردم که هنرپیشههای تئاتر چطور در نقش خود فرو میروند، داشتم به این قضیه فکر میکردم که احتمالا آنهایی که مهارت بیشتری دارند، ممکن است عملا با نقش خود، یکی شوند.
ترکیب این فکر و کتابهای تخیلی که میخواندم، باعث شد که ایدهای برای یک داستان جدید به سرم بزند، ایدهای که سالها بعد در قالب فیلمی مشهور البته با تفاوتهایی اساسی دیدم. چیزی که دیگری که به پیدایش این ایده کمک کرد، آن جس شادیای بود که در دوران کودکی پس از بیدار شدن از خوابهای کابوسمانند در من ایجاد میشد، شاد میشدم که همه چیزهایی که دیدهام کابوس بوده است.
طرح کلی داستان من به این صورت بود:
شخصی که در حال سپری کردن یک زندگی زجرآور است، زندگی تراژیکی دارد، بدبختیها از همه سو به او هجوم میآورند و او علیرغم مقاومت زیاد در آستانه درهم شکستن است، او در دنیای ۱۹۸۴ای زندگی میکند (آن زمان البته این اصطلاح را نمیدانستم!)، نیمی از داستان ذهنی من در همین فضا پیش میرفت
تا اینکه، صدایی از آسمان برمیخیزد: کات!
پله پله تا آسمان
اوه! شخصیت اول داستان ما در حال بازی کردن یک فیلم بوده، اما به طور اعجابآوری در نقش خود فرو رفته بود، طوری که خودش فراموش کرده بود، سکانس برداشتی هم طولی به اندازه عمر او داشته است و او انقدر نقشش را خوب بازی کرده بود که کارگردان به خود اجازه کاتهای پشت سر هم و برداشتهای مجدد نمیداد.
هنرپیشه ماهر ما لحظهای منگ و مبهوت به دوربینها و وسایل فیلمبرداری نگاه میکند، چشم بر هم میزند، یاد فیلمنامه و ماههایی که حفظش کرده بود، یاد گریمش، یاد زندگی واقعیاش میافتد، عوامل فیلم برایش دست میزنند، او آنقدر خوب بازی کرده است که همگان اطمینان دارند، او جایزه اسکار امسال را خواهد گرفت!
هنرپیشه ما یاد این میافتد که چه روز و شبهایی در حال ایفا کردن نقشش به این فکر میکرده که به آخر خط رسیده است و چه لحظههایی که با خودش شعر حافظ را مرور نمیکرده:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست – عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی!
این هنرپیشه اما گویا شانس داشته و عملا در آن عالم برتر زندگی بوده ، اما خبر نداشته!
این داستان را بارها در ذهنم مرور میکردم، شاخ و برگ بر آن میافزودم و در درون خیلی حظ میبردم!
اما آن زمان جسارت و فرصتی برای مطرح کردن این ایده و نوشتن نداشتم، آخر من کجا و داستاننویسی کجا؟!
ایده دوم هم خوب یادم میآید، این ایده زمانی به سرم زد که کتابهای عامهفهمی در مورد زیستشناسی از کتابخانه عمومی امانت گرفته بودم، روزی داشتم در مورد گویچههای سرخ و سلولهای دیگر فکر میکردم و با خودم فکر کردم، اگر اینها خودشان مغز داشتند، دنیا را چطور حس میکردند و ناگهان پیش خودم تصور کردم که میشود کره خاکیمان را گویچهای ناچیز در کهکشان بدن تصور کرد.
به عبارت دیگر این ایده به ذهنم خطور کرد که کل دنیای ما یک پیکر با هوش است و سیارات و ستارهها سلولهای این موجود هوشمند هستند!