به گزارش مجله
شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ
پرواز تا یکی شدن در جدیدترین نوشته خود اینگونه آورده است:
کمی آن طرف تر از در،پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود
.نمی توانستم بیشتر از این به او نگاه کنم ،چه برسد به اینکه بخواهم به او دست بزنم و یا
جابه جایش کنم آخر،پائین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم
پیچیده شده بود،طوری که پاهایش خلاف جهت تنه، روبه بالا افتاده بودند.یک دستش هم
از ناحیه ی کتف کاملا له شده بودبقیه ی قسمت ها هم وضع بهتری نداشتند.تقریبا تمام
بدن جوان،تکه تکه و لهیده شده بود.
دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخورده ی جوان بود که
از خانه ی محقرشان بیرون آمده،با گریه و زاریاو را صدا می زدند:عبدالرسول...عبدالرسول...
وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست کشید و
جلو آمد تا خودش را به جنازه برساند،تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند .به شوهرش نگاه کردم ،
او هم نابینا بود....پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود،روی جنازه دست می کشید و
می گفت:یوما...یوما....مادر...مادر..
.پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و باگریه می گفت:عبدالرسول...عبدالرسول..
جوابم رو بده.انگار پیرزن ازسکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است.به شوهرش
می گفت:ببین چه اش شده .دست بزن ببین چرا چیزی نمی گه ؟پیرمرد بی رمق جلو آمد
.در حالیکه گریه امانش نمی داد،زمزمه کنان گفت:بویه یا بویه....(بابا ای بابا).
نزدیک جنازه روی زمین ولو شد.دستش را روی پیکر بی جان پسرش می کشید و تکانش
می داد.هر دو امید داشتند بی هوش شده باشد.با اینکه یقین داشتم جوان به شهادت
رسیده نمی توانستم حقیقت را به آنها بگویم .گفتم ما می بریمش بیمارستان،شما هم
برایش دعا کنید.چند بار تا سر جاده رفتم و برگشتم .پیرزن که متوجه دویدن های من
شده بود،پرسید چی کار میخوای بکنی ؟گفتم:میخوایم ماشین بیاریم پسرتون رو ببریم
بیمارستان.گفت:هر جا می بریدش.من هم میام.پسرم رو تنها نبرید.من و باباش باهاش
می آئیم.گفتم:نمی شه.گفت:چرا نمی شه؟پسرم زنده اس ،من می خوام باهاش بیام
.حالم دگرگون شده بود.بهتر دیدم تکلیف شان را یکسره کنم ،چشم هایشان که نمی دید
چه فاجعه ایاتفاق افتاده ،بالاخره هم که باید می فهمیدند.
دل به دریا زدم و گفتم:مادر ،من دکتر نیستم ولی ظاهراپسرتون تموم کرده ،پسرتون شهید
شده .این را که گفتم:هر دویشان با شدت بیشتری خودشان رازدند و شیون کردند
.با کمک راننده آهسته پتوئی را زیر جسد کشیدیم و آن را داخل ماشین گذاشتیم.
پدر و مادرپسر که کورمال کورمال دنبالمان آمده بودند به ماشین دست می کشیدند
.دنبال در ماشین می گشتند که سوار شوند .به عربی گفتم:مادر
شما بمونید همین جا .ما پسرتون رو می بریم بیمارستان .شماهم
اگه تونستید بعدا بیائید.آنها گریه و زاری می کردند که ما می خواهیم بیائیم .
پسرمان را کجا می برید؟ما هم می خواهیم همراهش باشیم
.ماشین که راه افتاد پیرزن و پیرمرد که به ماشین چسبیده بودند به زمین افتادند ...
راننده به حرکتش ادامه داد پیرزن چهاردست و پا راه افتاد....
بعد بلند شد،....
می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره زمین خورد....
انگار این بار دیگر توان بلند شدن نداشت.....
خودش را روی زمین می کشید....
"شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات"
التماس دعا....