مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسيج به پادگان امام حسين (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومي نظامي را با موفقیت مي گذراند و سپس براي مقابله با ضد انقلاب عازم كردستان شد و به سمت جبهه هاي غرب رفت.
شهید خندان به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در آمده و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بيت امام خميني (ره) به خدمت مشغول شد. ایشان در جبهه غرب چنان رشادت و شهامتي از خود نشان مي دهد كه لقب «شير كوهستان» را به او میدهند.
شهید خندان خرداد سال 1361 همراه حاج احمد متوسليان و ديگر رزمندگان به لبنان اعزام مي شود و حدود چهار ماه هم در آنجا به خدمت مشغول میشود.
سرانجام شهید مهدی خندان روز 28 آذر 1362 برابر با اربعين حسيني، در مرحله سوم عمليات «والفجر 4» در ارتفاعات كانيمانگا، هنگام عبور از ميدان مين و سيم خاردار، توسط گلوله تير بار دشمن مزد زحماتش را گرفت و به شهادت رسید.
آنچه می خوانید قسمت پایانی گفتگو با مادر بزرگوار این شهید است.
نوحه خوانی با دست شکسته
هیچ وقت زخمی شدن مهدی را ندیدم اما یکبار که رفت جبهه با دست شکسته برگشت. همان زمان حسين سميعي شهيد شد، مهدي وقتی خبر شهادت شهيد سميعي را شنید حسابی گريه كرد و با همان دست شكسته رفت كنگاور منزل حسین و براي شهادتش نوحه خواند.
یک روز دیدم جا تر است و بچه نیست!
برادر کوچکتر مهدی (علي) سيزده سالش بود که دائم میگفت: ميخواهم بروم جبهه.
پدرش هم میگفت: چون سنت کمه تو را قبول نميكنند، بی خود هم نرو. مدتی گذشت یک روز دیدم علی نیامد صبحانهاش را بخورد، رفتم داخل اتاق نبود.
پدرش گفت: حتما رفته پي بازياش. اما شب شد باز هم نيامد، سه روز دنبالش گشتيم. بعد از سه روز خبر دادند از پادگان امام حسن اعزام شده جبهه.
مهدي فکر میکرد علی از سر بچگی هوای جنگ داره برای همین هر وقت میگفت می خوام برم او دعوایش میکرد. وقتي مهدي جنوب بود، علي ميرفت غرب و وقتي مهدي غرب بود علي ميرفت جنوب از ترس اینکه مهدي روانه تهرانش نكند. زمانی که مهدي شهيد شد علي كردستان بود و بعد از هفتمش متوجه شد و آمد.
آخرین دیدار با شهید مهدی خندان
آخرين باری که مهدي آمده بود مرخصی خوب یادم هست، ساعت 8 صبح بود. لباس كردي پوشيده بود، چفیه دور گردنش، خاكآلود و محاسن بلند داشت.
گفتم: مهدي! اين چه وضعي است مادر؟!
آمد بالا و نشست. چيزي آوردم بخورد، با موتوری که باقر برایش خريده بود آمد. چند دقیقه پیش ماند و رفت پيش پدرش، رفتم پشتبام و رفتن مهدي را نگاه ميكردم. نزدیک خانه يك جايي داشتيم به اسم ميدان هليكوپر، با پدرش آنجا نشستند و بعد دوباره آمد خانه، يك چفيه دور گردنش بود. درخت توتی در حیاط خانه داشتیم، مهدي سه بار تا پيش آن درخت رفت و دوباره آمد خانه و خداحافظي كرد و رفت! ديگر نديدمش. ميدانستم شهيد ميشود ولي فكر نميكردم بار آخری باشد که میبینمش.
دست و پای مهدی قطع شده
مهدي 13 ماه صفر شهيد شد اما من نمی دانستم. 20 ماه صفر اربعين امام حسين(ع) آمدند خبر شهادتش را دادند. من آن موقع تهران ملاقات برادر زادهام رفته بودم. بچهها آمدند بيمارستان، من فكر كردم آمدند ملاقات برادرزادهام.
برادرم گفت: بيا با هم برويم خانهتان. ایشان آن زمان كاميون داشت. سوار شديم من ديدم برادرم لويزان را پيچيد بالا در حالی که حالش خيلي درهم و متلاطم است. بين راه تا لشكرك ماشينهاي بچهها دو سه تا زدند عقب و دو سه تا زدند جلو و داداشم پياده شد. دیدم با بچهها صحبت ميكند، آنجا فكر كردم يكي از بچههايم يا مجروح شده يا شهيد.
به برادرم گفتم: داوود چه شده؟
گفت: چيزي نیست.
آمديم خانه ديدم حاجي دارد گريه ميكند. گفتم: چه شده؟ چرا گريه ميكني؟
گفت: ميگويند دست و پاي مهدي قطع شده و بيمارستان است.
گفتم: دروغ ميگويند واقعيت این نیست.
مدتی گذشت دوستانش آمدند منزل ما و غير مستقيم گفتند: مهدي شهيد شده. آقاي گوران عكسش را گرفت، همين عكس در سند ازدواجش هم است. به آقاي گوران گفتم: عکس مهدی را براي چه ميخواهي؟
گفت: مهدي میخواد.
گفتم: نگو مهدي خواسته میخواد، پسرم شهيد شده؟ که ديدم آقاي گوران زد زير گريه.
جنازه شهید خندان را من داخل قبر گذاشتم
وقتی شنیدم پسرم شهید شده اصلا گريه نكردم علیرغم اینکه پیکرش را هم بعد از ده سال آوردند. حتی جنازهي مهدي را خودم در قبر گذاشتم درحالی که آن زمان به علت بیماریای که داشتم شيميدرماني شده بودم و وضعيت جسماني بدي هم داشتم. مهدي به پدرش گفته بود چقدر خوب است كه آدم در ماه محرم و صفر شهيد شود.
اکنون نزديك 30 سال است که اربعينها براي او مراسم ميگيريم.
خوابی که آمدن مهدی را پس از ده سال خبر داد
یک شب خواب ديدم نماز ميخوانم، مهدي با آن قد بلندش لباس سپاه به تنش بود و مدام ميآمد در خانه و ميرفت. وقتي رفت بيرون يك نيره سادات است پسرش شهيد، ایشان همسایه ما بود. آمد يك بسته گذاشت در جانماز من و رفت. من جانماز را باز كردم ديدم يك اسكلت آدم در آن است. بلند شدم هيجانزده داد زدم مهدي، نيره السادت اما ديدم كسي جواب نميدهد، از خواب پريدم.
صبح كه حاجي بیدار شد گفتم: ميخواهم يك چيزي بگويم.
گفت: بگو.
گفتم: مهدي آمد.
گفت: از كجا ميداني؟
گفتم: من ديشب خواب ديدم.
گفت: آره جنازه مهدي را آوردند. 3500 شهید پیدا شده که مهدي جزء آنهاست.
من رفتم معراج، جنازهها را کنار هم چيده بودند. شايد باور نكنید اما انگار كسي با دست اشاره کرد كه آن جنازه مهدي است كه ميگويد بيا، مستقيم رفتم سر جنازه پسرم و تابوت مهدي را باز كردم. همان خوابي كه شب قبلش دیده بودم تعبیر شد. جنازه مهدي يك دستش تا آرنج نبود با او صحبتهايم را كردم و بوسيدمش.
لقب شیر کوهستان را چه کسی روی مهدی گذشت؟
چن وقت قبل از آمدنش خوابی دیگر ديدم. در رویایم مهدي ميآمد در حالی که ميلنگید. خنديد و پيراهنش را زد بالا، سمت راستش جاي سه تا گلوله سوراخ سوراخ است. دیدم استخوان پايش هم سوراخ است، خدا شاهد است وقتي در تابوت را باز كردم استخوان پاي مهدي زير زانو سوراخ بود، پشت پا استخوان تَرك خورده بود و يك طرف دندههايش خرمايي رنگ بود و يك طرف دندهاش سفيد بود و خال خال روي دندههايش بود، آنجا از من و او عكس گرفتند. در تشيع جنازهاش آنقدر آمده بودند كه گفتند سه هزار و خردهاي غذا داديم. 28 صفر خاكش كرديم. حاج همت اسم مهدي را گذاشته بود شير كوهستان.
پدرش در باغ نوحه میخواند و گریه میکرد
من یک زن روستايي با سواد جزيي هستم و ادعايي هم ندارم، فقط اين را ميدانم كه اين صلاح خداوند بود که تعدادی از بچهها جانباز شوند و بعد تك تك شهيد شوند، اينها همه كار خدا است. من هر وقت ميروم سر خاك مهدي يك تلنگري به من زده ميشود.
پسرم (قاسم) با يوسف نصير دوستش جنازه مهدي را بلند كردند دادند به من و من او را در خاك گذاشتم. شوهرم وقتي میرفت در باغ خيلي گريه ميکرد و براي مهدي نوحه ميخواند. يكسال است كه حاجی فوت کرده.
دیدی چه خاکی بر سرت شد؟
مهدی واقعا اذيتم نميكرد و دلسوز بود. روز مادر حتماً برایم كادو ميخريد. مثلاً یکبار دو دست فنجان گرفت. پدرش هم خيلي مهدي را دوست داشت.
وقتي شهید خندان شهيد شد يكي از بستگان آمد گفت: ديدي چه خاكي بر سرت شد؟
گفتم: بچهي من خودش راهی را که انتخاب کرده بود رفت و خدا خواست، خودت را جمع كن و مودب صحبت كن. گفت: لياقتات همين بود.
گفتم: خدا كند من چنين لياقتي را داشته باشم.
شهید خندان بسیار با حیا بود
میدیدم گاهی سيگار ميكشد اما چيزي نميگفتم ولي پدرش دعوايش ميكرد. مهدي خیلی باحيا بود و سعی میکرد جلوی حاجی سیگار روشن نکند. هیچ وقت نديدم عصباني شود. جذبه داشت و همه دوستش داشتند.
مراسم عقد شهید خندان
5 ماه عقد کرده بودند. خانمش ميگويد: در این مدت هميشه شاهعبدالعظيم و بهشت زهرا ميرفتيم. براي مهدي مراسم عقد سنگيني گرفتيم در تهران. بچهام كت و شلوار نپوشيد، فقط يك جفت كفش خريد. رفتيم خريد هرچه پدرخانمش گفت اما نخريد، فقط يك انگشتر نقره كه يك دانه نگنين كوچك داشت 90 تومان خريد برايش. با لباس سپاه و يك پيراهن كرمي.
ماجرای جیره هایی که شهید خندان می گرفت
وقتي مهدی شهيد شد، يوسف یکی از دوستان پسرم آمد گفت: مادر ميدانستي مهدي جيره داشت.
گفتم: جيره چيه؟
گفت: جيره سهمیه حبوبات و... است و يك مقداري پول. مهدي اينها را تا دو سال نگرفته بود. يوسف ميگفت یکبار با مهدي رفتيم جیره مان را که گرفتیم يك وانت بار آورد و وسایل را بار زد، ديدم وانت بار رفت!
گفتم: مهدي وانت بار رفت، بلد نيست برود لواسان. مهدي گفت: شما كاري نداشته باشيد. بعدا متوجه شديم مهدي جيرهاش را به جايي كمك ميدهد.
به بنی صدر رأی ندهید
زمان رأی دادن به ریاست جمهوری بني صدر راي نداد و به ما هم ميگفت راي ندهيد. البته نمی گفت به چه دلیل، فقط مخالفتش را ابراز میکرد.
کاری که شهید خندان در جبهه انجام می داد
هر وقت ازش میپرسیدم در جبهه چکار می کنی؟ میگفت: من در جبهه لباس ميشویم و كفش واكس ميزنم.
پایان
گفتگو: اسدالله عطری