به گزارش
گروه خواندنی های باشگاه خبرنگاران، سيد مهدي شجاعي در كتاب «سقاي آب و ادب» كه شرحي است خواندني از تولد تا
شهادت قمر بني هاشم، حضرت عباس(ع)، فصلي شيوا و مستند و حزنانگيز درباره
آخرين تلاشهاي علمدار كربلا براي آبآوردن از فرات دارد؛ گزيده اي از آن
را در ادامه ميخوانيد:
«اين عباس علي است. خسته، گرسنه، تشنه، داغديده و مصيبت زده. داغ هايي كه
هر كدام به تنهايي براي از پا درآوردن مردي كافي است؛ داغ سه برادر، داغ يك
فرزند، داغ چندين برادرزاده و خواهرزاده و داغ چند ده عزيز و همدل و
همراه. نه خستگي، نه تشنگي، نه گرسنگي، نه اين همه داغ، هيچكدام تاب از كف
عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، اما ديدن تشنگي حسين(ع) و بچه هاي
حسين، طاقتش را سوزانده و او را راهي شريعه كرده است.
و اكنون اين اوست و آبي كه تا زانوان او و شكم اسب، بالا آمده. اكنون اين
اوست و آب و مشك خالي و بچه هاي حسين(ع). اكنون اين اوست و لب هايي كه از
تشنگي ترك خورده. اكنون اين اوست و تني كه از تشنگي ناتوان شده.
اكنون اين اوست و جگري كه از تشنگي تاول زده. اكنون اين اوست و هجوم لشگر
عقل از هزار سو كه او را به نوشيدن آب ترغيب مي كند: تو علمدار لشكر حسيني،
بايد استوار بماني. تو محافظ بچه هاي حسيني، بايد توان در بدن داشته باشي.
تو تكيه گاه سپاه حسيني، نبايد فرو بريزي. وقتي به جرعه اي آب مي توان
توان هزارباره گرفت، چرا اين توان را - نه از خودت كه - از انجام رسالتت
دريغ مي كني؟
تو يك عمر زيسته اي براي همين يك روز و اگر امروز نتواني بجنگي و از محبوبت
دفاع كني، همه عمر را به باد داد ه اي. پدر به برادرش عقيل - كه در علم
انساب ورودي به كمال داشت - گفت كه: زني مي خواهد كه در رشادت و شهامت و
شجاعت نمونه باشد و فرزنداني رشيد و دلاور و سلحشور و بي باك بياورد.
و عقيل، قبيله بني كلاب را معرفي كرد و از اين قبيله، خانواده بني حزام را و از اين خانواده، فاطمه رشيده را.
و چه كارهاي عجيبي مي كرد اين پدر مظهرالعجايب! خودش عالم بماكان و مايكون و
ما هو كائن بود، خودش در جايگاهي از خلقت نشسته بود كه تقدير را با سر
انگشتانش - باذن الله - رقم مي زد. خودش سرشت و گذشته و آينده همه خلايق را
در آينه علم غيب خويش، به وضوح مي ديد اما برادرش را مامور جستجو در انساب
و اقوام و قبايل كرد تا دل عقيل را به انجام اين ماموريت خطير خوش گرداند.
به گمانم بزرگترين معجزه پدر اين بود كه در ميان مردم، پرده بر علم غيب
خويش مي كشيد و عليرغم داشتن بالهاي كرامت، با پاهاي عادت بر زمين راه مي
رفت و عليرغم علم آفريني اش، به زبان كودكان مردم اين جهان تكلم مي كرد و
عليرغم اين كه صاحب دكان عالم بود، درست مثل يك مشتري بي بضاعت، از دكه
خلقت خريد مي كرد.
فلسفه انتخاب مادرم و تولد من و برادرانم، پديدآوردن ياوراني براي حسين(ع)
بود. يعني كه من براي حسين و به خاطر حسين آمدم. براي تو كه به خاطر حسين
آمده اي، اكنون دفاع از حسين و جنگ در راه حسين، مهمترين مساله است.
و دفاع از حسين، توان مي طلبد و جنگ در راه حسين رمق مي خواهد.
و آب اكنون براي تو يعني توان براي دفاع از حسين و آب براي تو يعني مقدمه
واجب كه به اندازه خود واجب، واجب است. اسب كه خنكاي آب، رگ و پي اش را
حيات و طراوت بخشيده، در آب پيشتر و پيشتر مي رود تا آنجا كه زانوان و
رانهاي سوار تماماً در آب قرار مي گيرد و شمشير آبديده اش تا نيمه در آب
فرو مي شود.
سوار، دست به قبضه شمشير مي برد و آن را به سمت جلو مي فشارد تا سر غلاف از آب بيرون بيايد و شمشير از تسلط آب محفوظ بماند.
بيست و پنج سال پيش بود، يا كمي بيشتر. علي(ع) در مسجد نشسته بود و گرد او
ياران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در اين حال، پيرمردي بياباني كه
محاسني سپيد و چهره اي آفتاب سوخته اما نمكين داشت به مسجد درآمد.
با لهجه اي شيرين به همه سلام كرد، حلقه جمع را شكافت، بر دست و روي علي
بوسه زد و زانو به زانوي او نشست: «علي جان! خيلي دوستت دارم. دليلش هم اين
است كه اين شمشير عزيزم را آورده ام به تو هديه كنم.»
علي خنديد؛ مليح و شيرين، آنچنانكه دندان هاي سپيدش نمايان شد.
«دليل، دل توست عزيز دلم! اما اين هديه ارجمندت را به نشانه مي پذيرم.»
پيرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روي علي را بوسيد و رفت.
فراوان داشت علي از اين عاشقان بي نام و نشان. شمشير را لحظاتي در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار كه منتظر خبري بود يا حادثه اي.
خبر، عباس(ع) بود كه بلافاصله آمد. هفت يا هشت ساله اما زيبا، رعنا و بلند بالا، سلام و ادب كرد اما چشم از شمشير برنداشت.
علي فرمود: عباس من! دوست داري اين شمشير را به تو هديه كنم؟
عباس خنديد. آرزوي دلش بود كه بر زبان پدر جاري شده بود.
«بله، پدر جان! قربان دست و دلتان.»
علي فرمود: بيا جلو نور چشمم!
عباس پيش آمد. علي از جا بلند شد، شمشير را با وسواسي لطف آميز بر كمر او
بست، او را در آغوش گرفت، بوسيد و گريه كرد: «اين به وديعت براي كربلا.»
فضاي اطراف شريعه ملتهب شده است صداي پا و شيهه اسب ها و صداي عبور سوارها
از لابلاي نخل ها، نشان از تجهيز و بازسازي سپاه دشمن دارد.
بايد جنبيد بايد هر چه زودتر مشك را از آب پر كرد و از اين محاصره و مهلكه
به در برد اما با كدام توان وقتي كه هرم آفتاب، رمق بدن را كشيده است و
عطش، عبور خون را در رگها دشوار كرده است؟!
اما ...اما پدر در واپسين لحظات حيات، آنگاه كه در بستر شهادت آرميده بود و
آخرين وصاياي خويش را به اطرافيان مي فرمود، ناگهان تو را صدا زد.
تو شتابناك پيش رفتي و در كنار بستر او زانو زدي. پدر همچنانكه خفته بود،
دست بر شانه هاي تو گذاشت و فرمود: «عباس من! به زودي سبب روشني چشم من در
قيامت خواهي شد. در عاشورا وقتي وارد شريعه شدي، مبادا كه آب بنوشي و
برادرت حسين، تشنه باشد.»
...
اكنون ديگر او تشنه آب نيست. تشنه ديدار كسي است كه تصويرش را در آب ديده
است و انگار او نه مشك كه آب حيات عالم را با خود حمل مي كند.
هيچكس پيش رو نيست سكوتي مرموز و سرشار از التهاب بر فضاي نخلستان سايه افكنده است.
چندهزار چشم از پشت نخل ها سوار را مي پايد اما هيچكس جلو نمي آيد.
سكوت آنقدر سنگين است كه حتي صداي نفس اسب ها به گوش مي رسد و گاهي صداي
پابه پا شدن ناخواسته اسب ها بر صفحه اين سكوت خراش مي اندازد.
پيداست كه از جنين اين سكوت، طفل طوفاني در شرف تولد است.
همين يك مشك آب، تمام حيثيت دشمن را لگدمال كرده است. دشمن گمان مي كند كه
جبهه حسين(ع) اكنون بسان محتضري است كه با نوشيدن آب، حيات تازه مي گيرد،
از جا برمي خيزد و دمار از روزگارشان درمي آورد.
به همين دليل، همه لشكر خود را حلقه حلقه دور شريعه متمركز كرده است.
...
اكنون تير از همه سو باريدن گرفته است. اما عباس با حايل كردن جوارح خود،
از كتف و بازو و پا و پهلو و پشت، تيرها را به جان مي خرد و مشك را همچنان
در امان نگه مي دارد و بر بال هاي قلب خويش آن را پيش مي برد.
ده ها تير بر بدن عباس نشسته است و خون چون زرهي سرخ تمام بدنش را پوشانده
است. اما عباس انگار هيچ زخمي را بر بدن خويش احساس نمي كند چرا كه مشك
همچنان ... اما نه ... ناگهان تيري بر قلب مشك مي نشيند و جگر عباس را به
آتش مي كشد.تير بر مشك نه كه بر قلب اميد عباس مي نشيند و عباس در خود فرو
مي شكند و مچاله مي شود...
زينب، زينب، زينب...
زينب(س) اكنون با دل خودش چه مي كند؟ با دل سكينه چه مي كند؟
اين حكيم بن طفيل است كه نخلستان را دور زده و از مقابل با عمود آهنين پيش مي آيد.
بگيريد اين تتمه جان عباس را كه از آبرويش گرانبهاتر نيست.
حسين جان! جانم به فدات! تو از اين پس چه مي كني؟
مي دانم كه با رفتنم پشت تو خواهد شكست از اين پس تو با پشت خميده چه مي كني؟!
حسين جان! يك عمر در آرزوي رسيدن به كربلا زيستم، يك عمر به عشق نينوا
تمرين سقايت كردم، يك عمر به شوق عاشورا شمشير زدم... يك عمر همه حواسم به
اين بود كه نقش عاشقي را درست ايفا كنم و به آداب عاشقي مودب باشم. اما
درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ريخت.
مشك اميدم دريده شد و آب آرزوهايم هدر رفت درست در لحظه اي كه مي بايست
هستي ام را در دستهايم بريزم و از معشوق خودم دفاع كنم، دست هايم از كار
افتاد. من شعله متراكمي بودم كه مي توانستم تمام جبهه دشمن را به آتش بكشم و
خاكستر كنم اما در نطفه اتفاق شكستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.
حسين جان! مرا ببخشا كه نشد برايت بجنگم و از حريم آسماني ات دفاع كنم.
اين آخرين ضربه دشمن است كه پيش مي آيد و مرا از شرمساري كودكانت مي رهاند.
اي خدا! اين فاطمه(س) است، اين زهراي مرضيه است كه آغوش گشوده است تا سر
مرا به دامن بگيرد.
اين فاطمه است كه فرياد مي زند: پسرم! عباسم!
من كي ام؟! جان هستي فداي لحظه ديدارت فاطمه جان!
برادرم! حسين جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندي قبول كرده است.
اكنون برادرت را درياب، برادرم!»
حضرت عباس خیلی مردی.خیلی.
خودت میدونی جات توی قلب همه عالم و آدمه.
یه دونی مرد....
وز چشم ترم سوده الماس اید
اید به جهان گر حسین دگری
هیهات برادری چو عباس اید ....
بمیرم برا امام زمان که نه خواهری همراه چون بانو زینب دارند
نه برادری با وفا چون جناب ابولفضل
مظلومتر از مظلوم جان ما به فدایت
سقا جان شب اول قبر خودمو میسپرم به خودت و برادرت و پدرت ...هوای ما رو داشته باش♧♧♧
گاهی گریم میگیره برا مظلومیتت
خودت هدایتم کن...
https://telegram.me/Saghiteflan
به نام نامی حضرت عباس(ع)به کانال تلگرامی ساقی طفلان بپیوندید.
یاعلی
گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود
خیلی خوب بود
من داستان حضرت ابوالفضل {ع} را دوست دارم
خیلی عالی بود .