به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، به نقل از وبلاگ پيچک سر به هوا "ابومخنف میگوید: ضحاکبن عبدالله مشرقی گفته است:
روز عاشورا چون دیدم یاران امام(علیهالسلام) به شهادت رسیدند و دشمن به خود و خاندانش راه پیدا کرد و از یاران امام(علیهالسلام) جز سوید ابن عمرو بن أبیمطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی، کسی باقی نمانده، (خدمت امام علیهالسلام رسیده) عرض کردم:
ای فرزند رسول خدا(صلیالله علیه و آله)! میدانی که من و تو قراری داشتیم؛ به تو عرض کردم: تا برای تو یاورانی باشند، میمانم و یاریات میکنم و چون یاور نداشتی، آزادم که بروم و شما پذیرفتید؟
امام(علیهالسلام) فرمود: «راست گفتی، اما چگونه از دست این همه دشمن میگریزی؟ چنانچه میتوانی، برو؛ مرا با تو کاری نیست.»
پس به سوی اسب خود رفتم. من اسب خود را -در آن زمان که سپاه ابنسعد، اسبهای ما را پی میکردند- برده، در یکی از خیمههای میانی اصحاب، بسته بودم و خود با ایشان پیاده میجنگیدم و در آن روز، دو نفر از دشمنان امام(علیهالسلام) را کشتم و دست دیگری را بریدم و آن روز چندین بار امام(علیهالسلام) به من فرمود: «دستت رنجور مباد! خدا دستت را نبرد! خدا از خاندان پیامبرت پاداش نیکت دهد!» و چون مرا اجازۀ رفتن داد، اسب خود را از خیمه بیرون آوردم و بر آن سوار شدم و او را زدم. چون (آماده شد و) به پا ایستاد، سواره از میان سپاه دشمن فرار کردم و ایشان به ناچار راهم را گشودند (و من رهیدم) و پانزده نفر به تعقیب من پرداختند تا به شفیّه -روستایی نزدیک ساحل فرات- رسیدم و چون به من رسیدند، رو به آنان کردم؛ کثیر بن عبدالله و ایوببن مشروح و قیسبن عبدالله صائدی مرا شناخته، گفتند: این ضحاکبن عبدالله مشرقی است؛ این پسر عموی ماست؛ شما را به خدا از او دست بردارید!
سه نفر ایشان که تمیمی بودند گفتند: باشد، به خدا سوگند! درخواست برادران خود را میپذیریم و از او چشم میپوشیم.
لمّا رأیتُ أصحاب الحسین(علیهالسلام) قد أصیبوا، و قد خُلِص إلیه و إلی أهل بیته، و لم یبق معه غیرُ سُوَید بن عمرو بن أبیالمطاع الخَثعَمیّ و بشیر بن عمرو الحضرمیّ، قلتُ له: یابن رسولالله، قد علمتَ ما کان بینی و بینک، قلتُ لک: أقاتل عنک ما رأیتُ مقاتلاً، فإذا لم أرَمقاتلاً فأنا فی حلّ من الانصراف، فقلتَ لی: نعم.
قال: فقال: «صدقتَ، و کیف لک بَالنّجاء! إن قدرتَ علی ذلک فأنت فی حِلٍّ».
قال: فأقبلتُ إلی فرسی و قد کنت حیث رأیت خیل أصحابنا تُعقَر، أقبلتُ بها حتّی أدخلتها فسطاطاً لأصحابنا بین البیوت، و أقبلت أقاتل معهم راجلاً، فقتلتُ یومئذ بین یَدَی الحسین(علیهالسلام) رجُلین،و قطعت یدَ آخر، و قال لی الحسین(علیهالسلام) یومئذ مراراً: «لا تُشلَل، لا یقطع الله یدک، جزاک الله خیرا عن أهل بیت نبیّک(صلیالله علیه و آله)»
فلمّا أذن لی استخرجتُ الفرس من الفسطاط، ثمّ استویتُ علی متنها، ثمّ ضربتُها حتّی إذا قامت علی السّنابک رمیتُ بها عُرض القوم، فأخرجوا لی، و اتبعنی منهم خمسة عشر رجلاً حتّی انتهیتُ إلی شُفَیَّة؛ قریة قریبة من شاطیء الفرات، فلمّا لحقونی عطفتُ علیهم، فعرفنی کثیر بن عبدالله الشّعبیّ و أیّوب بن مِشرَح الخَیوانیّ و قیس بن عبدالله الصائدی، فقالوا: هذا ضحّاک بن عبدالله المِشرقی، هذا ابن عمِّنا، نُنشُدکم اللهَ لما کففتم عنه!
فقال ثلاثة نفر من بنیتمیم کانوا معهم: بلی والله لنجیبنّ إخواننا و أهل دعوتنا إلی ما أحبّوا من الکفّ عن صاحبهم.
قال: فلمّا تابع التمیمیّون أصحابی کفّ الآخرون؛ قال: فنجّانی الله.”
[«فرهنگ جامع سخنان امام حسین(علیهالسلام)، گروه حدیث پژوهشکدۀ باقرالعلوم(علیهالسلام)، نشر معروف، قم، صص۵۱۰-۵۱۱، حدیث۴۱۰» به نقل از:
تاریخ الطبری، دارلکتب الاسلامیة، بیروت، ج۳، ص۳۲۹ / الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، احیاءالتراث، بیروت، ج۲، ص۵۶۹ / عبرات المصطفین، شیخمحمدباقر محمودی، مجمع احیاءالثقافة الاسلامیة، قم، ج۲، ص۵۴]