به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،"…یک روز در باغ بیمارستان بودم که یک وانتبار آمد. فکر کردم مجروح آورده است. همراه چند تا از بچهها دویدیم به سمت وانت تا مجروحان را ببریم داخل ساختمان، اما صحنهای دلخراش دیدیم. داخل وانت جسدهایی گذاشته بودند که بدنشان کرم افتاده بود. برادر رزمندهای که آنها را آورده بود به ما گفت: «عراقیا این برادرا رو وایستاده توی خاک دفن کرده بودن. طوری که فقط سرشون بیرون بمونه. از سرشون به عنوان نشانه استفاده میکردن و مرتب به طرفشون سنگ و… میانداختن. برای همینه که سرشون متلاشی شده. مدت زیادی گرسنه و تشنه مونده بودن. بدنشون کرم گذاشته و بعد… به شهادت رسیدهان.»
… مجروحی را به اورژانس آوردند. میخواستم پوتین را از پایش دربیاورم. این بود که بندهایش را باز کردم و پوتین را بیرون کشیدم، اما پایش همراه با پوتین درآمد. خیلی برایم سخت بود. احساس کردم که پای مجروح را قطع کردهام. مجروح نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. خونریزی وحشتناکی داشت، ولی چون داغ بود، درد را حس نمیکرد.
سریع رفتم دکتر را صدا زدم. گفت: «برو رگش را بگیر تا خونریزیاش قطع شود.» با یکی از بچهها سریع رفتیم رگ او را گرفتیم و هماکسل تزریق کردیم تا بعد گروه خونش مشخص شود…
… مجروح دیگری بود که پایش از ران به پایین آسیب دیده بود. او را بردند اتاق عمل و پایش را قطع کردند. بعد پای قطعشده را لای ملحفه پیچیده و دادند دست من تا ببرم سردخانه. وقتی نگاهم به صاحب پا افتاد که بیهوش روی برانکارد خوابیده، یک حالی شدم. پا را بردم سردخانه، وقتی برگشتم به هوش آمده بود. فریاد میزد: «مهر بیارین میخوام نماز بخونم.»
علاوه بر مجروحان خودمان چند مجروح عراقی هم داشتیم. یکی از آنها هیکلمند و چاق بود، مرتب میگفت: «خون ایرانی به من نزنید.» یکی از برادرها میگفت: «حیف خون که به این بزنیم.»
در چند روزی که مرتب برایمان مجروح میآمد، خواب و خوراک را فراموش کرده بودیم، فقط مواظب بودیم نمازمان قضا نشود. برای نماز خواندن نوبتی میرفتیم به خوابگاه، لباسهای خونی را درمیآوردیم. لباس تمیز میپوشیدیم. خون لای دستهایمان را با اسکاچ پاک میکردیم، ولی چون به خوبی پاک نمیشد، بعد از وضو تیمم هم میکردیم. بعد از نماز سریع برمیگشتیم بخش اورژانس.
یک بار آن قدر خسته بودم که بالای سر مجروح از هوش رفتم. چند شب بود که نخوابیده بودم و نتوانستم طاقت بیاورم. بقیۀ بچهها هم وضعیت مرا داشتند. همه در طول این مدت خیلی سختی کشیدیم…”
[دخترانِ اُ.پی.دی.؛ خاطرات مینا کمایی، سورۀ مهر، صص۷۷-۷۸ و ۸۷-۸۹]