زهره شریعتی در وبلاگ هفتانه نوشت:خدا سومی رو به خیر بگذرونه... ما منتظر سومیش هستیم!

یک:
دیروز صبح خوشبختانه سردرد کمتری داشتم. راه افتادم برم کلاس. جای پارک پیدا نکردم. رفتم چند تا کوچه بالاتر. دیر شده بود. بچه ها زنگ زدن کجایی. بعد رئیس زنگ زد: خانوم امروز میاین یا نه؟ خنده ام گرفت: مگه بچه ان که معلمشون نباشه شلوغ کنن؟! اومدم دیگه...
با عجله رفتم سمت محل کلاس. سر کوچه حس کردم چادر از سرم کشیده شد. برگشتم دیدم چسبیده به یکی از این میله های فلزی نوک تیز که مثلا گذاشته ان جلوی ورود ماشین و موتور رو به کوچه بگیره.   
چادر نازنین به اندازه یک کف دست قلوه کن شده بود! گند بزنن به روزی که این جوری شروع شه... پارگی چادر  رو یه جوری توی دستم گرفتم که پیدا نباشه و نفس زنان خودم رو رسوندم کلاس. پنج نفر غایب بودند. حالم گرفته شد. فکر کنم حقوق ده جلسه این کارگاه داستان رو باید بدم پای چادر!
دو:
دیروز ظهر پسرها رو یکی از مدرسه و یکی از مهد کودک برداشتم. ضعف کرده بودم. امیر مدام اصرار می کرد صدای ضبط رو بلند کن. اومدم بپیچم توی خیابون خونه، که یهو دیدم هرچی فرمون رو می چرخونم نمی چرخه و وارد خیابون فرعی نمیشیم. در عوض صاف رفتم توی پیاده روی جلوی دیوار مدرسه صدوق مرکز سفیران هدایت! یکی از این سفیران که ملبس به لباس هدایت هم بود و راننده یه پراید، از توی پیاده رو کنار دیوار مدرسه به راهش ادامه داد. زیر لب گفتم حقا که سفیر هدایتی! مرد حسابی موتور دیده بودیم توی پیاده رو بره، ولی ماشین دیگه نوبره! که مهدی داد زد: مامان تصادف کردیم! تازه فهمیدم جناب سفیر حق داشته ان برای این که به ما برخورد نکنن از پیاده رو برن! وگرنه الان باید کتلت مون رو جمع می کردن...
اخلاق و ادب رو بیخیال شدم و فحش کشیدم به اجداد وانتی که ازش سبقت گرفته بودم. طرف که چند متر جلوتر وایساده بود، با ترس و لرز اومد جلو. چراغ سمت چپ جلوش شکسته بود. اما چراغ سمت راست پشت ماشین ما علاوه بر عقب نشینی بیست سانتی توی صندوق عقب، خرد و خاکشیر بود. سپر هم که داغون...  فکر کنم حقوق کل این دوره رو باید بدم پای تعمیر ماشین!
سه:
خدا سومی رو به خیر بگذرونه... ما منتظر سومیش هستیم!
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.