به گزارش مجله شبانه
باشگاه
خبرنگاران، وبلاگ
آموزشی در جدیدترین نوشته خود آورده است:
آقا تو را به خدا درس ندهید!
نویسنده: حسن طاهری معلم بازنشسته شهرستان تهران
ساعت 10 صبح روز چهارشنبه 19 اردیبهشت ماه 86 بود. مدیر مدرسه آمد و گفت: «دانش آموزان کلاس سوم این ساعت آموزگار ندارند. اگر می شود شما زحمت بکشید و آن ها را در کارگاه علوم بپذیرید!» من هم گفتم: چشم!
بچه ها آمدند و دور تا دور ساکت نشستند. تا گفتم: «سلام! خوش آمدید!» ، به ناگهان همه شان با هم زبان به سخن گشودند که: «اجازه! آقا تو را به خدا این ساعت درس ندهید! درس هم نپرسید! آقا به خدا ما خسته شده ایم!» گفتم:«درس نخوانیم چه کار کنیم؟» لحظه ای به هم نگاه کردند و هم صدا با هم گفتند: «آقا جوک بگوییم!».
لرزه بر اندامم افتاد. لحظات سختی بود. در دل با خود گفتم: «عمری آبرو داری کرده ایم، وقت کلاس و بچه ها را هدر نداده ایم و حالا به همین سادگی ...!» چه قدر خام بودم من که تا آن روز پیش خود فکر می کردم: «بچه ها هر چه را نخواهند، کلاس درس مرا که به روش فعال و کارگاهی اجرا می شود، می خواهند!» نگاهی به چهره های بچه ها کردم، دیدم که می خواهند! چی؟ «درس بی درس!» از چشمانشان خواندم که به راستی خسته اند و دلزده،و عاصی از تکرار کردن و انبار کردن و مصرف کردن و ...!؟»
لذا به «خود» آمدم و در دل با «خود» گفتم: «حیف است. شمشیر از رو ببندم که نمی شود...!» چشم و گوش خود را باز کردن و دیدم، در چنین شرایطی که نمی خواهند ...، دو راه بیشتر پیش رو نیست: یا معجزه ای که به کمک آن بتوانم چنان فضایی در آشفته بازار آن ها ایجاد کنم که نظرشان برگردد و برویم سر درس و یا تسلیم!
راه اول در آن لحظات و شرایط از من ساخته نبود. لذا گزینه ی دوم را انتخاب کردم و با چهره ای گشاده گفتم : باشد! گل از گلشان شکفت! چهره های درهم رفته باز شدند. دست ها بالا رفت که: «آقا، من بگویم!» و یک به یک شروع کردند و من با غصه ای در دل، اما تبسمی بر لب گوش کردم!
اولین جوک که گفته شد،ذات معلمی ام گل کرد و پیش خود فکر کردم که «بهتر است درباره ی آن کمی صحبت کنیم و ... و بر حذر دارمشان از بیان جوک هایی که ...» اما زود سر عقل آمدم و دیدم که «صلاح خویشتن داری است با رویی گشاده و لبی بسته.» و چه زیبا بود تماشای چهره ی بچه ها در آن ساعت؛ آزاد و رها و شکفته، مثل طبیعتشان. «خود» شان بودند و «من» که مثل «خود» شان شده بودم. تمامی ساعت را هم گوش می کردم و هم فکر! فکر این که: «چگونه می توان در کلاس های درس هم چنین جوی ایجاد کرد؛ جوی که در آن تمامی دانش آموزان شش دانگ حواسشان با رغبت و اشتیاق متوجه کلاس باشد!»همگی به جز یک نفر که نخواست، هر چه خواستند و توانستند، گفتند و آزاد شدند.
نزدیک پایان زنگ کلاس بود. نگاه بچه ها نشان می داد که منتظرند من حرفی بزنم؛ مثلا در انتقاد یا نصیحت! اما دریغ از یک کلمه! با گشاده رویی خسته نباشید گفتم و پرسیدم: «اگر یکی از مامان و باباهای شما و یا مدیر مدرسه از من بپرسد که آقای طاهری، این ساعت در کلاس شما بچه ها چی یاد گرفتند، به نظر شما چه جوابی بدهم؟»
دو نفر دست بلند کردند و گفتند: «آقا، امروز خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ مثلا یاد گرفتیم که بعضی از جوک ها خوب نیستند! یعنی یاد گرفتیم که جوک خوب چیست و جوک بد چیست!» پرسیدم: «چند نفر با نظر این دوستتان موافق هستید؟» 16 نفر از 22 نفر دست بلند کردند. خیلی جا خوردم! زیرا محصول چیزی بود که با صدبار نصیحت من،مامان، بابا و مدیر،حاصل نمی شد!
ماجرا را همان روز در جمعی از همکاران و کارشناسان مطرح کردم. یکی گفت: «کلاس های درس ما کلاس های یاددهی هستند،نه یادگیری.» دیگری گفت: «ما در کلاس محفوظات بچه ها را به بازی می گیریم، نه خود آن ها را.»
همکاری گفت: «در کلاس های ما دانش آموزان مجبورند به چیزهایی فکر کنند که ما می خواهیم، نه آن چه که خودشان فکر می کنند یا دلشان می خواهد.» دیگری گفت: «دانش آموزان در کلاس های ما در باره ی همه چیز باید به گونه ای فکر کنند و سخن بگویند که ما می خواهیم،نه آن گونه که خود فکر یا احساس می کنند.»
همکار دیگری گفت: «ما هم از دانش آموزان چیزهایی را می خواهیم که در امتحان آخر سال برای نمره گرفتن به دردشان می خورد!» و آخری گفت: «پدر و مادرشان هم همین را می خواهند!» نظر شما چیست؟
و اما من! آن روز درس که ندادم هیچ، درس هم گرفتم. درسی که من آموختم این بودکه: «در نگاه و عمل خود، نسبت به فرایند یاددهی – یادگیری تامل کنم. کلاس درس را تا جایی که می توانم، فرصتی برای مشارکت دانش آموزان در کسب تجربه ای تازه بسازم و از شوخ طبعی به عنوان وسیله ای برای قوام و دوام خاطره ی یادگیری استفاده کنم.»
و می دانم که؛ به عمل کار برآید، به سخن دانی نیست!
منبع: رشد آموزش ابتدایی شماره دو ، آبان 1386