پدربزرگ در حالی که آماده می شد تا به همراه پسر و عروسش راهی شود، گفت: «یک جوری بی سروصدا بریم که سامان متوجه نشه.» عروس گفت:«آره، بچه ام خیلی به آقاجونش وابسته بود.» پسر گفت: نیم ساعت پیش رفت بیرون، کلید هم داره، تا برنگشته راه بیفتین.» اما همین که به پارکینگ رسیدند سامان را دیدند که کنار خودروی پدر ایستاده بود. مادرش با عجله گفت: «پسرم اون جایی که ما می خوایم بریم شما نمی تونی بیای.» سامان با بی اعتنایی گفت: «الکی نگین مامان خانوم، من که می دونم دارین می رین خونه سالمندان، اون جا بچه ها رو هم راه می دن، نگران نباشین گریه و زاری نمی کنم.» رفتار سرد سامان برای پدر و مادرش جای تعجب داشت اما وقتی خیالشان از بهانه گیری او راحت شد قبول کردند که با آن ها راهی شود. پسرک بین راه هم ناراحت نبود و بی توجه به پدربزرگ مدام نشانی خیابان ها و میدان ها را از پدرش می پرسید. پدر که عصبانی شده بود گفت: «این قدر سوال نپرس، حواسم پرت می شه تصادف می کنیم، اصلاً تو چی کار به اسم خیابون ها داری؟» سامان جواب داد: «می خوام چند سال دیگه خودم شما و مامان رو ببرم خونه سالمندان!» پدر زد روی ترمز، سامان هم لبخندی به پدربزرگ زد.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید