سارا نام داشت که چهل پاییز بر عمر خود دیده البته همیشه به خزانی حالش برگ های وجودش به این زودی بر زمین نمی خورد و زمانی سبزی دورانش همچون شکوفه ای در حال میوه دادن که اما با نوشیدن یک جام مشروب، میوه ی شکوفه به تلخی بار بر نشست ولی هیچ کس از همان اولش نفهمید.
غروب ها بود که می فهمید که چه اتفاقاتی می افتد و شب ها بود که می دانست و می توانست سرنوشت دخترک را که 7 سال بیشتر نداشت تفهیم کند.
از سن 7 سالگی مشروبات را که از دوستان پدرش به یادگار گرفته بود رفیق شب های تنهایی اش گشت.
و بدتر کسانی که با تنهایی شان به سراغ کودک آمدند.
تنهایی هایی که با یکدیگر توام شد و دیگر جز سیاهی رنگی به زندگی اش نداد در کودکی خود را رها کرد از هر فضیلت و خود را باخت در دنیایی که لاشخورها زنده خوارند.
نگوییم همان اول خورده شد ولی دیری نپایید به سن 30 سالگی نرسیده دو فرزند به تلخی به زندگی اش پای برهنه نهادند./ز
گزارش از ندا فاضلی