به گزارش
گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ، «ماجرا از آنجایی آغاز گشت که بنده برای انجام پارهای از امور در شهر بودم و متاسفانه کار و امورات به درازا کشید و رِجعت ما به دانشگاه را به تاخیر انداخت. از آنجا که شام دانشگاه تا ساعت 8 شب بیشتر سِرو نمیشد، بنده نیز تمام تلاش خود را مبذول داشتم تا قبل از ساعت فوق الذکر به دانشگاه رسیده و از غذای لذیذ آن تناول کنم. کوته سخن اینکه با هزار بدبختی و مشقت وصف ناپذیر، خود را راس ساعت 8 به دانشگاه رسانیدم و از مسئول سلف که در حال بستن در ورودی بود تمنا کردم که مرا رخصت دهد تا غذایم را بگیرم. از قضا غذای آن شب چلو کنسرو با آشبود. و چه آشی! من که از بوی آش دامن از کف داده بودم، یک ظرف یکبار مصرف در راستای گرفتن آش تقدیم سرآشپز بزرگ «میتی کومان» نمودم، و او نیز بدون تعلل آن را پر نموده، مستردد فرمود.
من که با شوقی وصف ناپذیر و چون آهو خرامان، از حس خوب داشتن ظرفی پر آش، در پوست خود نمیگنجیدم، با بالهایم مسیر سلف تا خوابگاه را معراج نمودم. زمانی که اتاق رسیده و در را گشودم با گرسنگانی شیرین بیان و خون گرم از خطهی سومالی مواجه گردیدم که بیصبرانه منتظر من و مشتاق غذای در دستم بودند. آنان که مشخص بود سالهاست چیزی نخوردهاند و برای این لحظه، از سالها قبل برنامهریزیهای بلند مدت و میان مدت انجام دادهاند، و گویا در پایان برنامه اول و دوم و سوم و چهارم توسعه به اهدافشان نرسیدهاند و حالا گویا در برنامهی پنجم توسعه قرار است به این غذا برسند، چون بختک بر روی غذا افتادند. من که اوضاع را بس پیچیده و ناجوانمردانه یافتم، از تفرقه و جدایی امتناء کردم و صلاح را در سازش یافتم. از آنجا که داستانهای یتیمنوازی امیرمؤمنان مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود؛ من نیز این گرسنگان فلکزده را فراموش نکردم و به تأسی از مولایم و به رسم مروّت و جوانمردی این گرسنگان آفریقاییتبار مقیم دانشگاه را بر سر خوان کرم خود مهمان نمودم و آنان را از غذای خود متنعم فرمودم. بعد از کلی کشمکش و چانهزنی که اعتدال و میانهروی در خوردن رعایت شود، با ذکر نام ایزد بزرگ به آش زبان بسته حمله کردیم. چند قاشق اول لذتی فراموش نشدنی را برایم محقق مینمود.اما در ادامه کار سختتر و شرایط بُغرنجتر میگردید. در گیر و دار تنازع برای بقا ما که همانند شیرهای درندهخو که بر روی شکار سوار میشوند، هر کدام آش را به سمتی میکشیدیم تا شاید در این وانفسا لقمهای بیشتر نصیبمان شود. هر چه به عمق کار نزدیکتر میشدیم احساس نه چندان خوشایندی ذهن مرا درگیر خویش میساخت. آری؛ این حس واقعیت داشت. در میانه کار که قاشق را چون کلنگ بر سر آش میکوفتیم، ناگاه یکی از همرزمان احساس کرد که کلنگش به جایی گیر کرده است. درآوردن قاشق از آش همان و کشف شیء عجاب همان!
ابتدا شیء موجود به سان سبزی تَرهای میماند که خوب در دستگاه سبزی خُرد کن، خرد نشده و بسیار ناشیانه تَفت داده شده باشد. اما کمی که بیشتر توجه نمودیم از ظلمات جهل خارج گشتیم و نور حقیقت بر مغزمان تابیدن گرفت. ما درست میدیدیم. مووووووووش!!!! شیء موجود موش بود! البته شایان ذکر است، موشی که در غذا بود به طرز فجیعی، مورد عذاب دنیوی قرار گرفته بود. جنازهی این موش طوری در غذا حرارت دیده و ترکیده بود که در واقع آنچه به ما رسیده بود صرفاً تکهای از پوست چروکیده، قسمت پایانی شکم و نهایتاً دم مقتول بود. بقیه اجزای موش، شامل دل و روده و سیرابی و کله پاچه موش در دیگ متلاشی شده بود و به عنوان عصارهی کازیلابلانکا به غذا طعم و مزهای خواص بخشیده بود.
با توجه به سیستمهای ارتباطی قوی مِن جمله موبایل، اینترنت و ماهواره و ... این رویداد نه چندان مهم کمتر از چشمی بر هم زدن بسان طاعون، در تمام ناقط دانشگاه پیچید.اصلیترین علت اعتراضات به این واقعه ناشی از آن بود که چگونه موشی این جسارت را به خود داده است که در غذای دانشگاه غسل تعمید کند؟
در آن برهه که ما در آن دانشگاه میزیستیم، تیراژ دانشجویان دههزار نفر بود.
ما که به یاد نداریم اما گویااز سالها قبل (یعنی خیلی قبلتر از انقراض دایناسورها) دانشجویان دانشگاه به کیفیت نامطلوب غذا و شرایط نابسامان موجوداعتراض داشتهاند.(البته الان دیگر ندارند!)
نکته جالب توجه برای من این بود که قدرت یک موش بسیار بیشتر از کل دانشجویان دانشگاه بود. ده هزار دانشجو یکصدا به کیفیت غذا و شرایط نابسامان اعتراض میکنند و اتفاقی نمیافتد ولی یک موش به تنهایی با عملیات انتحاری خود آنچنان یک شبه اوضاع را تغییر میدهد که منوی غذا ناگهانی دو نوع میشود، سلف تمیزتر میشود، مدیران دانشگاه حرف گوش کنتر و دانشجو دوستتر میشوند، کارکنان سلف مرتبتر و نظیفتر میشوند، ناگهان جلسه پرسش و پاسخ با حضور رئیس دانشگاه برگزار میشود و دانشجویان تبدیل به موجوداتی مقدس و دوست داشتنی میشوند و ....
همه اینها تنها در یک شب و به دست یک موش زبان بسته صورت میگیرد. اینجاست که انسان به قدرت خدا پیمیبرد! (یه موشو این همه قدرت).از داستان فوق الذکر نتایج بسیار استنباط و نکات اخلاقی ژرف و مهمی استخراج میشود. گزیدهای از این نتایج به شرح ذیل است:
1- قدرت یک موش از 10هزار دانشجو بیشتر است.
2- تنها این زنان نیستند که از موجوداتی مانند سوسک، موش و ... چندششان میشود، در تحقیقات جدید میدانی در دانشگاه «ایکس» مشخص گردیده که مدیران آنجا از موش خیلی میترسند.
3- بخار دانشجویان دانشگاه ایکس به اندازه یک موش هم نیست.
4- از تمامی سگان و گربهسانان و سایر جانوران مقیم دانشگاه عاجزانه و ملتمسانه تقاضامندیم اعتراض دانشجویان را نسبت به وضعیت اسفناک دانشجویان، امکانات ضعیف خوابگاهها، بوفه دانشگاه و خوابگاه، امکانات ضعیف دانشکدهها و ... به گوش مسئولان برسانند.