قسمت سخت ماجرا وقتي بود که همش احساس مي‌کرديم مقدار معتنابهي از عيدي هامون گم يا کم شده و هي مي شمرديمشون.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران:

مصطفی صابری با ارسال این نوشته، به خاطره انگيزترين خاطره ها از نوروزهاي قديم اشاره کرده و نوشته است:

در آخر اسفند، بوي عيدي، بوي توت، بوي کاغذ رنگي هم نمياد، ايضاً بوي تخمه و ديگر تنقلات، البته يک بوهايي مياد که اگه هود رو روشن کنين اون ها هم از بين ميرن، از بحث اصلي دور نشيم، قديم نديم ها يعني يک چيزي تو مايه هاي دهه شصت تو اين روزها تلويزيون هي علفزار نشون مي‌داد و يکي مي خوند که: بهار آمد و شمشادها جوان شده اند، پرنده هاي مهاجر ترانه خوان شده اند!

نيم ساعت بعد يک شاليزار رو نشون مي داد و يکي ديگه مي خوند که: گل مي رويد به باغ، گل مي رويد، با شبنم صبحگاه رخ مي شويد، گل جلوه اي از جمال جانانه اوست... خلاصه ما هم مي افتاديم به صرافت خريد ماهي قرمز در نايلون، طفلکي ماهي قرمزها، ميهمان چند روزه اي بيش نبودند و اگر در اقيانوس کنجکاوي ما نسل سومي ها غرق نمي شدند و بدن شان مورد کالبد شکافي قرار نمي گرفت يا گربه ها رنج حيات را از آن ها مي گرفتند يا شرايط نگهداري باعث مي شد يک روز ناغافل با جسم سر و ته ماهي قرمزمان مواجه بشيم.

لباس نو هم اون وقت ها به پوشيدن لباسي که براي خواهر يا برادر بزرگ تر تنگ شده بود اطلاق مي شد اما به هر حال براي ما تازگي داشت. برخلاف آن چه بين افکار عمومي مشهوره که بچه هاي آخر لوس مي شن بر اساس قانون پايستگي لباس، البسه تهيه، توليد يا دور انداخته نمي شدن بلکه از کودکي به کودک ديگر داده مي شد تا مي رسيد به ته تغار که از لباس چيزي شبيه پودر لباسشويي برايش باقي مونده بود.

يکي از آيتم هاي سخت نوروزهاي قديم گرفتن عيدي از فک و فاميل بود، خيلي اين کار سخت و پر آپشن بود، بايد کلي مودب و درتيررس نگاه بزرگ ترها مي نشستيم، بعدش سوالات يا حرف هاي کليشه اي شون رو مي شنيديم، صحبت هايي مثل، به به کلاس چندي عمو جون؟ تا چند بلدي بشمري؟ درستون کجاست؟ شعر چي بلدي؟ تو خونه اذيت که نمي کني؟ کي مي خواي عروس يا دوماد بشي؟ اصلاً تو عروس خودمي! (طبق معمول هزار وعده خوبان يکي وفا نشد وگرنه آمار مجردها اين قدر بالا نبود که!) اون وقت بود که يک اسکناس ده توماني (از همون نارنجي ها) يا 20 توماني (با رنگ آبي) بهمون مي دادن تا بزنيم به زخم زندگي.

ما هم همچين خوشحال مي شديم که رنج کفي کردن ديوار يا بوي بد نفتالين هاي صندوقچه لباس هاي گرم رو فراموش مي کرديم.

قسمت سخت ماجرا وقتي بود که همش احساس مي‌کرديم مقدار معتنابهي از عيدي هامون گم يا کم شده و هي مي شمرديمشون. حالا اين مصيبت در برابر زجري که حين تماشاي تی وی مي کشيديم چيزي نبود که؛ يک تبليغي اون وقت ها از صبح تا شب پخش مي شد که بچه ها رو به خوردن اندازه آجيل و تنقلات دعوت مي کرد، يک مسواکه بود از صبح خروس خون در کنار همکارش جناب خمير دندون به صورت ريتميک مي خوند: با کمک خمير دندون، چهره ها رو مي کنيم خندون، بعد از شام و بعد از غذا خوردن، دندون رو بايد به ما سپردن، دندون تميز و سالم و پاک، با شستن روز به روز با مسواک!

البته قبلش يک مادري بود که به بچه اش مي گفت: اين قده زاري نکن! بچه هم مي گفت: مادر يه کاري بکن!! البته يک وقتايي هم که تبليغ پخش نمي شد تبليغ بابابرقي و آقاي ايمني پخش مي شد، همونايي که مي گفتن: هرگز نشه فراموش، لامپ اضافه خاموش! يا: بي احتياط شيطون، حالا شده پشيمون، چون به جاي دبستان، اومده بيمارستان! با وسايل گازي، نبايد کرد بازي!

حالا ديگه تبليغ براي کمتر خوردن آجيل که اصلاً موضوعيت نداره! بعد از هدفمندي ملت جرات روشن کردن لامپ اضافه هم که ندارن، تازه اونقدر احساسات وجود داره که کسي با وسايل گازي هم بازي نمي کنه!

در پايان: اي کاش يک دهه شصتي بهاري باشي، در گراني هم پر از اميدواري باشي، از اون بالاتر اصلاً در سال 92، همش سرگرم شمردن هزاري باشي!
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
-
ناشناس
۱۸:۰۳ ۰۵ خرداد ۱۳۹۲
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
Iran (Islamic Republic of)
meysam
۲۳:۱۶ ۰۳ خرداد ۱۳۹۲
با یاد خاطرات دلم گرفت. کاش کودک بودیم. تو کوچه بازی میکردیم نه مثل بچه های الن که همش شده کامپیوتر
Iran (Islamic Republic of)
مریم
۱۱:۵۹ ۲۹ اسفند ۱۳۹۱
واقعاً از متن زیباتون ممنونم! چه خاطراتی که زنده نشد! چه آدم های با حوصله و زیبایی داریم!
آخرین اخبار