در ارتباط با موضوعی می خواهم خدمتتون صحبت کنم که شاید مورد توجهتون قرار بگیره. تقریباً چهار- پنج سال پیش بود که بنده ایمیلی دریافت کردم و متوجه شدم «مؤسسه مهر امام هادی» فرشته های کوچک نیازمندمون را از طریق حمایت مالی و غیره سرپرستی می کنه وبرنامه هایی دارند که حتماً دوستانی که با این مؤسسه در ارتباط هستند با این برنامه ها آشنایی دارند.

به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ؛  تصمیم گرفتم که من هم در این امر خیر شریک بشوم و به طریقی با اونها همکاری داشته باشم. اما متأسفانه به دلیل ادامه تحصیل در مقطع دکتری در کشور چین، قسمت نبود که بیشتر با مؤسسه در ارتباط باشم و بیشتر توفیق خدمت به فرشته های  کوچک را داشته باشم. در واقع فرصت این نشد که به خدا نزدیک تربشوم.



خلاصه عازم کشور چین شدم و الان در بین مردمی هستم که با آداب و سنن ما فرسنگها فاصله دارند ؛ اما در عمل می بینیم که این مردم، با فرهنگ بسیار عمیقی که دارند به بسیاری از اخلاقیات پایبندند.
در حقیقت هدف آنها از داشتن اخلاق و روابط انسانی خوب، رسیدن به خدا نیست. چرا که در اعتقادات کلی آنها که مبتنی بر نظام کمونیستی است خداوند وجود ندارد و عملاً انسان هرچه دارد در همین دنیا دارد وبس! بگذریم... .

 به هر حال ما نمی خواهیم بحثهای فلسفی را مطرح کنیم و صرفاً می خواهیم در مورد موضوعی که در همه ی دنیا مشترک است،کمی با نگاهی دورتر و عمیق تر بر اساس خاطراتی که من دارم، صحبت کنیم.

وقتی در چین مستقر شدم با وجود تمام  مشکلات، و همه ی  خوبیها و بدیهای موجود، تحصیلاتم راشروع کردم. در همین مسیر، در مدارس مشغول تدریس شدم با این هدف که هم امرار معاشی کرده باشم و هم با فرهنگهای آموزشی این کشور آشنا شوم.

مردم این کشور، فرهنگ آموزشی جالبی دارند که کودکانشان را بر اساس آن تربیت می کنند. کودکان، منظم و منسجم، کارهای دسته جمعی انجام می دهند. بطور مثال چند تا از بچه های کوچک به  همراه معلمشون میزها را از طبقه اول تا سوم به هر سختی که باشد جابجا می کنند، ساختمان مدرسه را تمیز می کنند، دربین زنگهای تفریح حرکات ورزشی را بصورت منسجم و منظم انجام می دهند و این برنامه ها  تا مرحله دبیرستان ادامه دارد.

در آموزش و پرورش این کشور بر روی تربیت اخلاقی و منش بچه ها بسیار کار می کنند چرا که  می خواهند جوهره ی انسانی نهفته در وجود آنها را بکار بگیرند.

خاطره ای که می خواهم برایتان نقل کنم، در ارتباط با یتیمانی است که تجربه ی مستقیم کار کردن با آنها را داشته و دارم.

یک روز با خود فکر کردم که خوب است حالا که اینجا هستم و بچه ها را ، بخصوص بچه های یتیم را بخاطر معصومیت آنها  بسیار دوست دارم کاری برایشان  انجام دهم.
در حقیقت این نکته برایم سوال بود که چرا بچه های بی سرپرست، یا بچه های گدا را در خیابانها نمی بینم و یا اینکه چرا بر خلاف آنچه که هر روز در کشور خودمون  شاهد هستیم، از کودکان خیابانی  که  شیشه های ماشینها را پاک می کنند، گل می فروشند، یا در خطوط مترو خدمتی ارائه می دهند و پولی می گیرند، خبری نیست؟ و باز هم برام  جای سوال بود که چطور چنین چیزی ممکن هست؟ چون بالاخره اینطور افراد وجود دارند: فرزندانی که پدر و مادر ندارند و عملاً یتیم هستند.

ذهنم  بطور مداوم، درگیر این مسائل بود تا اینکه روزی، بواسطه یکی از دوستانم از کشور استرالیا با شخصی به نام سایمون آشنا شدم.

از آنجایی که رشته  ی تحصیلی ایشان زبان انگلیسی بود و بنده هم تلفظ خوبی در زبان انگلیسی دارم، به هم صحبتی با من علاقمند شد. در حین صحبتهامون متوجه شدم پسر مهربان و فهمیده ای هست و برخلاف ظاهر جمع و جور و قد و قامت کوچکش،  قلب بزرگی داره. بنده  هم به شخصیت ایشان علاقمند شدم. 

روزی از سایمون پرسیدم: «شما به خدا اعتقاد دارید؟». در جوابم گفت: «دیدگاه خاصی در مورد این قضیه ندارم»،  ولی وقتی با نگاه کردن به چشمانم متوجه شد که منتظر پاسخ بهتری هستم،به سمت قلبش اشاره کرد و گفت:  «خدا اینجاست».

گفتم: «یک برنامه ای دارم. می تونی کمکم کنی؟ من قصد دارم در مؤسسه هایی که یتیمان را نگهداری می کنند خدمتی بکنم و به بچه ها زبان انگلیسی درس بدم چون هم بچه ها را خیلی دوست دارم؛ وهم انجام دادن این کار برای خودم و روحیه ام هم بهتراست».

ایشان قبول کرد و گفت که حتماً تا جایی که بتونه  کمکم خواهد کرد. قرار گذاشتیم که سایمون، آدرس مؤسسات را پیدا کند و کار را شروع کنیم.

اواخر ترم بود و کم کم تعطیلات شروع می شد. برای شروع کارمون، یک روز طبق قرار قبلی، سوار اتوبوسی شدیم  _خدا را شکر که جای شما خالی بود_ بدون اینکه متوجه باشیم مسیر اتوبوس را دقیقاً در جهت مخالف مسیر سوار شده و کیلومترها از شهر دور شده بودیم تا اینکه بالاخره سر از خرابه ها درآوردیم. جایی که دیگه از شهر خبری نبود. سایمون گفت: «اجازه بده از راننده بپرسم». راننده هم گفت که ما دقیقاً جهت مخالف مسیرمان را سوار شده ایم. بعد اضافه کرده بود که باید پیاده بشویم و همین مسیر را برگردیم. خلاصه برگشتیم و به مقصدی که راننده گفته بود رسیدیم.

با راهنمایی مردم، سر از محلی درآوردیم که مرکز نگهداری از سالمندان و افراد ناتوان و بیماران روحی و روانی بود. مرکز مجهزی بود و امکانات  بسیار خوب و قابل تحسینی داشت.اما مقصد ما اینجا نبود.

خلاصه پس از پرس و جو به مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست رسیدیم. اما  چون در، بسته  بود و کسی آن را باز نکرد مجبور شدیم با یکی از دوستانمون تماس بگیریم تا با مسئول اونجا تماس بگیره.

خوشبختانه، با هر سختی که بود، معلم بچه هایی که کوچکتر بودند را دیدیم و برنامه و هدفمان را برای او توضیح دادیم. ایشان گفتند: «مشکلی نیست، شما می تونید هر هفته اینجا بیاین و یک ساعت با بچه ها کارکنید  و انگلیسی درس بدهید. ما هم خوشحال می شیم».

بعد به دیدن بچه ها رفتیم و اونها هم بسیار خوشحال شدند. وقتی امکاناتشون رو دیدم برام خیلی جالب بود. امکانات بسیار خوبی داشتند: تختهای مرتب و منظم، کلاسهای مجهز و تمیز. و جالبتر از همه اینکه در چهره و نگاه بچه ها، حس یتیم بودن را به اون شدت و حالتی که غالبا دیده می شه، نمی شد دید.
 البته من از مراکز ایران بازدیدی به اون صورت نداشتم ولی به هر حال تعجب کردم که در مراکز حمایتی اونها از بچه های بی سرپرست،  چقدر راحت و خوب نگهداری می کنند. مهم نیست کجای دنیا هستند، مهم این است که نیت و اصل عمل خوب است.

کار آموزش زبان انگلیسی به بچه ها ادامه داشت تا اینکه من برای تعطیلات به ایران آمدم.  و بعد، با اتمام تعطیلات، به چین برگشتم و دوباره  کلاسهای زبان را شروع کردم.

این نکته را هم باید اضافه کنم که از آنجا که بنده تا آن حد در زبان چینی مهارت ندارم که بتونم  با بچه ها به راحتی ارتباط برقرار کنم، اولین جلسه ی کلاس را به همراه همون دوست عزیزم برگزار کردم  تا بتونم با کمک ایشون با معلم و بچه ها آشنا بشوم  و کلاسها را پیش ببریم. بچه ها 8-6 ساله، و دو تا از اونها دختر و 4 تای دیگه پسر بودند.

جلسه اول را با خوش وبشی با بچه ها و پرسیدن اسامی اونها آغاز شد، و بعد، تدریس را شروع کردیم. دوستم گفت:« روش تدریست خوبه و احتمالاً بچه یک چیزهایی یاد گرفتند».

بعد از اتمام کلاس، دوستم پیشنهاد داد که  اگر مایل باشی من حاضرم به همکلاسیهام بگم که به شما کمک، و همراهیتون کنند.  من هم استقبال کردم.هر جلسه یکی از همکلاسیهای ایشان بعنوان مترجم ما را همراهی میکردند تا بتونیم با بچه ها ارتباط برقرار کنیم.

روزی یکی از اونها از من پرسید:  «این بچه ها که خیلی زیبا و دوست داشتنی هستند. من تعجب می کنم که چطور پدر و مادرهای اونها،  رهاشون کردن؟». واقعاً جوابی برای این سوال نداشتم. گفتم: «وظیفه ی ما این است که  تا حد توان،  به شیوه های مختلف به این بچه ها خدمت کنیم».

خاطرات زیادی در این کلاسها داشتم. یکی از بچه ها که پسر بچه ای 6 ساله  و کوچکتر از بقیه هست و جایزه ی ترم اول را هم از من گرفت، وقتی وارد کلاس می شم میاد از شونه های من آویزون میشه، درست مثل فرزندی که دوست داره از شونه های پدرش  آویزون بشه.

 احساس کردم در فطرتش یه احساس نیاز وجود داره،  هنوز به محبت پدری نیاز داره. با اینکه دوربین مداربسته ای مدام از بچه ها و ما فیلم می گیره، بچه رو برداشتم و دوسه بار انداختم آسمون و و آوردمش پایین. خیلی خوشحال شد واصرار کرد که اینکارو ادامه بدم. بچه های دیگه هم استقبال کردند.

بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم و همون سوال تو ذهنم به وجود اومد که چرا؟ واقعاً چطور پدر و مادرهای این  بچه ها اونها رو رها کردن؟

یکی از این بچه ها، دختر بچه کوچکی هست که همیشه با چشمان معصومش طوری نگاه می کنه که انگار سوالهای زیادی برای پرسیدن داره ولی چون نمی تونه ارتباط برقرار کنه همیشه حالت کنجکاوانه ای نسبت  به کلاس و من داره.
بعضی وقتها که کلاس تموم می شه، کت منو میاره و شروع می کنه به بستن دکمه های کت. گاهی احساس می کنم اون داره واقعاً منو فراتر از معلم خودش قرار می ده: مثل یک پدر.

به هر حال اینها زیباترین لحظات زندگی من بوده. احساس اینکه صاحب دختر هستم، صاحب پسر هستم. یا  بهتره بگم در اصل اینها دخترها و پسرهای ما هستند.
اونجا بود که احساس کردم فرزندان زیادی داریم که فراموششون کردیم، فراموش کرده ایم  که بچه های بی سرپرست، فرزندان من و شما هستند و به محبت من و شما نیاز دارند.
 حتی یک دست نوازش به سر و صورتشون می تونه تأثیر مثبت زیادی داشته باشه.

زمانی که در کلاسهام، کلمات مربوط به موی بلند و موی کوتاه رو آموزش می دادم، وقتی دستم را به سر پسر بچه ای کشیدم که موهاش کوتاهه، یا دختر بچه ای که موهای بلندی داشت، ناخوداگاه حالت عمیق خوشحالی و محبت، در چشمهای معصومشون به وضوح دیده می شد. می دیدم که چقدر به محبت نیاز دارند.

یتیم نوازی یا زیباتر بگویم، خدمت به بچه های بی سرپرست، به فرشته های کوچک خداوند، این نیست که  حتماً سرمایه گذاری مالی برای اونها داشته باشیم. تا به حال به این نکته ی ساده ولی بزرگ و با ارزش فکر کرده ایم که دست مهربان نوازش ما چقدر ارزش دارد؟ معنی نوازش یتیمان، یعنی اینکه  تا حد ممکن، کنارشون باشیم، با اونها نشست و برخاست داشته باشیم ، البته به شرطی که غرورشون جریحه دار نشه فقط تا این حد که احساس نکنند در جامعه تنها و رهاشده هستند  و در آینده دچار مشکلات روحی نشوند.

 تردیدی نیست که حمایت مادی و مالی از این بچه ها، بسیار مهمه،  اما محبت به اونها یکی از مهمترین مسائل است که هر چند ساده است ولی بی نهایت باارزش و گرانبهاست و متأسفانه کمتر کسی به این مسئله توجهی می کند.

تجربه به من ثابت کرده که  ممکنه گاهی واکنش اونها همونی نباشه که ما انتظار داریم،  که  با توجه به حساسیت روحی اونها، غیر طبیعی نیست، اما باید صبور باشیم. علاوه بر اینکه صبر در برابر اونها، خشنودی خداوند را با خودش به همراه داره.

خداوند، محبت به یتیمان و عدالت در مورد آنها را بسیار سفارش  کرده است. از یاد نبریم که روزی، یکی از مهمترین پاسخهای ما به خداوند و به وجدان خودمان، پاسخی است که درباره ی رفتار و واکنش ما نسبت به این فرشته های کوچک زمینی، خواهیم داد.

خداوند واقعاً به فرشته های کوچک زمینی اش، نزدیک است واگر کسی می خواهد به خدا نزدیک شود به نظر من باید به یتیمان نزدیک شود. چرا که اونها به خدا نزدیک ترهستند، به این دلیل  که رابطه آنها با خداوند، بی واسطه است.

هرچند دستهای کوچک هر کودک، با اعتماد و تکیه به دستهای مهربان و گرم پدر و مادر، مهربانی و آرامش را می آموزد و تجربه می کند،  ولی دستهای کوچک یک کودک یتیم، در دستهای خداوند است و دستهای مهربان بندگان خوب خداوند هم، دستهای خداست. آنها که دل مهربان دریایی دارند و نقش خدا گونه دارند، دست خداوند هستند. دست خدا بودن یعنی، خدا را یاری کردن.

امروز، بچه های کلاس من، به جایی رسیده اند که می تونن حروف الفبای انگلیسی رو بنویسند، بخونند و 50 تا 60 کلمه بلدند. تا حدودی با هم صحبت میکنیم: «تو چطوری؟»، «از کجا اومدی؟»،  «می تونی قدم بزنی؟»، «می تونی در را باز کنی؟» و...

خدارو شکر. خوشحالم که بالاخره این بچه ها می تونن در آینده مفید باشن و حداقل از طریق همین زبان انگلیسی در جامعه با مشکلات خاصی مواجه نشوند.

خاطرم هست که در اولین جلساتی که دوستمون با ما می آمد از من سوال کرد که  آقای فلانی نمی تونی کار رو به صورت یک پروژه دربیاری؟ تا بالاخره بچه ها هم از این طریق پولی به دستشون بیاد و بتوانند مدرکی  هم داشته باشند ؟

گفتم: «در مورد یتیمان بحث پول رو مطرح نکن چون کاملاً مخالفم اما در مورد این مسئله که می خواهید مدرکی داشته باشید مشکلی نیست. من می تونم ترتیبی بدهم که به شما و دوستان، گواهی داده بشه مبنی بر این که در اینجا فعالیت داشتید».

 از اونجایی که این موضوع برام جالب بود،پرسیدم: «این گواهی به چه درد شما می خوره؟ ». گفت که در قانون فعالیت اجتماعی چین، این خیلی مهمه. خجالت کشیدم که در کشور خودم خدمت به یتیمان مهم نیست. یعنی عملاً در هیچ گزینشی متأسفانه پرسیده نمی شه که  آیا شما در مؤسسه خیریه، یا مرکز حمایت و یاری به بچه های بی سرپرست، خدمت کرده اید؟ آیا به مریض خونه ای رفتین و از مریضی پرستاری کردین؟ با مؤسسات خیریه چقدر همکاری داشتین...؟

این سوال ها مهم و کلیدی به نظر نمی رسند، اما فراموش نکنیم که تا آنجا که به یک مسلمان، مربوط  می شود، با بسیاری از آیات کلیدی قرآن، مربوطند.

به نظر من این مساله خیلی مهمه و حتما  باید جزء  برنامه ها و سیاستهای فرهنگی کشور عزیزمون باشه که به فرزندان یتیم سرزمین ما کار یاد بدهند، به  تک تک اونها، هنر، فن یا تخصص و حرفه ای بیاموزند. ما خطاط داریم، نقاش داریم، متخصص کامپیوتر داریم. متخصص های ما می توانند از همان دوران کودکی برای این بچه ها وقت بگذارند و به این بچه ها کمک کنند. یک ساعت در هفته چیزی نیست وجای دوری هم نخواهد رفت.

این بچه ها  عضو ارزشمند  پیکر جامعه ی ما هستند، این بچه ها سرمایه های ما، سرمایه های سرزمین ما هستند  و خوب بودن آنها  و موفقیتشان در زندگی فردی و اجتماعی شان، به خود ما و جامعه ی ما برخواهد گشت.

فراموش نکنیم که این بچه ها بچه های ما هستند.

امیدوارم که این خاطرات من مفید واقع بشه و ما بتونیم اسلام عملی را در بین مردم بیشتر رواج بدیم، به یتیمانمون خدمت کنیم وهمانطور که  آن مرد بزرگ مرحوم آیت الله بهجت در سخنانشون که همگی برگرفته از قرآن و تزکیه نفس است می فرمایند،بتونیم نفسمان را پاک کنیم.
برچسب ها: ایرانی ، نیکوکار ، خاطرات ، چین
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.