به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، سعید بیابانکی در یادداشت طنزی که در ویژه نامه طنز چهل و ششمین کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» و اولین شماره سال 92 این هفتهنامه منتشر کرده، لبخندهای مستندی را به مخاطب عرضه کرده است که در ادامه میخوانید:
خانمی از یک شرکت خدماتی به من زنگ زده و بدون اینکه سوالی از او کرده باشم جملات ذیل را عیناً بیان فرمودهاند:
از شرکت برادران زنگ میزنم؛ درخصوص کپسولهای آتشنشانی مخصوص خودرو. این کپسولها در دو نوع داخل خودرو و صندوق عقب طراحی شده، داری یک سال ضمانت میباشد. به هر حال پیشگیری خیلی بهتر از درمان است و البته ما میدانیم که با یک کپسول آتشنشانی حتما خودروی شما در امان است. قیمتش هم خوب است قسطی هم میتوانید پرداخت کنید. لطف کنید نشانی بدهید برایتان ارسال کنیم.
به او میگویم: خانم محترم اصلا من ماشین ندارم! با اعتراض جواب میدهد: اشتباه میکنید همین یک ماه پیش خریدهاید و سندش هم به نام شما خورده فلان روز در فلان محضر. میپرسم: شما از کجا میدانید؟ جواب میدهد: کارخانه فروشنده خودرو به ما خبر داده است!
پیش خودم میگویم گردش آزاد اطلاعات که میگویند احتمالا همین است.
****
خانم دیگری تماس گرفته و میگوید من از خبرگزاری فلان هستم و میخواهم با شما درخصوص فلان مسئله مصاحبه تلفنی کنم. میگویم: اولا من اولین بار است اسم این خبرگزاری را میشنوم. ثانیا درخصوص سوال شما هم اصلا نه تخصص دارم نه اطلاعات؛ و اصلا گزینه مناسبی نیستم. ثالثا اصلا گفتوگوی تلفنی را قبول ندارم؛ احساس میکنم خیلی غیرحرفهای است. خانم محترم آن طرف خط میگوید: پس مصاحبه نمیکنید؟ میگویم: با کمال شرمندگی خیر. میگوید: مگر شما فلان اداره کار نمیکنید؟ میگویم بله. میگوید پس منتظر عواقب مصاحبه نکردن با من باشید و قطع میکند!
****
چند روز پیش در خیابان انقلاب تصادفا ناصر فیض -دوست شاعر و طنزپردازم- را دیدم که با هم همکاریم و هفتهای دو روز هم در جلسهای چندین ساعت کنار همایم. با اشتیاق زیاد به او سلام کردم مثل کسی که اولین بار است کسی را دیده باشد و او را بغل گرفتم و گفتم: سلام استاد فیض خودتونید؟ باورم نمیشه. من عاشق شعرای شمام. شما بینظیرید. میشه یه امضا به من بدید. فیض که حسابی جا خورده بود گفت: این مسخرهبازیا چیه در میاری! میگویم: میشه یه عکس با شما بگیرم وای استاد من عاشق شمام. اصلا اون شعر «برادران زنم را عوض کنم» شما شاهکاره. توی گوشیم دارم. چند نفری که این همه اشتیاق مرا میبینند آرامآرام به سمت ما میآیند و بیآنکه بدانند طرف کیست و چه هنری دارد شروع میکنند از او امضا بگیرند. کمکم پیادهرو شلوغ شده و داستانی میشود که نگو.
****
دارم از ایستگاه مترو خارج میشوم؛ جوانی که کارش پخش آگهیهای تبلیغاتی است اطلاعیهای را به اصرار به من میدهد. متن اطلاعیه این است:
آرایشگاه مردانه، فرمدهی مو بر اساس متعادلسازی چهره، اصلاح سر به سبک روز و کلاسیک با استفاده از نرمافزار، انواع مدلهای خارجی، ایرانی، سنتی. آگهی را مطالعه میکنم و به او میگویم: دوست عزیز اول یه نگاه به سر مردم بنداز بعد جذب مشتری کن. آن جوان آگهی را از من میگیرد و میگوید ببخشید حواسم به سرتون نبود!
****
در حالی که چند ایستگاه همین جوری در مترو سرپا ایستادهام با خالیشدن اولین صندلی بدون اینکه به مسنترها تعارف کنم مینشینم و سرم را میاندازم پایین. جلوی چشمانم فقط کفش میبینم و پاچه شلوار. در همین حال پچپچ چند نفر را میشنوم با این مضامین:
- دیگه بزرگ و کوچیک هم سرشون نمیشه.
- معرفت مُرد و رفت سینه قبرستون.
حسابی شرمنده میشوم. نه راه پس دارم نه پیش. ناگهان فکری به سرم میزند. ایستگاه بعد قطار میایستد در حالی که از جا بلند میشوم یک پایم را میگیرم و لنگانلنگان از قطار خارج میشوم و وانمود میکنم که یک پایم مصنوعی است! در دلم مکالمه مسافران غرغرو را میتوانم حدس بزنم:
- طفلکی، خدا شفاش بده. بیخودی گناهشو شستیم... .
- چه جوون با مرامی. از شدت حیا بود که هیچی نمیگفت... .
****
یکی از دوستان تماس گرفته و ابراز داشته که اخیرا یک مرغداری تاسیس کرده و قصد دارد یک بیت بالای ورودی آن بنویسد. میگویم آخر مرغداری چه ربطی به شعر دارد مرد حسابی! بالای در هر جایی که شعر نمینویسند. میگوید: میخواهم مرغداری من متفاوت باشد. یک بیتی که حسابی بترکاند. بعد از یکیدو روز این بیت را به شوخی برایش میفرستم که کلی هم خوشحال میشود:
نگاه چپ به نوامیس دیگران نکنید
حرمسرای خروس است مرغداری ما!