به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،«خورشید» نام دارد و زندگیاش به اندازه سنش داستان دارد. 60 ساله به نظر میرسد اما شناسنامهاش میگوید که 50 سال دارد و خودش مدعی است 5 سال زودتر برایش سجل گرفتهاند. 21 سال است که در زندان به سر میبرد؛ درست از اوج جوانی سردی میلهها را تجربه کرده است. داستان حبس این زن خواندنی است.
درباره خودت بگو.تا 9 سالگی که حرفی ندارم و همهاش بدبختی بود. بعد از آن به اصرار مادرم با پسر خالهام «علی» ازدواج کردم. زندگی اجباری ما بعد از چهار سال با داشتن یک دختر از هم پاشید. من 13 ساله بودم که به خانه پدرم برگشتم. دو سال بعد هم با پسر عمویم «رضا» ازدواج کردم. گمان میکردم مرد خوبی است. عمو و زن عمویم را خیلی دوست داشتم.
با ارث پدرم که به من رسید اتوبوسی خریدم و به دست رانندهای سپردم تا در مسیر تهران، سبزوار و مشهد کار کند، ماجرای زندگی من از زمانی آغاز شد که گاهی ماشین را به شوهرم میدادم تا کار کند و درآمدی داشته باشد.
مگر چه کار میکرد؟گاهی زود به خانه میآمد و میگفت: ماشین نقص فنی داشت و مسافر سوار نکردم. وقتی از شاگرد یا راننده پرسوجو میکردم متوجه میشدم دنبال عیاشی و هوسبازی رفته است. شوهر دومم خیانتکار بود!
برای چی زندانی شدی؟به خاطر حماقت! سال 66 بود که یکی دو روز برای یک آشنا نیم کیلو تریاک نگه داشتم، آن زمان اتفاقی نیفتاد اما یک سال و هشت ماه بعد دستگیر شدم. در خانه چیزی پیدا نکردند. حتی مردم محل هم به نفعم استشهاد نوشتند. جوان بودم و خوش نام و مادر چهار بچه؛ اما برایم حبس ابد بریدند. وقتی این حکم را گرفتم، فکر میکردم زندگیام به پایان رسیده است؛ اما حکم ابدم شکست و بعد از 12 سال آزاد شدم.
شوهرت در این مدت چه کار کرده بود؟هیچ. دار و ندارم را بالا کشیده بود. وقتی بعد از 12 سال از زندان آزاد شدم، دلم میخواست شوهرم را خفه کنم. وقتی به زندان رفتم با کار و تلاش دو خانه 300 و 75 متری خریدم. سند خانه 300 متری را به نام پدر و مادر شوهرم که پیر و از کار افتاده بودند زدم و خانه 75 متری را هم اجاره دادم. یک ماشین سواری هم داشتم.
رضا بعد از زندانی شدنم با دوستانش شرط بسته بود که روی من زن میگیرد و اصلاً از من نمیترسد. او همه دار و ندارم و حتی اتوبوسم را فروخته بود. خانه 75 متری را به مستأجرم به صورت قسطی واگذار کرده بود و حتی یک لیوان هم برایم نگه نداشته بود.
شنیدم که با پولهای من یک پیکان خریده و با یک دختر جوان از شهرمان قوچان ازدواج کرده است. البته فهمیدم سر خانواده همان دختر هم کلاه گذاشته و به آنان گفته بود اتوبوس و خانه و باغ و ویلا دارد!
چه بلایی سر بچههایت آمد؟همان اوایل ورودم به زندان مهناز دو سالهام و حسین سه ماههام را به بهزیستی تحویل دادم. و ابراهیم 5 ساله را به مادرم سپردم؛ دختر سه سالهام مهری هم سهم عمهاش شد. مهری عمهاش را به عنوان مادرش میداند. وقتی آزاد شدم هیچ چیز نداشتم. به سراغ رضا رفتم. با دو دستم داشتم خفهاش میکردم که دخترم مهری و بچههای دیگر به داد پدرشان رسیدند و نجاتش دادند. شوهرم همیشه از من میترسید!
برای پس گرفتن مالت چه کار کردی؟در همان روزهای نداری شکایت کردم و رضا برای گرفتن رضایتم خانه 75 متری خودش در حوالی بازار تهران را که به او ارث رسیده بود به صورت قولنامهای به نام من کرد اما بعدش خانه را به شهرداری فروخت و من را با شهرداری درگیر کرد. با این که با قولنامه حکم تنظیم سند به نام خودم را از دادگاه گرفتم، اما هر روز با مأموران شهرداری دعوا میکردم و سر و صدایم در محل میپیچید!
دوباره چرا به زندان آمدی؟همان روزها یکی از آشنایان پیشنهاد داد برایش مواد جابهجا کنم. برای هر بسته 15 هزار تومان پول میداد. سر جابهجا کردن دومین بسته دستگیر و دوباره روانه زندان شدم. البته همجرمم هم با کلت دستگیر شد و یک کلت روی پروندهام گذاشتند. این بار سه سال در زندان ماندم.
تا اینجا 15 سال زندانی بودی! بعد از آزادی چه کردی؟بعد از آزادی هنوز با شهرداری درگیر بودم. خانواده خودم هم در همان حوالی بازار زندگی میکردند. چند سال گذشت. بچههایم را یکییکی سر و سامان دادم. سال 83 یکی از پسرانم به نام حسین گم شد.
من در آن زمان زندانی بودم و هنوز نمیدانم چه بلایی سر پسر 16 سالهام آمده است. این بار یک نفر به من زنگ زد و با کلی اصرار برای یک روز یک میلیون و 300 هزار تومان از من قرض گرفت. وضع مالیام خوب شده بود. همان شخص به من مواد داد تا به عنوان گرو نگه داری کنم ولی ده روز گم شد و من همه جا را برای پیدا کردنش زیر و رو کردم.
شماره تلفنش را به دست آوردم و هر چه به دهانم میآمد به او گفتم غافل از این که او هم تحت نظر پلیس است و تلفنش کنترل میشود! این بار هم با مواد دستگیر شدم و شش سال در زندان ماندم؛ اما بعد از آزادی سعی کردم درست زندگی کنم.
پس چرا هنوز زندانی؟ماجرا به نوروز سال 89 بر میگردد. نزدیک تحویل سال، نوهام (پسر مهری) به زبان کودکانهاش گفت عمو محسن برای مادرم مواد میآورد! با شنیدن این حرف آتش گرفتم؛ محسنی نمیشناختم! درست است که خیلی از سالهای عمرم را زندانی بودم ولی بعد از هر بار آزادی خیلی برای بچههایم زحمت می کشیدم؛ بچه مهری را خودم بزرگ کرده ام.
دامادم اهل سیگار هم نیست؛ ولی مهری معتاد شده بود. دامادم خرجی زیادی به او نمیداد و خودم همه مخارج بچههایم را تأمین میکردم و تحمل این وضع برایم خیلی سخت بود!
محسن چه کسی بود ؟تا آن زمان نمیشناختمش! با خفهکن و کلتی که چند سالی است در خانه داشتم به سراغ مهری رفتم. دامادم نبود؛ برای دیدن مادر بیمارش به شهرستان رفته بود. از او درباره محسن پرسیدم. همان جا متوجه شدم محسن برای کشیدن مواد به خانه مهری رفت و آمد دارد. عصبانی بودم و با چاقو چند ضربه سطحی به مهری زدم ولی دستم به محسن نرسید.
غروب همان روز به طور ناگهانی دوباره به خانهاش رفتم ولی این بار هم محسن فرار کرد و رفت. به او زنگ زدم و گفتم اگر دست از سر دخترم برندارد خونش را میریزم... بالاخره هم سر همین ماجرا دوباره زندانی شدم.
کسی را کشتی؟نه، 10 یا 11 فروردین پارسال بود که باز با مهری درگیر شدم. خودم به 110 زنگ زدم و وقتی آمدند ماجرا را تعریف کردم. هنوز دامادم از شهرستان نیامده بود. پلیس هم محسن را پیدا نکرد ولی با تبانی مهری برای نجات پیدا کردن از دست من در خانهام یک بسته مواد گذاشتند و به پلیس زنگ زدند. این بار با نامردی مهری و محسن دستگیر شدم. در زندان بودم که کسی به من خبر داد مهری و محسن دزد به خانهام فرستادهاند.
از زندان به 110 زنگ زدم و گفتم من زندانی هستم و همین الآن دزد در خانهام است. پلیس به در خانهام رفت و مهری را با چند دزد دستگیر کرد. باز محسن از معرکه فرار کرده بود. لوازم کوچک را از قبل برده بودند و در لحظه رسیدن پلیس در حال انتقال لوازم بزرگ مثل لباسشویی و یخچال بودند. حالا مهری اینجاست. در همین زندان... دو سال حبس گرفته و شاکیاش هم من هستم.
برداشت آخر:خورشید که یک عمر خودش مواد نگه داری میکرد با معتاد شدن فرزندش رو به رو شده است؛ یکی از همان فرزندانی که هرگز نتوانسته بود در کنارشان طعم مادری را برای مدتی طولانی بچشد؛ اگر چند سال فرصتی برای آزادی پیدا میکرد با خرید و فروش و جابهجایی مواد فقط به فکر جبران پولهایی بود که شوهرش به آنها چوب حراج زده و با داشتن همسر و چهار فرزند بعد از ازدواج دوم به شهرستان رفته بود!
چنین پولهایی نه تنها برکت ندارد بلکه خوشبختی را نیز از موادفروش و خانوادهاش میگیرد. وقتی خورشید از غیرت خود برای حفاظت از فرزندش در مقابل اعتیاد صحبت میکند به این توجه ندارد که چرا چنین مواد خانمان براندازی را در ازای مبلغ ناچیزی از پول نگه داری میکرده است؟ فرزند خودش امروز از همان مواد مصرف میکند.