خاطره ای از روزهای ماندگار با شهید
در اوایل انقلاب، تعدادی از اساتید، دانشجویان و کارمندان، دانشگاه را رها کرده، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب به مجاهدت پرداختند. برخی از این عزیزان به درجه رفیع شهادت نائل شدند و برخی دیگر اینک در جمع ما هستند. در خاطره زير حال و هوای آن زمان دانشگاه را برای عزیزان دانشگاهی ترسیم کند. اینک یکی از این خاطرات را مرور میکنیم.
دانشگاه سال 58 حال و هوای خاصی داشت. گروهکهای مختلف ضد انقلاب مخفی و علنی برای براندازی نظام فعالیت میکردند. در این میان انقلابیون و دانشجویان علاقهمند به امام و خط او مظلومانه از انقلاب و آرمانهای آن دفاع میکردند. 13 آبان 58، اين دانشجويان مرید حضرت امام قدس السره الشریف با اشغال سفارت آمريكا، هيمنه آمريكا را در هم شكستندو در آذر ماه 58 آنان شرایط حاکم بر دانشگاه را بر وفق مراد قدرتهای استکباری تشخیص داده و تصمیم گرفتند طرح تعطیلی دانشگاه برای شروع انقلاب فرهنگی را به اجرا بگذارند. در هر صورت دانشگاهها تعطیل و اتاقهای جنگ (به گفتة امام قدس سره الشریف) به تصرف در آمد. نیروهای مخلص و مرید امام قدس سره الشریف هریک پس از تعطیلی موقت دانشگاه، برای پاسداری از انقلاب جذب ارگانهای انقلابی مثل سپاه پاسداران یا جهاد سازندگی و... شدند. بنده نیز مانند این دسته از دانشجویان، جهت ثبت نام به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اصفهان مراجعه کردم. به محض ورود به ساختمان سپاه، شهید کلاهدوزان را دیدم که معلم درس ریاضی جدیدم در دوران دبیرستان بود. وی با لهجه شیرین اصفهانی به من گفت: "اینجا چه خبر؟" گفتم: "آمدهام تا به عضویت سپاه درآیم." با لبخند به من گفت: "آیا آمادگی داری که اعزام شوی؟" من که تازه از دانشگاه فراغت یافته بودم، گفتم: آری!
ایشان بلافاصله برادر (شهید) خلیفه سلطانی را که در کنار ایشان ایستاده بود را به من معرفی کرد و گفت: فردا صبح بیا تا همراه برادر حبیب چند روزی به منطقه سمیرم (که آن زمان هنوز خوانین رژیم ستمشاهی برآنجا حاکم بودند) اعزام شوی تا بعداً ببینم چه باید کرد.
صبح خیلی زود با شور و شوق خود را به سپاه رساندم. نگهبان در ورودی دلیل آمدنم به آنجا را پرسید: گفتم: " با برادر حبیب وعده کردیم که منطقه برویم ." نگهبان در را باز کرد و مرا به حیاط ساختمان سپاه که قبلاً ساختمان ساواک بود هدایت نمود. در کنار استخر زیبایی که وسط حیاط بود چند ساعتی به انتظار برادر حبیب نشستم. نزدیک ساعت ده صبح، شخصی نزد من آمد و گفت: "شما قرار است با ما بیایید؟ "گفتم:" نه، قرار است با برادر حبیب بروم." او که برادر فضائلی نام داشت به من گفت: " برو از اسلحهخانه چهار قبضه کلاشینکوف تحویل بگیر و بیا." تعجب کردم. این اولین باری بود که پيشنهاد شد اسلحه به دست گيرم. پس از گرفتن اسلحهها برگشتم و منتظر برادر حبیب ماندم. پس از مدتی جوانی رشید که آثار تعبد و معنویت در نگاه و چهره او پدیدار بود مرا صدا زد. بله او برادر حبیب بود. اسلحهها را برداشتیم و به همراه برادر حبیب و برادر فضائلی سوار یک لندرور کهنه قدیمی شدیم و حرکت کردیم. داخل لندرور فضای فرهنگی دانشگاه، تبلیغات کمونیستی و ضد انقلاب گروهکها مانند نوار در ذهن من میچرخید و فکر مرا به خود مشغول میکرد. غرق در افکار خود و دانشگاهم بودم که ناگهان صدای قرائت قرآن گوشم را نوازش داد. آقای فضائلی نیز برادر حبیب را در قرائت قرآن همراهی کرد. تا به آن روز چنین خلوص و صفا و معنویتی را ندیده بودم. با خودم گفتم: "اینها چقدر از خواندن قرآن لذت میبرند." وقتی قرآن خواندن برادر حبیب تمام شد، از او پرسیدم: "شما چکاره هستید؟" گفت:"پاسدارم. "باز هم اصرار کردم و گفتم: " میدانم ولی قبلاً چکاره بودهاید؟" گفت: "مهندس شاغل در ذوب آهن." باور نمیکردم که یک مهندس ذوب آهن پاسدار انقلاب باشد. با توجه به تبلیغات رایج در آن روز دانشگاه، فکر میکردم پاسداران انقلاب دیپلمه یا زیر دیپلمههایی هستند که مانند سایر ادارات استخدام میشوند.گفتم: " چرا در ذوب آهن نماندی؟" با خنده جواب داد: "انقلاب نیاز به پاسداری و حراست دارد." حرف بزرگی بود ولی آن زمان برایم قابل فهم نبود. همین سوأل را از برادر فضائلی کردم، جوابی مشابه شنیدم. وقتی فهمیدم برادرفضائلی هم مهندس ذوب آهن بوده است، کم کم باورم شد که "باید پاسدار انقلاب بود." ترجیح دادم ساکت بمانم. به شهرضا رسیدیم و به سپاه آن شهر رفتیم. ناهار بسیار ساده را همراه دیگران صرف کردیم. آري ناهار آبگوشت بود. به جز من، همه پاسداران شهرضا برادر حبیب را میشناختند و به همین دلیل به او خیلی محبت میکردند. در تعجب بودم که این همه محبت و صمیمیت برای چیست؟ به هر حال بعد از ناهار و نماز به طرف سیمرم حرکت کردیم.
شهید بروجردی بعد از شهادت شهید حبیب خلیفه سلطانی در محضر پدر شهید
در بین راه آنها زیارت امام زمان (عج) را میخواندند، و با حالتی عرفانی ایشان را صدا میزدند این صحنهها برایم بسيار تازگی داشت، به گونهای که در دل گفتم: " ای بابا! اینها که همهاش قرآن و دعا میخوانند." کمکم به سمیرم نزدیک شدیم. ساختمان سپاه سیمرم در بالای شهر روی تپهای خودنمایی میکرد. بعد از چند لحظه توقف کوتاه در سمیرم، قصد حرکت به طرف "پادنا" كرديم. برادران سپاه سمیرم به برادر حبیب توصیه کردند به دلیل ناامنی جاده بهتر است لباس شخصی بپوشند. برادر حبیب و برادر فضائلی چیزی نیاورده بودند، اما من ساکی پر از لباس داشتم. گویی میخواستم برای همیشه در آنجا بمانم. دست به ساک بردم و اورکت شخصی خود را به او دادم. به طرف پادنا حرکت کردیم. نزدیک غروب بود که به پادنا رسیدیم. من در گوشه اتاقی در سپاه پادنا مشغول خواندن کتاب شدم و آنها جلسات خود را تشکیل دادند. حدود ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی در اطراف سپاه به گوش رسید. همه پاسداران آماده شدند و تعدادی از آنها به همراه برادر فضائلی برای سرکوب اشرار از سپاه خارج شدند. من به دستور برادر حبیب در ساختمان سپاه ماندم. ساعت 4 صبح بود که برادر حبیب و فضائلی برگشتند. این اولین شبی بود که در خوف رجاء تا صبح بیدار بودم و صدای شلیک گلوله گاهی گوشم را نوازش میداد. نزدیکیهای ظهر، بعد از آنکه برادر حبیب هماهنگیهای لازم با مسئولین سپاه و شورای اسلامی پادنا را انجام داد، دستور داد تا مجدداً به سمیرم بازگردیم. ماشین قراضه ما که به سختی از دره بالا میآمد، در بالای دره خراب شد (بین پادنا و سمیرم درهای وجود دارد که اولین پاسداران سپاه اصفهان دو سه هفته بعد از برگشت ما از منطقه پادنا در آن محل به شهادت رسیدند). چون محل خیلی خطرناک بود به دستور برادر حبیب، من و برادر فضائلی در دو طرف ماشین به حفاظت و پاسداری از خود و منطقه و ماشین مشغول شدیم. نگرانی شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. با خودم میگفتم: " آیا ما در این محل به دست اشرار به شهادت میرسیم؟" تلاش دو ساعته راننده و برادر حبیب برای تعمیر ماشین به جایی نرسید. بیخوابی شب گذشته باعث شد در حال نگهبانی به خواب بروم. برادر حبیب که متوجه این موضوع شده بود بدون هیچ واکنشی چند ساعتی نظارهگر خواب طولانی من شد.
نزدیک غروب بود که متوجه شدم برادر حبیب مرا صدا میزند. بیدار شدم و جرثقیلی را بالای سر ماشین دیدم. "خدایا این جرثقیل کجا بوده و چگونه به اینجا آمده است؟" به هر حال جرثقیل قسمت جلوی ماشین را بلند کرد و راننده آن « میل گاردن» ماشین را که از جای خود بیرون آمده بود، به راحتی به جای خود قرار داد و ما توانستیم از منطقه دور شویم. وقتی از حبیب راجع به جرثقیل پرسیدم. گفت: " از راننده جرثقیل در حین کمک شنيدم که میگفت دختر یکی از خوانین منطقه فیروزآباد، زمان وضع حملش فرا میرسد و چون مسیر فیروزآباد –شیراز ناامن بوده آنها تصمیم میگیرند از مسیر پادانا او را سریعاً با جرثقیل (ماشين در دسترس اين خانوار) به سمیرم و سپس به بیمارستان شهرضا برسانند." به هر حال با این لطف الهی ما از معرکه خطرناک آن روز نجات پیدا کردیم. بعد از اینکه به سمیرم رسیدیم، برادر فضائلی قصه خرابی ماشین را برا بقیه بازگو کرد. بچههای سپاه تعجب کردند و گفتند تا جایی که ما به یاد داریم، در مسیر پادنا هرگز جرثقیلی عبور نکرده است. الله اکبر! راستش من از واقعه آن روز چیزی نفهمیدم.
گذشت و من پس از چندی به کردستان اعزام شدم. یکبار در سالروز شهادت شهید مفتح برای مرخصی به اصفهان آمده بودم. در حال تماشاي خبرهای استان اصفهان از سيماي اصفهان بودم كه بعد از خبر، مصاحبه با برادر حبیب را پخش کردند. خبرنگار پرسید: " خودتان را معرفی کنید؟ "او پاسخ داد" حبیب خلیفهسلطانی، پاسدار و همرزم و همسلولی شهید مفتح."وقتی دوباره به کردستان بازگشتم، برادری را در سپاه سنندج دیدم که درباره برادر حبیب صحبت میکرد. بلافاصله حرف او را قطع کردم و پرسیدم: "برادر حبیب چکاره است؟" گفت: "فرمانده سپاه کرمانشاه است. "مدتها گذشت. روزی وارد گلزار شهدا شدم. ناگهان چشمم به تصویر نورانی شهید حبیب خلیفهسلطانی در بالای مزارش افتاد. آری هم او که در مسیر پادنا قرآن میخواند، هم او كه همرزم شهید مفتح بود، همان سردار و فرمانده مهربان سپاه کرمانشاه و... او اینک اینجا در کنار همسر مهربانش بتول عسگری و فرزند شهیدش مأوا گزیده بود. لحظاتی در آنجا با خودم خلوت کردم و...
برادر محسن رضایی بعد ازشهادت شهید حبیب خلیفه سلطانی برای تسلیت گفتن در راه منزل شهید
شهید حبیب خلیفه سلطانی پانزدهم اردیبهشت 1328، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود.
پدرش احمد، بازنشسته کارخانه ریسندگی بود و مادرش سکینه بیگم نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته متالوژی درس خواند. سال1356 ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و سوم اردیبهشت 1361، با سمت قائم مقام سپاه منطقه هفت در ساوه بر اثر سانحه رانندگی شهید شد. مزار او در گلستان شهدای زادگاهش واقع است.