اگر عالم و دانای روزگار هم باشی در یک لحظه غفلت حماقت و شهرمساری به پیشانی زندگانیت می خورد.

به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران؛ رشید بن ربیر مصری یکی از قضات با علم و دانش بود که در قرن ششم زندگی می کرد.
مردی بود قد کوتاه با رنگی تیره، لب های ستبر و درشت و بینی پهن و بسیار بد گل و کریه.
یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل برگشت. دوستانش علت تأخیر او را جویا شدند.
قاضی علت را نمی گفت: سرانجام با اصرارهای زیاد دوستانش لب به سخن گشود: امروز از محله ای عبور می کردم که با زنی زیبا برخورد کردم.
او با چشم علاقه به من نگاه کرد و من هم از خوشحالی خود را فراموش کردم.
با گوشه ی چشمش اشاره کرد و من به دنبال او راه افتادم .
کوچه ها را یک پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم.
زن در را باز کرد و به من اشاره کرد، وارد شدم. نقاب صورت زیبا و چون ماه خود برداشت.
دست هایش را به هم زد و نام کسی را برد. دخترکی بسیار زیبا از طبقه ی بالای خانه پائین آمد.
زن به دختر بچه گفت: اگر بار دیگر بستر خود را خیس کنی تو را به این قاضی می دهم تا بخورد!
آن گاه زن رد به من کرد و گفت : امیدوارم خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما دریغ نکند، عزت برقرار!
با شرمساری و حماقتی که از من سر زده بود، از خانه ی زن خارج شدم . از شدت ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچه ها سرگردان بودم. . . /ف
برچسب ها: داستان ، حماقت ، مرد ، دانا
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.