اگر محمود مي گفت بمير مي مردم، آن قدر که مرا شيفته خودش کرده بود. شبي يکي از بچه ها سر شوخي پتويش را پرت کرد طرف من و اسلحه از دوشم افتاد، تا آمدم به خود بجنبم خورد توي سر محمود کاوه و سرش شکست. منتظر بودم يک برخورد ناجوري با من داشته باشد اما يک دستمال از جيبش درآورد و گذاشت روي زخم و از سالن زد بيرون! دنبالش دويدم و گفتم:«يک حرفي بزن»! با خنده گفت:«مگه چي شده؟» گفتم:«سرت شکست!» همان طور که خون ها را پاک مي کرد گفت:« اين جا کردستانه، از اين خون ها ريخته مي شود، اين که چيزي نيست.»
خاطره اي از شهيد محمود کاوه به نقل از ابراهيم پورخسرواني
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید