تهیهکنندهی محترمه سریال هم از خدا خواسته نهتنها هیچ پولی به من نمیداد، بلکه همهی کارهای مربوط به تولید سریال را هم به گردن من بیچاره انداخته بود. خودم نگارش متنها را پیگیری میکردم، بازنویسی میکردم، گاهی حتی مینوشتم. عروسکها را میساختم، تعمیر میکردم، میشستم. برای ضبط صدا، وقت استودیو میگرفتم. وقت بچهها را با هم هماهنگ میکردم، از جیب خودم، هزینهی پذیرایی و رفت و آمد را پرداخت میکردم. تهیهکنندهی محترمه و دستیارش که از قضا شوهرش هم بود، تنها پس از گرفتن فاکتورها آن هم با تاخیر چند ماهه، با من تسویه حساب میکردند.
همهی اینها را با جان و دل میپذیرفتم اما سروکله زدن با مسئولین تلویزیون بسیار طاقتفرسا بود. آنها دائما متنها را میخواندند و سعی میکردند به زور نکات غیراخلاقی و غیرآموزشی از درون متنها کشف کنند. به هر حرکت بامزهی موشها، ایراد میگرفتند. از نظر آنها اطلاق صفاتی مثل«دمدراز» و «گوشدراز» یا «کپل» به بچه موشها، کاری نادرست و ِغیراخلاقی بود. بچهها نباید خوراکیها را از دست یکدیگر قاپ میزدند، نباید توی کلاس شلوغ میکردند، چون از نظر آنها بدآموزی داشت! هنگام ضبط برنامه هم پشت صحنه داستانی بود. دائما یکی پشت پاراوان ایستاده بود و یواشکی سرک میکشید که مبادا عروسکگردانها موقع تمرین یا ضبط، بدنهایشان خدایی نکرده با هم تماس پیدا کند.
طی دو سالونیم، ۱۰۴ قسمت «مدرسه موشها» ساخته شد و شخصیتهای دیگری به شخصیتهای قبلی اضافه شدند. وحید نیکخواه در همان اوایل کار، از شبکهی یک به شبکهی دو رفت و مشکلات ما دو چندان شد. به سختی به تلویزیون قبولاندیم موسیقی برای کار کودک و عروسکی از واجبات است. موسیقی به کار اضافه شد. تیتراژ جدید ساخته شد. «مدرسه موشها» روز به روز بیشتر گل میکرد و در دل مردم جا باز میکرد. حالا دیگر هر روز جمعه همهی خانواده بعد از صرف ناهار منتظر پخش «مدرسه موشها» بودند.
موفقیت «مدرسه موشها» باعث شد بسیاری از تولیدکنندگان با من تماس بگیرند و پیشنهاد همکاری بدهند. چند تولیدکننده، عکسهای موشها را میخواستند و حاضر بودند مبالغ قابل توجهی در ازای آنها بپردازند اما من زیر بار نمیرفتم زیرا معتقد بودم با کالای فرهنگی نباید کاسبی کرد (البته اشتباه می کردم!). عکاس «مدرسه موشها» دوست قدیمی من، محمد فرنود بود، همان عکاس معروف جبهه و جنگ که بدون چشمداشتی، با ما همکاری میکرد. بنابر این نگاتیوها، فقط در اختیار خودمان بود و ما از آنها با چنگ و دندان مواظبت میکردیم. علیرغم همهی این سرسختیها بازار پر شد از عکسبرگردان و کارت و کتاب و دفترچه با تصاویر نقاشی شدهی موشها رویشان. که البته من هیچگونه منافعی در آن نداشتم.
سریال «مدرسه موشها» کارگردان تلویزیونی داشت و عوامل فنی آن دائمی نبودند و به شکل آفیش روزانه سر ضبط میآمدند. برای اغلبشان مهم نبود چه چیزی و با چه کیفیتی ضبط میشود. آنها فقط منتظر بودند ساعت ۱۱ شود و ساعت کارشان به پایان برسد. یکی از روزها، در آخرین روز و آخرین ساعت ضبط، قرار بود یکی از مهمترین قسمتها را که موزیکال هم بود، بگیریم. وقت کم بود و من دلهره داشتم، ضبط آن سکانس شروع شد. همه چیز به خوبی پیش میرفت که ناگهان کیف حصیری عروسک از دستش افتاد و عروسکگردان نتوانست آن را بردارد.
من صبر کردم صحنه به پایان برسد که لااقل آن صحنه، تمرین شده باشد هنوز تا ساعت ۱۱ وقت داشتیم و میتوانستیم ضبط را تکرار کنیم اما پس از پایان ضبط تا آمدم به خودم بجنبم، خانم کارگردان تلویزیونی میز را خاموش کرد و خسته نباشید گفت. به او گفتم ضبط تمام نشده و میخواهم صحنه را تکرار کنم اما خانم کارگردان تلویزیونی کیفش را متفرعنانه روی دوشش انداخت و گفت «ضبط تمام است!» و از نظر او مشکلی وجود ندارد! خانم و آقای تهیهکننده هم که مثل همیشه رفته بودند. عوامل استودیو هم مثل همیشه بدون اعتنا به ما چراغها را خاموش کردند و رفتند تا از سرویس جا نمانند. ما هم مثل شبهای گذشته کورمال کورمال عروسکها و وسایلمان را جمع کردیم. آن شب تمام راه با چمدان عروسکها در دستم، اشک ریختم. یک کوه غم و غصه روی دلم سنگینی میکرد. خستگی به تنم مانده بود. رییس گروه کودک وقت را نمیشناختم فقط شنیده بودم با اسلحه سرکار میآید. صبح اول وقت زنگ زدم گروه کودک، خوشبختانه به آقای رییس وصل شدم، تا آمدم حرف بزنم بعضم ترکید، با گریه ماجرا را شرح دادم و گفتم «حلالتان نمی کنم اگر نگذارید دوباره صحنهی خراب شده را تکرار کنم» استودیو در اختیار گروه دیگری بود.
دکور ما را جمع کرده بودند و دکور دیگری برپا شده بود آقای رییس گروه کودک که فکر کنم اسمش یزدانپرست بود ـ واقعا دمش گرم خیلی لوطی بود! ـ از من خواست با گروه به تلویزیون بیایم. وقتی به استودیوی ۱۱ رسیدم دیدم آقای دستیار تهیه و خانمش مثل مار زخم خورده در حال علم کردن دکور مدرسه موشها هستند. تا چشمشان به من افتاد، هر دو به من پریدند و هرچه دلشان خواست نثار من کردند. چهرهی آقای دستیار تهیه را هیچ وقت فراموش نمیکنم که به تندی و با لحن تمسخرآمیز به من گفت: «خانم اینجا تلویزیون است تو برو فیلم بساز!» من هم گفتم: «باشد! میروم میسازم!» و ساختم.