متن این خاطره بدین شرح است:
درمنزل مرحوم آقای آقا شیخ مرتضای زاهد مجلس روضه برقرار بود. آقای حاج شیخ هادی تهرانی معروف به حاج مقدس نیز حضور داشت. آقای حاج شیخ مرتضی معمولاً از روی کتاب برای مردم موعظه می کردند، یا درس و معارف می گفتند. آن روز هم طبق این معمول، از روی کتاب برای مردم اندرز می فرمود. چشم ایشان در اثر بیداریهای شب و گریههای زیاد خیلی کم سو شده بود. سرشان هم پایین بر روی کتاب بود.
آقای حاج مقدس کاری داشتند، و قاعدتاً فکر می کردند که اگر بخواهند برای رفتن اجازه بگیرند، به مجلس لطمه میخورد؛ بنابراین آهسته از جا برخاستند، و به سوی در اتاق رفتند. قد و قامت ایشان بلند و چهارشانه بود. لذا هنگامی که در برابر در قرار گرفتند، جلوی نور گرفته شد،و کتاب تاریک شد، مرحوم زاهد متوجه حرکت شده سر بر داشتند و حاج مقدس را دیدند که در حال رفتن است.
سؤال فرمودند: مقدس کجا؟ ایشان عرض کرد: آقا کار دارم! کسانی که نزدیک بودند، شنیدند که مرحوم زاهد زیر لب فرمود: خدا بیکارت کند.
بعدها حاج مقدس فرموده بود که یکسال تمام بیکار بودم، و هیچ کس مرا برای سخنرانی دعوت نمیکرد. یک روز که در محضر مرحوم زاهد بودیم، ایشان فرمود: مقدس خیلی به منزل ما می آیی. عرض کردم آقا بیکارم. فرمود: خدا به تو کار بدهد.
حاج مقدس می گفت: از در منزل ایشان که بیرون رفتم، اولین نفر مرا برای یک مجلس دعوت کرد،و کارهایم دوباره شروع شد./ص