به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، حوادث صدر اسلام و بویژه رویدادهای دوران حیات پیامبرعظیم الشان اسلام(ص) همواره مورد توجه اندیشمندان و متفکران اسلامی و غیر اسلامی قرار گرفته است. اهمیت این رویدادها بدین جهت است که هم افراد تأثیرگذار در این حوادث، حائز اهمیت بودند و هم خود آن رویداد در روند تاریخی اسلام مؤثر بوده است اما در میان همۀ این اتفاقات، حادثۀ فتح مکه میتواند از جهات گوناگون اهمیت بیشتری داشته باشد.
نکتۀ قابل توجه در فتح مکه، تلاش همهجانبه پیامبر(ص) برای تصرف شهر مکه با کمترین هزینه و خسارت جانی و پرهیز از هرگونه اعمال قدرت و خشونت و خونریزی و جنگ تن به تن است. پر رنگ جلوه دادن این رویداد مهم تاریخی که در صدر اسلام با تدبیر و دقت و همت والای پیامبراکرم(ص) به سرانجام رسید، در روزگار کنونی میتواند تلاشهای رسانههای ضد اسلامی در ارائه چهرۀ خشن از اسلام را خنثی کند.
حادثۀ فتح مکه علاوه بر این نکته، درسهای قابل توجه دیگری نیز دارد که با توجه به جزئیات این رویداد تاریخی قابل دستیابی و استفاده است که علاقه مندان به آن می توانند به کتب تفصیلی که در این رابطه نگاشته شده است رجوع نمایند. ما در این نوشتار خواهیم کوشید نگاه تاریخی گذرا به این رویداد مهم داشته باشیم.
سال ششم هجری، پیامبراسلام(ص) در حدیبیه قرارداد صلح را با سران کفر امضا کردند. آن روز شاید بسیاری از اطرافیان ایشان تصور نمیکردند که این قرارداد قرار است کلید فتح مکه و بازگرداندن قبله مسلمانان به اهلش باشد. اما دو سال پس از این ماجرا بود که این اتفاق افتاد و کلمه توحید بر فراز خانه توحید طنین انداز شد.
بر اساس یکی از بندهای توافقنامه حدیبیه، مسلمانان و قریش مىتوانستند با هر قبیلهاى پیمان ببندند. بر اساس این ماده، قبیله «خزاعه» با مسلمانان همپیمان شدند و پیامبر اسلام دفاع از آب و خاک و جان و مال آنان را به عهده گرفتند و در مقابل نیز قبیله «بنى کنانه» که از دشمنان دیرینه قبیله «خزاعه» و هم مرز آنان بودند، با قریش همپیمان گشتند. قریشیان در سال هشتم و در پی ناکامی مسلمانان در یک مأموریت نظامی، تصور کردند که مسلمانان دچار ضعف شدهاند و بر اساس همین تحلیل نادرست، اقدام به توزیع سلاح در میان بنیکنانه کردند.
افراد بنی کنانه نیز شبانه و بوسیله سلاحهای اهدایی قریش به قبیله خزاعه هجوم بردند و جمعی از آنان را به قتل رساندند. خبر این اقدام ناجوانمردانه خیلی زود به پیامبراسلام(ص) رسید و این رفتار آنان، نقض آشکار قرارداد صلح از سوی مکیان بحساب می آمد؛ در این میان پیامبرگرامی اسلام(ص) به آسیب دیدگان دلداری و وعده دادند که در برابر این عمل ننگین، سکوت نخواهند کرد.
اما هیچ کس تصور نمیکرد که پیامبراسلام(ص) تصمیم دارند ریشه این عهد شکنی را بَر کنند و مکه را از شرّ بت پرست و بتپرستی پاک نمایند.
این تصمیم مهم میبایست با رعایت کامل اصل غافلگیری اجرایی میشد. زیرا پیامبر(ص) در صدد بودند که با کمترین درگیری و جلوگیری از هر گونه خونریزی و خشونت، مکه را فتح نمایند و اگر احیاناً مکیّان از تصمیم ایشان آگاه میشدند، درگیری پیش میآمد و چه بسا کشتار بزرگی اتفاق میافتاد.
به همین دلیل براى عملى ساختن این مهم، تمام راههای منتهى به مکه، تحت مراقبت مأموران حکومت اسلام قرار گرفت و رفت و آمدها، شدیدا کنترل می شد تا مبادا خبری از تصمیم بزرگ پیامبر(ص) برای فتح مکه به اهالی آن دیار برسد.
لشگریان اسلام در حالیکه خود را آماده و مهیا برای نهایی کردن تصمیم پیامبر(ص) میکردند که ناگهان جبرئیل به پیامبرعظیم الشان اسلام (ص) گزارش داد که یکی از اهالی شهر مدینه، نامهاى حاوی خبر حمله قریب الوقوع مسلمانان به مکه نوشته و به زنى به نام «ساره» پولی داده است تا وی آن نامه را به قریش برساند.
پیامبر(ص) به محض اطلاع از این خبر، به امیر مومنان علی(ع) مأموریت دادند که به همراه دو نفر دیگر، آن زن را تعقیب کنند، او را دستگیر نموده و نامه را از وى بگیرند زیرا پیامبر(ص) کاملا آگاه بودند که اگر مکیان از تصمیم بزرگ ایشان آگاهی پیدا میکردند واقعهای خونین بپا خواهد شد و ایشان برای جلوگیری از این اتفاق ناچار بودند جلوی هر گونه درز خبر را بگیرند.
امیر مومنان علی(ع) باتفاق همراهیانشان در نقطهای به آن زن رسیدند و از او خواستند تا نامه را به آنان بدهد. اما او وجود نامه به همراه خود را تکذیب میکرد. على علیه السّلام در مقام یک سرباز مطیع و معتقد فرمود: «به خدا قسم! پیامبر هرگز خلاف نمىگوید، باید نامه را بدهى»
پافشاری حضرت علی(ع) و اطمینان ایشان به سخن پیامبر(ص)، سبب شد که ساره دست از انکار بردارد. او پذیرفت که به همراه خود نامهای دارد و بعد به حضرت گفت که مقدارى فاصله گیرد. سپس نامه کوچکى را از لابهلاى تابهاى گیسوان بلند خود بیرون آورد و به امام على(ع) تسلیم کرد و به این ترتیب بود که یکی از توطئه ها علیه تصمیم حضرت محمد(ص) خنثی گردید.
سپاه اسلام روز دهم ماه مبارک رمضان از مدینه به سمت مکه حرکت کرد. پیامبر(ص) در طول مسیر نیز مراقب بودند که اهل مکه از حرکت مسلمانان آگاهی پیدا نکنند. در طول این مسیر اتفاقی افتاد که چهره مهربان پیامبر(ص) را به تصویر می کشد.
جریان از این قرار است که دو نفر از بنی هاشم مسلمان نشده بودند. این دو نیز با شیوع اسلام در سرتاسر شبه جزیره، تصمیم گرفتند که مکه را ترک گویند و به مسلمانان بپیوندند. آنان در نیمه راه با لشکر اسلام روبهرو گردیدند و با توجه به رفتار بسیار خصمانهای که در دوران کفرشان با مسلمانان داشتند، چندان از حضور این دو تن، از سوی مسلمانان استقبال نشد.
امیر مؤمنان علی علیه السّلام که به روحیات و عواطف پیامبر(ص) وارد بود، به هر دو نفر فرمودند: بروید در برابر پیامبر رحمت(ص) بایستید و جملهاى را که برادران یوسف، در مقام معذرت و عرض پوزش به او گفتند، شما نیز بر زبان جارى سازید.
{ برادران یوسف در مقام درخواست عفو چنین گفتند:
لَقَدْ آثَرَکَ اللَّهُ عَلَیْنا وَ إِنْ کُنَّا لَخاطِئِینَ؛ خدا تو را بر ما برترى داده و ما از خطاکاران بودیم.
یوسف از شنیدن جمله فوق، آنها را با جمله زیر عفو کرد و گفت:
لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ ؛ امروز بر شما مؤاخذهاى نیست، خدا شما را بخشید و او ارحم الراحمین است}.
سپس امیر مؤمنان افزودند: اگر شما جمله اول را بر زبان جارى سازید، او حتما شما را با جمله دوم پاسخ خواهد داد زیرا ایشان رحمت للعالمین هستند.
آنان از آن راهى که امیر مؤمنان نشان داده بود وارد شدند. پیامبر(ص) نیز مانند یوسف و با رویی گشاده و بخششی بی مثال از خطاهاى آنان گذشت و آنان را به دین مبین اسلام دعوت نمود؛ سپس هر دو از آن لحظه لباس جهاد بر تن کردند و تا پایان عمر در آیین توحید پایدار ماندند و بدین ترتیب جلوهای از رحمت پیامبر(ص) نمایان شد.
سپاه اسلام به نزدیکی مکه رسیده بود و هنوز مکیان از حضور آنان آگاهی نداشتند. این بار نیز پیامبر گرامی اسلام(ص) تدبیری اندیشیدند و دست به اقدامی زدند که بتوانند بدون درگیری و جنگ مکه را تصرف نمایند.
ایشان دستور دادند که سربازان اسلام در نقاط مرتفع آتش افروزند و براى ایجاد ترس و وحشت بیشتر، دستور دادند هر فردى به طور مستقل آتش افروخته، تا نوارى از شعلههاى آتش کلیه کوهها و نقاط مرتفع را فراگیرد تا مکیان به فکر جنگ و خونریزی نیفتند و بدون هرگونه مقاومت نظامی تسلیم محمد (ص) شوند.
زبانههاى آتش و شعلههاى آن در دل شب رعب و وحشتى در دل اهل مکه انداخت و توجه آنها را به جانب نقاط مرتفع جلب کرد. «ابو سفیان بن حرب» به همرا چند تن از افراد خود، که از سران مکه بودند براى تحقیق از مکه بیرون آمدند.
و در اطراف مکه با عباس عموی پیامبر(ص) روبرو شدند. عباس با توجه به آگاهی از تصمیم پیامبر(ص)، به آنان گفت: به خدا سوگند! این شعلهها و آتشها مربوط به سربازان محمد(ص) است. او با سپاه بس نیرومند به جانب قریش آمده و هرگز قریش تاب مقاومت آن را ندارند.
سخنان عباس، لرزه شدیدى بر اندام ابى سفیان افکند و در حالى که بدنش مىلرزید و دندانهایش به هم گره خورده بود، رو به عباس کرد و گفت: پدر و مادرم فدایت! چاره چیست؟
عباس گفت: چاره این است که همراه من به ملاقات پیامبر(ص) بیایى و از او امان بخواهى و گرنه جان همه قریش در خطر است.
سپس او را به همراه خود به اردوگاه مسلمانان برد و صبح فردا ابوسفیان خدمت پیامبر رحمت(ص) رسید. شاید برخی انتظار داشتند که پیامبر(ص) او را بخاطر همه جنایتهایی که در تمام این دوران و با تمام توان علیه مسلمانان کرده است، به مرگ محکوم کنند. ابوسفیان نیز چه بسا انتظار چنین حکمی را میکشید.
او با وحشتی که سرتا پایش را فراگرفته بود، در برابر پیامبر(ص) قرار گرفت. وقتى چشم پیامبر(ص) به ابو سفیان افتاد، گفت: آیا وقت آن نشده است که بدانى جز خداى یگانه، خدایى نیست؟ ابو سفیان در پاسخ وى گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، چه قدر بردبار و کریمی و با بستگان خود مهربانى؛ من اکنون فهمیدم که اگر خدایى جز خدای تو بود تاکنون به سود ما کارى انجام مىداد. پیامبر(ص) پس از اقرار وى به یگانگى خدا افزود: آیا وقت آن نشده که بدانى من پیامبر خدایم؟ ابو سفیان هر چند بدون ایمان و باور حقیقی، جمله قبلى خود را تکرار کرد و گفت: چه قدر تو بردبار و کریمى و با خویشاوندان مهربانى؛ من نیز به رسالت شما ایمان آوردم.
این ایمان ابوسفیان هرچند مطلوب نبود اما برای پیامبر(ص) که در صدد بودند مکه بدون درگیری و خشونت و پرهیز از هر گونه خونریزی فتح شود مغتنم شمرده میشد.
رسول رحمت(ص) به ابوسفیان و همراهیانش اجازه دادند تا به مکه برگردند و به مردم اطمینان دهند که هر کس به محیط مسجد الحرام پناهنده شود و یا سلاح به زمین بگذارد و در پی کارزار با سپاهیان اسلام نباشد و بىطرفى خود را اعلام کند و یا درب خانهاش را ببندد و یا به خانه ابى سفیان پناه ببرد، از تعرض ارتش اسلام محفوظ خواهد ماند. البته پیش از آن که برود، ابوسفیان در کنار پیامبر(ص) ایستاد و سپاه عظیم اسلام را مشاهده نمود و همین امر نیز باعث شد که او کاملاً روحیه خود را ببازد و توهم هرگونه ایستادگی در برابر سپاه عظیم و شکست ناپذیر اسلام را از سرش بیرون کند.
ابوسفیان به مکه بازگشت و خبر حضور سپاه بزرگ اسلام را به مکیان منتظر داد و ضمن ابلاغ پیام پیامبر(ص) در باب محدودههای امن، آنان را از هرگونه مقابله و درگیری هراساند. «ابو سفیان» با این پیام، آنچنان روحیه مردم مکه را تضعیف کرد که اگر فکر مقاومت در دستهاى نیز وجود داشت به کلى از بین رفت.
پیامبراسلام(ص) در این شرایط و با تدبیری که از پیش اندیشیده بودند، بدون هیچگونه مقاومتی از سوی مکیان، وارد شهر مکه شدند. مرکب رسول خدا با حشمت و شکوه هرچه تمامتر، از بالاترین نقطه مکه وارد شهر گردید و در «حجون» کنار قبر عم بزرگوار خود «ابو طالب» فرود آمد و خیمه مخصوصى براى حضرتش زده شد تا به استراحت بپردازند. پیامبر(ص) اندکی استراحت کردند و سپس در حالى که سوار بر شتر بودند، براى زیارت و طواف خانه خدا رهسپار مسجد الحرام شدند. لباس نظامى بر تن و کلاهخود بر سر داشتند و مهاجران و انصار با هالهاى از عظمت او را پوشانده بودند.
در مسیر آن حضرت، مسلمانان و مشرکان ایستاده بودند؛ گروهى از خشم و ترس بهت زده بودند، دستهاى ابراز شادى مىکردند. پیامبرعظیم الشان اسلام با اقتدار وارد مسجد شدند و وقتی در برابر حجر الاسود رسیدند تکبیر گفتند. اصحاب نیز به پیروى از آن حضرت با صداى بلند تکبیر گفتند. شور عجیبى در مسجد حکم فرما بود و شادی در دل آنان موج میزد. مسلمانان در خاطرشان روزهایی زنده شد که در مکه بخاطر اسلام و کلمة الله توسط مشرکان و بت پرستان تازیانه خوردند و شکنجه شدند ولی اکنون با افتخار و اقتدار کلمه توحید و یگانه پرستی را در مسجد الحرام و در قلب مکه فریاد میکنند.
پیامبر(ص) آنگاه طواف خانه خدا را شروع کردند. و در حین طواف چشمان مبارکشان به بتهای بزرگی افتاد که فضای مسجدالحرام را آلوده کرده بود. رسول اکرم(ص) از حضرت علی(ع) خواستند تا برای سرنگونی بتها به یاری ایشان بیاید.
پیامبرگرامی اسلام(ص) با کمک امیر مومنان علی علیه السلام بتهای ظلم و جور و تحجر و خرافه گرایی را نابود ساختند تا دیگر نشانی از واپسگرایی و تحجر در شهر مقدس مکه باقی نماند و سپس طواف را به پایان رساندند و در نقطهای قرار گرفتند تا با مردم سخن بگویند.
سکوت تامى بر محوطه مسجد و بیرون آن حکم فرما بود. نفسها در سینهها حبس شده و مردم مکه و بت پرستان در آن لحظات به یاد آن همه ظلم و ستم و بیدادگرىهاى خود افتاده، فکرهاى مختلفى مىکردند و هر کدام برای خود سرنوشتی دردناک را تصور مینمودند.
صدای سرشار از امید و مهربانی پیامبر رحمت در آن سکوت طنین انداز شد: «ما ذا تقولون؟ و ما ذا تظنّون؟!»؛ «چه مىگویید و درباره من چگونه فکر مىکنید؟!»
مردم بهت زده و حیران و بیمناک ولی امیدوار به فضل و رحمت و رافت پیامبر عظیم الشان اسلام، همگى با صداى لرزان و شکسته، گفتند: «ما جز خوبى و نیکى چیزى درباره تو نمىاندیشیم؛ تو را برادر بزرگوار خویش و فرزند برادر بزرگوار خود مىدانیم.» و بعد منتظر ماندند تا تصمیم پیامبر(ص) را درباره خود بشنوند. پیامبر رحمت(ص) پس از شنیدن این سخن پاسخ دادند: «من نیز همان جملهاى را که برادرم یوسف به برادران ستمگر خود گفت، به شما مىگویم: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ» ؛ امروز بر شما ملامتى نیست، خداوند گناهان شما را مىآمرزد و او ارحم الراحمین است.
سپس رسول رحمت(ص) فرمودند: «شما مردم، هموطنان بسیار نامناسبى بودید. رسالت مرا تکذیب کردید و مرا از خانهام بیرون ساختید و در دورترین نقطه - که به آنجا پناهنده شده بودم- با من به نبرد برخاستید، پیروان آیین اسلام را شکنجه می کردید و به قتل میرساندید ولى من با این همه جرایم و جفاهایی که در حق من و پیروان من کردید، شما را بخشیده و بند بردگى را از پاى شما باز مىکنم و اعلام مىکنم: اذهبوا فأنتم الطّلقاء؛ بروید دنبال زندگى خود، همه شما آزاد و رهایید.»
اینگونه بود که پیامبر گرامی اسلام(ص) با تدبیر و دور اندیشی بی مثال خود اعلام عفو عمومی نمودند و بدون هیچگونه خونریزی و خشونت مکه را فتح و قبله را به اهالی قبله سپردند.
هنگام نماز ظهر رسید. بلال به امر رسول الله بر بالای بام کعبه رفت و مرگ ظلم و ستم و تحجر و واپسگرایی را با ندایی ملکوتی اعلام نمود: « الله اکبر؛ الله اکبر»