مجری رو به سرباز دیگری به نام راقی کرد و گفت: تو در گزارشت گفتی که مبارزانی بدون سر دیده‌ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است. راقی گفت: تنها من آنها را ندیده‌ام؛ تمام افراد یگان من این صحنه را رؤیت کرده‌اند.




مجری رو به سرباز دیگری به نام راقی کرد و گفت: تو در گزارشت گفتی که مبارزانی بدون سر دیده‌ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است. راقی گفت: تنها من آنها را ندیده‌ام؛ تمام افراد یگان من این صحنه را رؤیت کرده‌اند.


به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، خبرگزاری فارس به نقل از سایت مشرق، پایگاه مقاومت اسلامی لبنان به تازگی داستان‌هایی از عنایت‌های الهی در جنگ 33 روزه که برای عناصر مقاومت اسلامی این کشور اتفاق افتاده را منتشر کرده که هفت داستان کوتاه از آنها را در متن زیر می‌بینید.

 

* جنود الهی

یکی از رزمندگان حزب‌الله می‌گفت من به همراه چهار نفر از دوستان همرزمم با دشمن مبارزه می‌کردیم. تشنگی بر ما فشار آورده بود و مسافت زیاد و راه ناهموار کوهستانی، توانی برایمان باقی نگذاشته بود. ما باید خود را به پایگاه می‌رساندیم و از آنجا عملیات خود را آغاز می‌کردیم. در نزدیکی پایگاه خانه‌ای وجود نداشت که ما بتوانیم رفع عطش کنیم. در داخل کوهستان غاری بود که زنی سالمند با خانواده کوچک خود در آن زندگی می‌کرد. آنها از ترس حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به منطقه بنت‌جبیل، بدان جا پناه آورده بودند.

به سمت غار مذکور حرکت کردیم و به آن پیرزن سلام کرده و از وی آب طلب کردیم. وی پاسخ سلام ما را داد و برایمان آرزوی توفیق و پیروزی بر دشمن صهیونیستی کرد. افراد این خانواده برایمان آب آوردند و ما مشغول نوشیدن آب شدیم. وی شروع به پر کردن ظروف از آب شد. در این حال یکی از ما پرسید چه نیازی به این همه آب است. این پیرزن با تعجب گفت من عذرخواهی می کنم که آب کافی برای سیراب کردن ارتشی که پشت سرشماست، ندارم.

این زن در پشت سر ما تعداد زیادی نیروهای ملبس به  لباس نظامی مشاهده کرده بود که در حقیقت فرشتگان الهی بودند که خداوند سبحان برای کمک به ما اعزام نموده بود.

با این گفته پیرزن ما با شادی و تعجب و لرزش به همدیگر نگاه می‌کردیم.

 

* غذای گرم

یکی از جوانان مقاومت لبنان می‌گفت: در هنگام فراگیری آموزش‌های قبل از جنگ، ما می‌توانستیم برای مدتی طولانی گرسنگی را تحمل کرده و غذا را به گونه‌ای تقسیم نماییم که بتوانیم چند روز را بدون غذا سپری کنیم. چنانکه می‌دانید هواپیماهای اسرائیلی از هر روشی استفاده می کردند تا هیچ آذوقه ای به دست ما نرسد. یک روز جنگنده‌های رژیم صهیونیستی به شدت مواضع ما را بمباران کردند و ما چاره ای جز ورود به خانه‌ای که در طی دو سه هفته گذشته خالی از سکنه شده بود، نیافتیم. به محض باز کردن قفل و ورود به آن، با یک سفره غذای گرم که گویی در همان لحظه آماده شده بود، روبرو شدیم. ما فارغ از بمباران دشمن مشغول خوردن شدیم . این غذا آنقدر لذیذ بود که گویا در تمام طول عمرمان چنین غذایی نخورده بودیم.

 

* معجزه ابراهیم نبی برای عناصر حزب الله

یکی از رزمندگان خط مقدم مقاومت اسلامی می‌گوید: نبرد سختی بین ما و صهیونیست‌ها در جریان بود و دشمن قادر نبود جبهه ما را در هم شکسته و مانع از پرتاب موشک از این جبهه شود. از همین رو با مواد آتش زا محیط پیرامون ما را آتش‌باران کرد. با این اقدام، پایگاه‌های پرتاب موشک در محاصره آتش قرار می‌گرفت و دشمن می‌توانست رزمندگان را شکست دهد.

در چنین شرایطی رزمندگان خود را در حلقه محاصره آتشی بزرگ یافتند، اما خداوندی که آتش را بر ابراهیم خلیل سرد و سالم کرد به رزمندگان کمک کرد. آتش همه چیز را به جز دستگاه‌های پرتاب موشک، مهمات و محل حضور رزمندگان فرا گرفته بود. رزمندگان می دیدند که آتش تا نزدیکی آنها می‌آید و بدون آنکه به آنها آسیبی برساند، از کنارشان عبور کرده و گویی به آنها سلام می‌دهد.

یکی از رزمندگان می‌گوید: آتش مأموریت داشت که به ما آسیبی نرساند. وقتی دشمن دید رزمندگان با وجود این آتش عظیم به مبارزه و پرتاب موشک ادامه می‌دهند، ترس به دلش راه یافت.

 

* مبارزه مردانی بدون سر

با پایان یافتن تجاوز رژیم صهیونیستی که با شکست نیروهای زبده این رژیم همراه بود و بعد از سؤال و جواب از افسران میدانی، 300 تن از سربازان اسرائیلی شرکت‌کننده در نبردهای بنت جبیل، الخیام، یعترون و مارون الرأس که از نیروهای یگان ایگور و گولانی بودند برای معالجه راهی مراکز درمانی اروپا شدند. این افراد مطالب عجیبی را به روزنامه‌ها گفته بودند و  فرماندهان آنها مورد سرزنش واقع شده بودند، چرا که گفته می شد آنها مسئول دیوانگی و جنون این سربازان شده‌اند. در زیر به گفته‌های عجیب و غریب این سربازان اشاره شده است:

دانی: ما می‌دیدیم اشباحی با ما می‌جنگند.

مجری: چگونه؟ می توانی توضیح بدهی؟

دانی: بارها به فرماندهان گفتم که این مسئله واقعیت دارد ولی آنها ما را به مصرف مواد مخدر و قرص‌های روانگردان محکوم کرده و برای صحت این موضوع، معاینه های پزشکی بسیاری بر روی ما انجام می‌دادند.

مجری: دانی تو می‌دانی که اشباح وجود خارجی ندارد، می‌توانی درباره توان استتار و خیزش رزمندگان حزب‌الله برایمان توضیح بدهی. سخن گفتن از این اشباح غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

دانی:من مطمئنم که آنها شبح بودند، چرا که آنها در آسمان پرواز می‌کردند.

با این گفته دانی، مجری و برخی از حاضران می‌خندند و مجری رو به سرباز دیگری به نام راقی کرده و می گوید: تو در گزارشت گفتی که مبارزانی بدون سر دیده‌ای؟ چطور چنین چیزی ممکن است.

راقی: تنها من آنها را ندیده‌ام . تمام افراد یگان من این صحنه را رؤیت کرده‌اند.

مجری: با دیدن آنها چه کار کردید؟

راقی: فرار کردیم.

مجری: آیا این امور به خاطر ترس، اضطراب و پریشانی میدان نبرد نبوده است؟

راقی: باید به شما بگویم نه تنها من که تمامی سربازان دیدند که مبارزانی بدون سر به ما حمله می‌کنند.

دانی، راقی و دیگر افراد مجموعه آنها برای خارج ساختن تصاویر مهاجمان بی سر از اذهانشان راهی درمانگاه‌های فرانسه و سوئیس شدند.

 

* معجزه الهی در سقوط جنگنده دشمن

رمز قدرت واقعی رزمندگان در نماز و دعا و پاسداری از آن در سخت‌ترین شرایط نبرد نهفته است. یکی از رزمندگان مؤمن و دوستدار پیامبر (ص) و اهل البیت(ع) بعد از پایان نماز، سجده‌ای طولانی انجام می‌دهد. وی در این سجده به خواب می‌رود و در عالم رؤیا، بانو فاطمه زهراء(س) و حضرت زینب(س) را مشاهده می‌کند.

وی با نگرانی عرض می‌کند: بانوی من هواپیماهای دشمن خانه و کاشانه ما را ویران و زنان و کودکانمان را به کام مرگ فرستاده است آیا کاری برایمان انجام نمی‌دهید؟

بانو فاطمه زهراء(س) می‌گویند (صبر کنید، پیروز خواهید شد.)

وی می‌گوید: بانوی من! مگر نه این است که ما از شیعیان و دوستداران و  ادامه دهندگان راهتان هستیم. ما را از شر این جنگنده‌ها نجات نمی دهید؟

ایشان می فرمایند: صبر کنید، پیروز خواهید شد.

این رزمنده می گوید: بانوی من آیا کاری با این جنگنده‌ها نمی‌کنید، اگر شده یکی از آنها را ساقط کنید تا قلبمان آرام و دلمان مطمئن شود.

وی می‌گوید: فاطمه زهراء (س) ردایی سفید را در آسمان چرخاند و گفت: صبر کنید، پیروز خواهید شد.

به گفته این رزمنده در این حالت من از خواب بیدار شده و ناگهان متوجه شدم یک جنگنده اسرائیلی در دره مریمین سقوط کرد. بدین ترتیب آنچه بانو فاطمه زهراء(س) گفته بود با سقوط این هواپیما محقق شد و پیروزی حاصل شد.

 

* شنا بلد نبودند ولی عبور کردند

یکی از رزمندگان مقاومت درباره خاطرات جبهه نبرد با دشمن صهیونیستی می‌گوید: حوادث زیادی وجود دارد، ولی یکی از عجیب‌ترین آنها این است که ما گروهی بودیم که سعی داشتیم خود را به دشمن رسانده و عملیاتی را بر ضد آن انجام دهیم. در بین ما مبارزانی بودند که شنا بلد بودند، این در حالی بود که ما ناچار بودیم از منطقه‌ای که رودخانه‌ای پر آب در آن جریان داشت، عبور کنیم.

من از جمله افرادی بودم که شنا بلد نبودم. احساس کردم کسی مرا به آن سوی آب رساند، وقتی از دیگر افرادی که به مانند من شنا بلد نبودند پرسیدم چطور از آب عبور کرده‌اند آنها نیز همین را گفتند.

 

* خشاب ها خود به خود پر می شدند

یکی از رزمندگان مقاومت می‌گوید: ما در حمله زمینی با دشمن صهیونیستی در حال پیکار بودیم و این در حالی بود که هریک از ما دارای چهار تا پنج خشاب بود. واقعاً درگیری شدید بود. یکی از عناصر مبارز نیز خشاب‌هایش را در جیب لباس‌هایی که می‌پوشید در  منطقه‌ای جا گذاشته بود.

این برادر ما وقتی درگیری شدید شد به شدت به سمت دشمن آتش گشود به طوری که تنها یک خشاب برایش باقی ماند با این حال وی از شلیک کردن باز نایستاد تا اینکه فشنگ‌هایش تمام شد ناگهان بدون آنکه بداند چه کسی و چگونه خشاب‌هایش را پر کرده است متوجه شد سلاحش فشنگ پرتاب می کند. گویا اصلاً شلیک نکرده بود.

 
برچسب ها: حزب الله ، جنگ ، امداد غیبی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
ساقی
۲۳:۲۶ ۰۶ آذر ۱۳۹۷
من سال 86 برای کار به یه شرکت خدماتی میرفتم یه روزی خیلی گشنم بود از طرف شرکت به یه خونه ای اعزام شدم در را باز کرد زنی رادیدم که خودش را مسیحی معرفی کرد و اسمش را مریم گفت از صبح تا ظهر کار کردم ولی خونه اونقد تمیز بود گردگیری میکردم وقتی ساعت یک شد هیچ غذایی تو این خونه نبود به من گفت چه غذایی دوست داری برات سفارش بدم منم گقتم قرمه سبزی فکر میکردم این خانوم الان گوشی تلفن را برمیداره و غذا سفارش میده چون هیچی توی ماکرو فر و قابلمه و روی گاز نبود نشسته بودم اوهم بالاسرم ایستاده بود گفت الان از طبفه بالا غذا میارند درهای واحد بسته بود وما طبقه چهارم بودیم سرم پایین بود خودبخود بوی قرمه سبزی را حس کردم وقتی سرمو بالا آوردم دیدم یک آن یه پرس غذای داغ دستشه که بخارداغ بودن غذا بلند میشد غذا را جلو من گذاشت باتعجب نگاهش کردم قبل از اینکه چیزی بگم گفت راجب غذا هیچی نپرس بوی غذا خونه را پر کرده بود چه غذایی خوردم و بعد در حین کار حرفها یی را گفتم و آرزوهامو گفتم که نمیشه بگم وقت غروب ازدرکه اومدم بیرون یکی از همسایه هاش که من را پاییده بود باگستاخی گفت کیفترو نشون بده از صبح صدات میاد منم با تعجب گفتم چرا ؟ گفت چی برداشتی تو اون خونه کسی زندگی نمیکنه منم باور نکردم وراهی خونه شدم .داستان کمی مختصر تعریف کردم طولانیه بعد از چند سال وقتی به خود شناسی میرسم شک دارم که آیا او حضرت مریم مسیح بوده یا نه