به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدونکنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سالهای قبل از پيروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سالها همگام با روحانيت به رهبری حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايتهای رژيم منفور پهلوی نقش ارزندهای ايفا كرد؛ به همین خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
خاطرات به روايت همسر شهيد دل شاد رزمنده يك روز غروب با لباس كار به خانه آمد. گفتم: «لباست كو؟» جواب مشخصی نداد.
چند روز به همين منوال گذشت و ما میديديم هر روز با همان لباس كار به مغازه میرود و میآيد تا اين كه فهميدم لباسی كه تازه خريد بود را به شخص مستحقی داده است. از اين كارها زياد میكرد.
حتی زمان جنگ و توی جبهه گاهی انگشتر، ساعت يا چيزهای ديگری كه به همراه داشت، به رزمندگان میداد. میگفت: «اينها چيز ناقابلی است، زمانی ارزش پيدا میكنند كه دل رزمندهای را شاد كند».(سرکار خانم آمنه براری)
جگرم میسوزد يادم هست وقتی از جبهه میآمد، فرشته و مهدی به او میگفتند: «بابا! ما را به گردش ببر.»
حاجی در جواب آنها میگفت: «من خيلی دوست دارم در كنار شما باشم و شما را به گردش و تفريح ببرم، اما وقتی فرزندان شهدا را میبينم كه پدر ندارند، جگرم میسوزد و قلبم آتش میگيرد.
شما گمان نكنيد كه من شما را دوست ندارم، نه اصلا اين طور نيست، من شما را خيلی دوست دارم، ولی چه كنم كه در مقابل اين بچهها مسئولم.»
شدت دردبعد از نماز جمعه وقتی به پايگاه شهيد بهشتی برگشتم، ديدم حاجی را با بدن مجروح به خانه آوردند، همان روز عده زيادی از فرماندهان و رزمندگان به عيادتش آمدند. چون حاجی مدت زيادی را به خاطر بچهها نشسته بود، درد زخمهايش بيشتر شد.
وقتی بچهها رفتند، چوب كلفتی را كه در منزل داشتيم، به من داد و گفت: «آمنه! هر وقت من از شدت درد، داد زدم با اين چوب بر سرم بكوب تا آن عزيزانی را كه دست و پايشان قطع شد، ولی كوچكترين آه و نالهای نزدند، به ياد بياورم و ساكت شوم.»
سفر حج يكی از بزرگترين آرزوهايش تشرف به خانه خدا بود. وقتی كه اسمش اعلام شد، گفت: «من تنها نمیروم» از طرفی پول كافی نداشتيم كه حتی ايشان به تنهايی به اين سفر برود؛ به همين خاطر قرض كرديم و با هزار زخمت او را راضي كردم كه به اين سفر نوراني برود».
بعد از بازگشت از مكه بلافاصله راهی جبهه شد.
سوغات
برعكس خيلیها، حاجی از مكه چيز زيادي خريد نكرد. فقط برای بچههای شهيد آقا برار نژاد و بچههای خودش و آقا هادی پيراهن خريد. اما پيراهنها آن قدر رنگ و رو رفته بود كه من خجالت میكشيدم به آنها بدهم گفتم: «اين چيه كه خريدی، كی اين لباسها را میپوشد؟»
حاجی گفت: «در خيابان حوالی حرم مشغول قدم زدن بودم كه ديدم دو سياه پوست بساط پهن كردهاند و میخواهند اين پيراهنها را بفروشند اما كسي از آنها خريد نمیكند.
من دلم به حال آنها سوخت و اين پيراهنها را يك جا از آنها خريدم».
زينب
اگر فرصت داشت حتما در كار منزل و نگهداری بچهها كمك میكرد تا علاقهمندی خود را به ما نشان دهد؛ وقتي زينب، نوزاد بود به اهواز رفته بودم. در همان جا از جعبه خالي مهمات، برايش تاب درست كرده بود. وقتی برای استراحت به منزل میآمد با آن كه خستگی از چهرهاش نمايان بود، طنابی را به تاب بست و پيش خود داشت تا زينب با كشيدن طناب و لالايی او بخوابد.
خضاب خون
بار آخری كه آمده بود. موهای سر و محاسنش خيلي بلند شده بود به او گفتم: «سر و صورتت را اصلاح كن».
كمی مكث كرد. به محاسنش دست كشيد و گفت: «میخواهم حنا بگيرم».
گفتم: «من از حنا و رنگش بدم میآيد.»
گفت: «پس بگذار اين موها با خون سرم خضاب شود»
ديگر هيچ نگفتم. او هم هيچ نگفت و رفت. وقتی پيكرش را آوردند، ديدم تمام سر و رويش خونی است و به جای حنا با خون خضاب كرده است.
رزمنده دلير اسلام
يادم میآيد هر وقت بابا از جبهه میآمد پوتينش را میشستم و واكس میزدم. اولين بار كه اين كار را برايش انجام دادم، هيچ نگفت، ولی بعد از مدتی به مادرم گفت كه چه قدر از ديدن پوتين تميز شدهاش خوشحال شده بود.
اين كار هميشگیام بود، چون از اين كار لذت میبردم؛ زيرا او را علاوه بر يک پدر، يک رزمنده دلير اسلام هم میديدم.(سرکار خانم فرشته بصیر-دختر شهید)
انتهای پيام/