به گزارش
خبرنگار اجتماعي باشگاه خبرنگاران؛ آفتاب تازه بر پهنای آسمان قم خود را گسترده کرده بود و ساعت حدود ۱۰ صبح را نشان میداد، چند کارگر و بنا در حال کار کردن در خانهای هستند که در محلهای قدیمی شهر بر اثر بمباران دشمن ویران شده است.
جز صدای نامفهوم بنا و کارگران که با یکدیگر مشغول صحبت هستند فقط صدای ملایم و کودکانهای از داخل یکی از اتاقهای این خانه نیمه کاره به گوش میرسد.
سهیلا...! سهیلا.. مامان، کجایی؟!
دخترکوچولو توپ خال خال قرمزش را گوشه اتاقی که هنوز گچ سفید بر روی دیوارهایش ننشسته رها میکند و به سمت مادر میدود.
فاطمه که باردار است به سختی راه میرود و سینی گردی که در آن قوری، قندان و مقداری نان و پنیر به چشم میخورد را روی چهار پایه فلزی کنار پلههای نیمه کارهای که به طبقه بالا میرود میگذارد.
ـ عزیز مامان برو طبقه بالا به بناها بگو بیایید صبحانه بخورید. مراقب باش پلهها هنوز نیمه کارست ... با احتیاط از پلهها بالا برو...!
سهیلا به عادت همیشگی و با شیطنت مضاعفی هر دو پله را یکی میکند تمام ساختمان پر است از مصالح ساختمانی و در برخی از نقاط ساختمان نیز نیمه بشکههای پر از آب برای خیساندن آجرها دیده میشود.
دختر کوچولو در حین پیچیدن در پاگرد ساختمان است که در همین هنگام چشمش به شیلنگ بلند آب میافتد و لحظهای در فکر میرود؛ بعد از گذشت دقایقی شیلنگ را بر میدارد و به سختی بر سر آن یک آجر را گره میکند و در حالی که یک سر شیلنگ را در دست دارد سر دیگر آن را از طبقه بالا به پایین میاندازد.
در حالی که آجر بر سر شیلنگ بسته شده است از طبقه دوم ساختمان نیمه کاره آویزان شده و بالا و پایین میرود خندههای توأم با شادمانی سهیلا نشان از این دارد که او از ابتکار خودش خوشحال است.
صدای خندههای کودکانه توجه کارگران را به خود جلب میکند مهدی که سرپرست کارگران است به طرف سهیلا میآید که مانع از بازی خطرناک او در این ساختمان نیمه کاره شود.
مهدی بدون اینکه حرفی بزند به طرف سهیلا در حرکت است که ناگهان صدای خندههای دختر بچه به یک جیغ بلند تبدیل میشود.
کارگر که شاهد صحنهای ناباورانه بود سعی میکند تمام قوای مردانهاش را در پاهایش جمع کند تا بتواند زودتر از جاذبه زمین خودش را به سهیلا برساند.
سهیلا پیش از اینکه مهدی برسد با سر به طرف پایین سقوط میکند و در حین سقوط به شدت با مصالح ساختمانی که در پلهها و پاگرد ریخته برخورد و سپس به زیر زمین سقوط میکند.
کارگران که شاهد این صحنه دلخراش هستند در حالی که بر سرشان میکوبند به طرف زیر زمین ساختمان میدوند و مهدی در حالی که گریه میکند پیکر نیمه جان سهیلا که تا لحظاتی قبل صدای خنده و شادمانیاش توجه همه را به خود جلب کرده بود بر روی دست میگیرد و از پلهها بالا میآید و با فریاد خدا را صدا میزند...
پیکر نیمه جان سهیلا که صورتش با خون آغشته شده هنوز در دستان کارگر است که محمد پدر سهیلا از راه میرسد و نانهای سنگکی که در دست دارد به زمین میریزد.
اشکهای مردانه محمد و جیغهای دلخراش فاطمه در هم میآمیزد و محمد سهیلا را از آغوش کارگر جدا کرده و دوان دوان به نزدیکترین درمانگاه میرساند.
پاسخ منفی پزشک مبنی بر اینکه «معلوم نیست کودکت زنده بماند» استخوانهای مردانه محمد را در هم شکست و توانایی حرکت را از او گرفت لحظههایی را به یاد میآورد که سهیلا شاد و خندان با عروسکش بازی میکرد و شعرهای کودکانه میخواند اشک در چشمانش حلقه بست ...
نمیتوانست به خانه برگردد و به فاطمه حرفی بزند لحظهای به خود آمد و پیکر نیمه جان کودک را به بیمارستان نکویی که به عنوان بیمارستان اورژانس شهر محسوب میشد رساند.
در طول راه صدها بار خدا را صدا میکرد و به حضرت معصومه(س) متوسل شد
نبود پزشک متخصص و تجویز نادرست دارو دست به دست هم دادند تا سهیلا در چند قدمی مرگ دست و پا بزند.
باید سهیلا به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل میشد شاید پزشکان متخصص پایتخت میتوانستند میوه دل محمد و فاطمه را به ایشان باز گردانند... شاید... !
سهیلا در میانه راه پس از مرگ و با حالت احیا به بیمارستانی در تهران منتقل شد ولی نگرانی همچنان در جسم و جان محمد و فاطمه موج میزد.
بیمارستان پر بود از مجروحانی که از جبهه به تهران منتقل شده بودند و پیکر نیمه جان سهیلا نیز برای بستری در بخش اورژانس روی برانکارد در حرکت بود.
ساعتی بعد سهیلا توسط پرستاران برای انجام آزمایشات متعدد و سی تی اسکن آماده شد ولی پیش از اینکه سی تی اسکن صورت بگیرد پزشک با انجام معاینات اولیه از وضعیت دختر کوچک ابراز نارضایتی کرد.
دکتر از زهرا خانم مادر بزرگ سهیلا که همراهش تا تهران آمده بود خواست که فقط دعا کنند و خانواده دخترک را برای اعلام هر خبری آماده کند؛ به عقیده او معلوم نبود سهیلا زنده بماند؛ شاید باید عمل زنده بماند ... شاید... شاید هم بر اثر ضربهای که به سرش وارد آمده بود روحش برای صعود به آسمان پر پرواز پیدا میکرد.
هنوز معلوم نبود زهرا باید به چه صورتی به فاطمه و محمد خبر میداد تمام توانش را جمع کرد با خانه تماس گرفت.
صدای زهرا به سختی و با بغضی که سعی داشت پنهانش کند از پشت تلفن شنیده میشد... محمد... محمد تو پدر هستی ... باید محکم باشی ... معلوم نیست که چی پیش میاد ... فاطمه را برای خبری که منتظر شنیدنش نیست باید آماده کنی ...
صدای بوق ممتد تلفن محمد را به خود آورد در حالی که لباس آغشته به گچ و خاک به تن داشت زانوانش را در بغل گرفت و کنار تلفن به زمین نشست.
نه گریه فایده داشت و نه فریاد ... فاطمه اگر میشنید تاب نمیآورد باید کاری میکرد. راه پشت بام را پیش گرفت گنبد و بارگاه حضرت معصومه (س) در میان غبارهای ناشی از بمباران و موشک بارانهای متعدد در شهر به سختی دیده میشد.
وضو گرفت و برای آرامش خودش دو رکعت نماز خواند پس از نماز در حالی که بغض گلویش را فشار میداد در حالی که اشک میریخت سرش را به طرف گنبد بی بی چرخاند و زمزمه کرد.
دو روزی میگذشت و هنوز هیچ خبری از وضعیت سهیلا نبود محمد و فاطمه برای شنیدن هر گونه خبری؛ اسپند روی آتش دل داشتند؛ نه پایی برای رفتن و نه توانی برای نشستن وجود داشت.
زهرا در کنار جسم بیهوش سهیلا روی تخت بیمارستان خوابیده بود که با صدای زنی در همان اتاق که روی تخت دیگری بستری بود بیدار شد.
زن هراسان اطراف را مینگریست و مرتب تکرار میکرد خانم زیبارو و نورانی که کنار سهیلا ایستاده بود کجا رفت؟
لحظاتی بعد زن در حالی که به تخت سهیلا نگاه میکرد و اشک میریخت گفت: خانم جان نام دخترت سهیلاست؟؟؟؟ به خدا بیبی شفاش داد ... بغض امان زهرا و زن غریبه را برید.
زن با صدای بریده بریده فریاد میزد خانم نورانی با صدای روح نوازی گفت: سهیلا دخترم چرا خوابیدی؟ بلند شو ...!
نتایج آزمایشات و اسکنهای متعدد سهیلا همه نشان از تندرستی وی بود و فقط مویرگهای سرش بر اثر ضربههایی که در هنگام سقوط به سرش وارد آمده بود کمی متورم شده بودند این نتایجی بود که پزشکان معالج سهیلا اعلام کردند.
حضرت معصومه (س) به زیبایی پاسخ محمد که در کمال نا امیدی تقاضای شفا کرده بود را داد اکنون از آن زمان پر از ترس و اضطراب ۲۴ سال میگذرد و سهیلا زندگی دوبارهاش را مدیون بی بی کرامت است.
دلی شکست و دور و برش را خدا گرفت نقاره میزنند ... مریضی به لطف بانو شفا گرفت .
انتهاي پیام/