به گزارش
گروه ورزشی باشگاه خبرنگاران، دربی 77 پس از آن همه به قول معروف " آفتابه لگنی" که تهیه شده بود تا یک شام معروف سرخابی ما را مهمان کنند فهمیدم که این همه افاده فقط متعلق به بیرون مستطیل سبز بود، حال بگذریم از روزهای گذشته که هر کدام از این رستمهای میلیاردر گلویی تازه میکردند و مصاحبه پشت مصاحبه که "من آنم که رستم بود پهلوان" خلاصه بعضی وقتها حسرت میخوردیم که ای کاش من هم اینقدر فوتبال بلد بودم! پول میگرفتم و مردم از دیدنم لذت نمیبردند.
از روز سه شنبه بود که اگه اشتباه نکنم خیلی از دوستداران همین آقایون میلیاردر از کیلومترها دورتر از تهران از گرمای جنوب تا هوای مطبوع شمال از شرق دور و غرب نزدیک و ... خلاصه آمده بودند به آوردگاه آزادی تا رستمهای میلیاردی را ببینند که در چمن ورزشگاه غوغا به پا میکنند و نوش جونشان باشد این همه پول و زحماتی که به پايشان میریزند اما ...
سوت بازی را که زدند خدا را شکر یکی از سرپرستهای دو تیم هم به نظر تماشاگران احترام گذاشت و خوابش برد تا نشان بدهد بابا واقعا عجب فوتبال خواب آوری!
ستارههای کوچولويي که ما از دور فکر میکردیم خیلی بزرگ هستند اما از نزدیک اصلا تماشایی نیستند، آنقدر کسل شده بودم که وقتی داشتم به چمن و ساقهایی که بی تفاوت میدوند نگاه میکردم رفتم در رویا و بدون ماشین حساب قیمت بازیکنان را حساب کتاب کردم؛ حدود دویست و پنجاه میلیارد ریال ناقابل حاصل تلاش ریاضی و حساب بنده بود که البته وقتی تمام شد ساعت داشت دقیقه 80 بازی را نشان میداد.....
10 دقیقه فرصت داشتم، تا سوت پایان بازی نخورده! و اوقات فراغت و استراحتم به پایان نرسیده! یه کم دیگه توی رویا سیر کنم یاد فوتبال های زمین خاکی محلمون که افتادم یاد گل کوچیک های محلمون افتادم! به یاد علی ریزه با اون دریبل های قشنگش که اگه قول یه نوشابه بهش می دادی از مارادونا هم بهتر بازی می کرد...
دلم گرفت! آخه این میلیاردرهای بدرد نخور چی بلد بودن که بچه محل های ما توی زمین خاکی انجام نمی دن؟
کاش بساط تیر دروازه رو توی کوچمون راه می نداختیم و این همه راه تا تهرون نیومده بودیم . اي کاش حداقل 4 گل می دیدیم و به جای صرف این همه هزینه برای دیدن ستاره های پوشالی...
بعد از یک فوتبال محلی با تعصب یک نوشابه تگری هم توی رگ می زدیم..
فقط دلم میسوزه که این همه آدم کار و زندگیشون کنار گذاشتن و دنبال یه عده بی تعصب هوار هوار میزنن اونا هم که مثل رستم راه می رن و سوار رخش های پورشه ای میشن و صفرهای پولشون اندازه صفحه های شاهنامه است، بی تفاوت تر از همیشه به آرایش موهاشون و لباس پوشیدن فرداشون فکر می کنن...
حال که می خوام به شهرمون برگردم احساس می کنم کیلومترها همه به توان 2 رسیده اند و راه خیلی طولانی تر شده اما خوشحالم که این سفر خیلی مسائل را برام روشن کرد کاش یکی پیدا میشد به بچه محل های ما که خیلی هم میلیاردر نیستند، رستم نیستند و رخش ندارند یک نوشابه تگری می داد بعد می فهمیدن مارادونا کیلو چنده... ./مح
گزارش از اکبر باقري