دوری از شهر و دیارمان، ارزش شب بیداری و مسحور فلک شدن را داشت؛ تقصیر ما نبود، آسمان شهرمان ستاره‌هایش را گم کرده بود؛ هیچ بودن هم قشنگ است، اینکه ادعاهایت را بتوانی در بقچه جهالتت بگذاری و سعی کنی در طویله یک روستایی دفنش کنی!

 به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، علی اکبر واحدی با بیان خاطراتی در وبلاگ شقایق‌های وحشی به گوشه‌ای از فعالیت‌های دانشجویان شرکت کننده در اردوهای جهادی اشاره کرده است :

*حرم امام رضا (ع) خیلی بزرگه در مدرسه ما جا نمی‌شه

در روزهای اول در روستای بزرگ «ینگه قلعه» مشغول زیباسازی نمای مدرسه ابتدایی روستا، با استعداد 90 دانش آموز بودیم؛ یکی از کارهایی که باید در حیات بزرگ مدرسه انجام می‌دادیم دیوار 2 در 20 متری حاشیه مدرسه بود که به پیشنهاد یکی از بچه‌های گروه تابلویی برای اجرای ورکشاپ دانش آموزان خود آن مدرسه شد.

خانم‌ها به همراه «امیرحسین» پسر دهیار به سراغ تعدادی از بچه‌های روستا رفتند تا آنها را برای این ورکشاپ دعوت کنند.

خیلی زود ساعت اجرا رسید و دانش‌آموزان از در و دیوار مدرسه سرازیر شدند؛ حتی نوجوان‌های ابتدایی که گله داری می‌کردند با گله‌هاشون وارد مدرسه شدند به طوری که 5 نفری هم نمی‌شد کنترلشون کرد؛ خلاصه بچه‌ها را پای کار آوردیم و بعد از صحبت‌های خانم مقدمی از دانش‌آموزان پیشنهاد خواستم.

هرکس چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت: گلزار، یکی می‌گفت: جنگل، یکی می‌گفت: چشمه و...

یکی از بچه‌ها گفت: «حرم امام رضا علیه السلام».

فاطمه (یکی از دخترهای خاص و باهوش روستا) بلند شد؛ ابرو هاش رو گره زد و محکم گفت: «نه! حرم امام رضا (ع) خیلی بزرگه، تو مدرسه ما که جا نمیشه».


*روستایی که 80 درصد ساکنین آن سادات هستند

اصلی‌ترین و بزرگترین روستای دهستان «سنگر» روستای اصیل و انقلابی «خرق» است؛ انبوه چشم نواز درختان پربار گردو، بادوم و آلوچه، چوب‌بری‌ها و کوه الوان‌های بریده شده، کوچه‌هایی با نام‌های انقلابی و ارزشی، تابلوهای کوچک سر در خانه‌های کاه گلی که حکایت از منازل خانواده‌های محترم شهدا را داشت.


روستاهای زیادی بود که برویم و آنجا کار کنیم ولی (از بدو ورود ما به عرصه شناسایی دهستان سنگر مسئولان استانی تأکید می‌کردند که حتماً خرق بروید؛ چراکه مردمی مومن و انقلابی دارند و 80 درصد آن سادات هستند) 30 شهید این روستا نظر گروه را به خود جلب کرد.


کار را در مدرسه راهنمایی این روستا شروع کردیم؛ الحق و الانصاف هم کار خوبی از آب در آمد. پنجشنبه کار را شروع کردیم و شب را در مسجد روستا خوابیدیم و به اسکان اصلی برنگشتیم؛ روز جمعه نیز کار کردیم و به برنامه تفریحی اردو نرفتیم.

در فواصل صحبت‌هایی که در حاشیه کار با موسی الرضا دهیار روستا داشتم متوجه این شدم که یکی از این شهدا مفقودالجسد است و عجیب‌تر آنکه این مفقودالجسد برادر شهید است؛ آقا سید مصطفی و آقا سید محمود

از وی خواستم تا دیداری با این خانواده شهید برای ما هماهنگ کنند.


با همان لباس‌های رنگی رفتیم خدمت خانواده شهید؛ خانه‌ای محقر؛ 2 اتاق تو در تو، یک آشپزخانه کوچک پدر و مادری بسیار مؤمن و متشخص و البته پدری صبور و بسیار مقاوم چون کوه.


در همان نگاه اول مجذوب چهره نورانیش شدم و بعد از بوسه بر دستان چروک شده و ضمختش که حکایت از کارگری و کشاورزی او می‌داد چشمانم را به دستان نازش تبرک کردم و و با صورتم دستانش را نوازش دادم.

آنقدر مجلس سنگین بود که به خود اجازه نفس کشیدن نمی‌دادم و تعدادی از بچه‌ها که گویی به اقیانوس رسیده‌اند از همان اول قالب تهی کرده بودند و عین بچه یتیم‌ها اشک می‌ریختند.

و من همچنان مجذوب صورت بهم ریخته ولی محکم پدر شهید بودم؛ پس از خوش آمدگویی چند سوال از او پرسیدم؛ سکوت و شکسته شدن پدر و اشک و جواب‌های مکرر مادر؛ «انتظار... سخته، سخته، انتظار ... برمی‌گردد... برمی‌گردد، برمی‌گردد».

پدرش می‌گفت: «مادرش آنقدر گریه کرده است که بینایی‌اش را از دست داده است؛ آقا سید محمود 2 سال رفت خدمت سربازی و 6 سال دیگر را ماند و هربار که می‌گفتم برگرد دیگر نمی‌خواهد بروی؛ می‌گفت که از همرزمانم خجالت می‌کشم».

خیلی سختش بود جواب بدهد؛ حیا می‌کرد و گریه نمی‌کرد؛ ولی درچهره‌اش می‌دیدم که تمام وجودش را به هم پیچیده و مچاله کرده است که اشک نریزد ولی این سد پولادین او تاب این سوال را نداشت وقتی از او پرسیدم در این 30 سال چه کشیده‌ای؟

ترک خورد و با همه مقاومتش یک قطره اشک از چین و چروک صورت منتظرش سرازیر شد و با لبانش بغض نشکسته‌اش را به دل اقیانوسی‌اش عقب راند و من حیران این مرد بودم.


*اهالی روستا و کمک به بچه‌های جهاد

در هر روستایی که می‌رفتیم با توجه به عدم حضور مسئولان مدارس ما به ناچار از همسایه‌های مجاور مدرسه کمک می‌گرفتیم؛ بچه‌ها می‌پرسیدند؛ از کی گرفتی؟ من به شوخی می‌گفتم از کوکب خانم و این تبدیل شده بود به کارهای اولیه اجرا و یک مسئولیت و تخصص، آن‌ هم کوکب شناسی.


که گاهی فوایدش چایی، نان، صبحانه، ماست، میوه و آخریش هم که یک خانواده شهید بود که لواشک با قیمت مناسب گرفتیم.


*5 کیلومتر پیاده روی با 20 کیلو رنگ

کار اینطور بود که به بچه‌ها هرچی می‌گفتم هرجوری بود باید انجام می‌دادند؛ از نظر لجستیکی خیلی دستمون بسته بود ماشین می‌اومد ما را پیاده می‌کرد می‌رفت اگر رنگ یا وسیله‌ای می‌خواستیم باید از بومی‌ها کمک می‌خواستیم تا ما را برسونند.

تا اونجایی که روستای بیرک بودیم بخاطر زیرساخت بد دیوار، رنگ سفید کم آوردیم، به رضا گفتم؛ برو ماشین پیدا کن، یه پالت (20کیلویی) سفید بیار.

او هم رفته بود پیدا نکرده بود، فاصله 2 روستا 5 کیلومتر می‌شد پیاده رفته بود مسجد؛ رنگ انداخته بود روی دوش خود، بدون اینکه به کسی چیزی بگه آورده بود؛ نزدیکی روستا بچه‌ها دیده بودن و سوارش کرده رسوندنش؛ وقتی اومد خیس عرق شده بود...

*تهران کجا و مزرعه خانی کجا؟

آب قطع شده بود؛ بشدت با مشکل روبه رو شده بودیم، مجید که یکی از بچه های درمان بود و هروقت اون ور خیلی کار نبود به ما کمک می‌کرد؛ رفته بود دنبال آب!


وقتی که آب تموم شده بود! اهالی از ذخایر خودشون به ما آب می‌دادند مجید تو یکی از این خونه‌ها به یه بنده خدایی بر خورده بود که مشکلی داشت و قرار شده بود دانشجوی پزشکی تیم بهش سر بزنه؛ وقتی رفتیم داشتن یه جور آش می‌خوردن که فکر کنم فقط شامل نخود و گندم بود!

با اصرار ما را نشاندن سر سفره خانوادگیشون و به هرکدوم یک بشقاب آش دادند، خوشمزه بود اما مقداری سفت بود.

گفتم: «حاج آقا ببخشید مزاحم شدیم».

گفت: «ناراحتم کردی، تو تمام این کشور چه شمایی که تهران می‌شینید و چه مایی که اینجاییم همه با هم خواهر و برادریم، اینم روزی شما بوده، وگرنه تهران کجا و مزرعی خانی کجا؟»

اینقدر این خواهر و برادر گفتنش از عمق وجود بود که من تعارفی دیگه تا آخرش جرأت نکردم آن جمله را تکرار کنم.

*«وای بر این بندگی‌ام» نهایت احساس بعد از جهاد

روستاهایی که اعزام می‌شدیم اکثراً شهید پرور بودند برای همین حق مردم روستا به گردنمان بیشتر می‌شد؛ بچه‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و با همه اخلاصشان کار می‌کردند؛ اجرشان با صاحبشان.

بعضی شب‌های اردو فقط مخصوص راز و نیاز با معبود بود خستگی از کار و آفتاب طاقت فرسای روز شاید رمقی برای جسم بیجانمان نمی‌گذاشت؛900 کیلومتر راه، دوری از شهر و دیارمان، ارزش شب بیداری و حتی لحظه‌ای پلک نزدن و مسحور فلک شدن را داشت.

تقصیر ما نبود، آسمان شهرمان ستاره‌هایش را گم کرده بود؛ اما آسمان آنجا بزرگ بود و بخشنده، همه ما در آغوشش جا می‌شدیم؛ پس دعایمان در حق یکدیگر هم مستجاب می‌شد!

شب‌های تنهایی هر کداممان اینگونه می‌گذشت که به بهانه‌ای از خوابگاه بیرون می‌زدیم و محو آسمانش ساعت‌ها به حال زار خودمان آنقدر غرق اشک می‌شدیم که گاهی فکر می‌کردیم ستارهای آسمان‌اند که  برایمان  مجلس روضه گرفته‌اند.

خاکی باشی و دلت آسمانی را بخواهد که در آن خدای مطلق است، هیچ نخواهی... عظمتش برایت کافی باشد و با تمام وجودت لمس کنی که: هیچی نیستی!

هیچ بودن هم قشنگ است، اینکه ادعاهایت را بتوانی در بقچه جهالتت بگذاری و سعی کنی همان جا در طویله یک روستایی دفنش کنی!

می‌دانم شهری‌ها ادعایشان زیاد است برای همین به آسمانشان نگاه نمی‌کنند؛ برای همین آسمانشان ستاره‌هایش را گم کرده است؛ می‌دانم.

از گنه دم به دمم آتش طوفنده شدم

هم شدم از توبه خجل

هم زتو شرمنده شدم

صاحب من خالق من داور من یاور من

حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم ...

بعد از جهادی رسیدم به این حس:  «وای بر این بندگی‌ام»

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار