به گزارش
خبرنگار ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، دفاع مقدس نعمتی از جانب خداوند متعال به ملت ایران بود که وظیفه حفظ و نگهداري از فرهنگ ايثار و شهادتش بر عهده ما گذاشته شده است، لذا به پاس قدرداني از پيشکسوتان هشت سال دفاع عزتمندانه از آب و خاک ايران اسلامي پاي خاطرات عزيزاني مينشينيم که مديون از خودگذشتگيهايشان در حفاظت از عزت و شرفمان هستيم.
آنچه ميخوانيد خاطرهاي است از مرتضي رضاييان که با عنوان فرمانده تيم در عمليات والفجر يک شرکت داشته است.
منطقه ابوغریب، اونايي که تو اين منطقه بودن از تپه ماهورهای اون خاطرههاي زيادي دارن، من و وحید هم تو ابوغريب تو یه دسته بودیم، پسر سادهای بود از اونايي که به قول بچههاي جنگ نور بالا میزد؛ صبح عمليات بود، پشت خط منتظر فرمان حرکت بوديم.
آفتاب شديد بود و رملها داغ، هر کس خودشو به کاري سرگرم کرده بود تا سنگيني انتظار اذيتش نکنه، وحيد هم قرآن کوچیکشو از جيب پيراهن خاکيش در آورد و شروع به قرائت کرد بعدشم گذاشت تو جيبش، بیاختیار دست کردم تو جیب راست پیراهنش و قرآن رو درآوردم، بوسیدم و گذاشتم جیب سمت چپ پیراهنش، بنده خدا فکر کرد چون مسئول تیم هستم دارم بهش تحکم میکنم، براي همين چيزي نگفت و با يه نگاه محجوب از موضوع گذشت.
چند ساعتی گذشت حدود ظهر بود و من از فرط خستگی، گرما و کم آبی رو سینه تپهای داخل شیار شهادت نشسته بودم؛ (شهادت اسم يه گروهان از گردان انصارالرسول بود).
وحید اومد و روبروی من ایستاد، تو شیب تپه ایستادن اون با نشسته من تقریبا هم قد و اندازه شده بودیم که
ناگهان یه خمپاره 120 با غرش رعب آورش، رو نقطه خط الراس جغرافیایی تپه و پشت سر من به زمین نشست، نمیدونم تو اون وضعیت خستگی و گرما و بی حالی سرم رو دزدیدم یا نه؛ ولی در هر حال یه ترکش از بالای سر من پِر پِر کنان و تو یه لحظه به سینه وحید خورد، اونم درست مقابل چشماي من، سینه وحید شکافت.اما نه، اون هيچ صدمهای ندید! چون اون ترکش داغ 12سانتی با لبههای تیز و برّان که قادر بود گردن یک نفر رو قطع کنه، به سمت چپ سینه وحيد خورد و قرآن را سوراخ کرد و رو زمین افتاد، وحيد یه نگاه به من کرد و گفت تو میدونستی؟ گفتم نه، من فقط عادت دارم قرآن رو سمت چپ بگذارم تا به قلب نزدیکتر باشه و بیاختیار برا تو هم این کارو کردم، ترکش رو برداشتم، داغ بود، دستم رو سوزوند، اون رو به وحید دادم و گفتم بذار کنار قرآنت، خودش یه خاطره قشنگه!
فردای اون روز وحید و یکی دو نفر دیگه از بچهها با یک خمپاره مجروح شدن و در حالی که با همون روحیه با صلابتش چیزی جز ذکر نمیگفت، پاشو که از مچ قطع شده بود دادم دستش، سوار آمبولانس کردم و بهش گفتم "رفتی عقب حتما سفارش کن برامون آب بفرستن".
انتهاي پيام/