به گزارش
ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، در جریان عملیات "بیتالمقدس" در سال 1361، عملیاتی که موجب آزادسازی خرمشهر شد، تعدادی از نوجوانان ایرانی در بصره به دست نیروهای عراقی اسیر شدند.
عمده این گروه 23 نفره را نوجوانان کرمانی تشکیل میدادند و این برای عراقیها در اوایل جنگ بسیار غریب بود که افرادی با این سنوسال در جنگ شرکت کنند.
سن بیشتر این نوجوانان بین 16-13 سال بود و بزرگترین فردی که در این گروه بود، فقط 19 سال داشت. این نوجوانان نیز باید به مانند دیگر اسرا وارد اردوگاههاي عراقي میشدند.
صدام با دیدن تصاویر اسرای نوجوان تصمیم گرفته بود که از حضور این نوجوانان در جنگ استفاده ابزاری کند و یک جنگ تبلیغاتی علیه ایران به راه بیندازد.
آوردن یک عده نوجوان 15 ساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهههای جنگ میتوانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواستههای رژیم بعث عراق تغییر دهد.
در بخشي ازخاطرات اين نوجوانان به قلم "احمد يوسفزاده" يكي از اسيران دوران هشت سال دفاع مقدس آمده است:روز دهم تیرماه سال 1361 شمسی مصادف بود با اولین روز از ماه مبارک رمضان سال 1413 قمری در عراق. روز سوم ماه رمضان، وقتی تقاضایمان از عراقیها برای گرفتن یخ یا دستکم فلاکسی آب خنک بیپاسخ ماند، عباس پورخسروانی برای تهیة آب خنک افطار دست به کار شد.
قوطی خالی شیر خشکی که افسر تهرانی زن کوزه به دوش را روی درش خلق کرده بود هنوز گوشة زندان بود. عباس ظهر که از دستشویی برمیگشت قوطی را پر از آب کرد و داخل زندان آورد.
روکش یکی از بالشها را پیچید دور قوطی آب و خیسش کرد و گذاشتش زیر پنکه. باد پنکه دایرههای کوچکی روی سطح آب درست میکرد. به این ترتیب آب خنک افطارمان جور شد؛ گرچه به هر یک از ما یک استکان بیشتر نمیرسید و مجبور بودیم عطش را با آب سطلی فروبنشانیم که صالح از شیر آب پر میکرد.
روز چهارم رمضان، نزدیکیهای غروب، صالح از توی حیاط زندان آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود.
شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی گفت: بچهها، این هم شربت برای افطار! گفتیم: صالح، از کجا؟ خندید و گفت: از معاملة سیگار با شربت!
عراقیها هر روز مقداری سیگار به صالح میدادند. او در ماه رمضان، که روزه بود، سیگارهای اضافیاش را جمع میکرد و به سربازان عراقی زندان مجاور، که عموماً به سبب فرار از جبهه گرفتار بودند، به قیمت بالا میفروخت و با پولش برای ما شربت پرتقال میخرید.
آن روز، آفتاب که غروب کرد، شربت پرتقال را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصفه لیوان شربت برای پیرمرد برد؛ اما او اصرار داشت منصور شربت را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با تعارف زیاد منصور بالاخره لیوان شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: بچهها، میدونید حاجی چی میگه؟ گفتیم: نه، صالح گفت: میگه وقتی بچههای ایرانیا اینقدر خوبن، بزرگتراشون دیگه چین!
قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار میگرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک میشد. اما آن آب خنک همیشه نصیب ما نمیشد. بارها اتفاق میافتاد که یکی از نگهبانان بیمعرفت عراقی، نیم ساعت مانده به افطار، میآمد داخل زندان و قوطی آب را قلپقلپ سر میکشید.
بعد نگاهی میکرد به ما، خندهای میزد، و از زندان خارج میشد. اینطور وقتها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی میشد؛ اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت....
انتهاي پيام/