به گزارش باشگاه خبرنگاران به نقل از سوره مهر؛ وقتی به واحد تكاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آمادهباش اعلام كردم. افسران و فرماندهان گروهانها را جمع كردم و جلسه كوتاهی با آنها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح كردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»
ناخدا هوشنگ صمدی یكی از قهرمانان ملی ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با كفایت و بسیار ایراندوست كه به فرماندهی او، تكاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش تا بُن دندان مسلح عراق را هفتهها در خرمشهر زمینگیر كنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاك ایران زمین وارد كنند.
این كتاب تقدیم شده به تكاورانی كه با نثار خون سرخشان در خرمشهر، مقاومت 34 روزه را آفریدند. در فصل دهم این كتاب كه خاطرات صمدی از حمله عراق به خرمشهر است میخوانیم: «روز 31 شهریور عراق با دوازده لشكر، شامل پنج لشكر زرهی، پنج لشكر مكانیزه و دو لشكر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله و تجاوز كرد. هر لشكر زرهی دارای نه گردان زرهی و هر گردان هم دارای 54 تانك بود.
در همان روز من داشتم كارهای تسویهحسابم را انجام میدادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یكم تكاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و میتوانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگیام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزمجو بود. آن روز حدود دوی بعد از ظهر از ستاد تكاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه میرفتم. در پارك موتوری یكدفعه صدای هواپیما در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. یكی از هواپیماها رگباری كنار پایم شلیك كرد. تیرها در پانزده متری من به زمین خورد، اما آسیبی به من نرسید. فهمیدم كه جنگ به طور رسمی شروع شده و عراقیها از هوا و زمین به خاك مقدس ایران تجاوز كردهاند. به عنوان یك افسر ارتش كه بیست سال بود در نظام خدمت كرده بودم، از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فكر كردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی كردن از مسئولیت دفاع از كشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان مشوش و ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از كمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم. امروز عراقیها رسماً جنگ را شروع كردند.»
ـ بله. خودم پرواز و شلیك هواپیماهایشان را دیدم.
ـ داری تسویهحساب میكنی؟
ـ بله قربان.
آهی كشید و گفت: «میخواهی بمانی یا بروی؟»
فكر همه چیز را كرده بودم و بزرگترین و حساسترین تصمیم زندگیام را گرفته بودم. گفتم: «فكر میكنید میتوانم بروم؟»
ـ تو بازنشسته شدهای. میتوانی بروی.
در حالی كه سعی میكردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانوادهام شرمنده میشوم.»
بعد اضافه كردم: «فردا خانوادهام به من نمیگویند كه تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها كردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شدهام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیدهام. چقدر در عملیاتها و مانورها شركت كرده و چقدر مهمات مصرف كردهام. الان میتوانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمیروم. می مانم و از كشورم دفاع میكنم.»
جناب ناخدا رزمجو كه تحت تأثیر حرفهای من قرار گرفته بود مرا بوسید و با دست به شانهام زد و گفت: «درود بر تو! از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.»
بعد هم گفت: «پس حالا كه نمیخواهی بروی، نیروهایت را جمع كن و برو خرمشهر. امریه آمده كه گردان تكاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع كنند. فعلاً به طور شفاهی به تو اعلام میكنم و بعداً هم كتبی اعلام خواهم كرد.»
برگشتم به واحد تكاوران. احساس میكردم كوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با آن وسعت مرز زمینی با عراق، كار كوچكی، نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت دوی بعد از ظهر فرودگاه بوشهر را بمباران كرده بودند. بعدها فهمیدم كه چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران كردهاند. وقتی به واحد تكاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آمادهباش اعلام كردم. افسران و فرماندهان گروهانها را جمع كردم و جلسه كوتاهی با آنها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح كردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»
فرماندهان گروهانها دستهجمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبك است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیدهایم و از در و دیوار بالا رفتهایم برای چنین روزی!»
از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بر دوشم كمتر شد! یكییكی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است.»
از افسران لایق و شجاع و كاردان من در گردان تكاوران، ستوان حسینیبای بود كه ماهها در خرمشهر خدمت كرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویهحساب میكرد. به او گفتم: «چه كار میكنی؟ میروی یا می مانی؟»
آن افسر ایراندوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا كه واحد برود، من هم میروم.»
لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر كن! امشب میرویم.»
بعد از این جلسه كوتاه فرماندهان گروهانها شروع به جمعآوری پرسنل تحت امر خود كردند. افسری كه در گردان و بوشهر میماند، ستوان عابدی بود كه باید كارهای تداركاتی و نیازهای ما در خرمشهر را در پایگاه پیگیری میكرد. ما از مدتها قبل خودمان را آماده این كارزار كرده بودیم. تا به كارها سر و سامان بدهم و گردان یكم تكاوران را، كه حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر كنم، چند ساعت طول كشید. در این فاصله تكاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر كدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشینها را آماده و باك همه خودروها را پر از بنزین كردند. یكی دو تانكر بنزین هم آماده حركت با كاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حركت شد. بیسیمها و باتری آنها را چك كردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاك میهنم آماده شد.
قبل از حركت فرماندهان را روی نقشه توجیه كردم. دستور عملیاتی كتبی صادرشده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت كردم و بر مبنای مأموریت واگذارشده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حركت بعدی و پس از رسیدن به نزدیكیهای خرمشهر موكول كردیم.
قبل از رفتن نفرات گردان را جمع كردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی كردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرمشهر میروید. مواظب هرگونه تحرك ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممكن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممكن است گروههایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریكی كنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»
بعد از سخنان من نیروها از خانوادههایشان خداحافظی كردند. صحنه تأثیربرانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تكاورها گریه میكردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتی ـ سیاسی هم آمده بودند. تكاوران از زیر قرآن كریم عبور كردند و در ماشینهای نظامی نشستند. 112 خودرو شامل كامیون و جیپ آماده حركت شد. خودروها اكثراً روسی بودند. فقط جیپهای تفنگ 106، موشك تاو و تیربار امریكایی بودند. مسئولان پایگاه و عدهای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشكوهی بود و افسوس كه به دلایل امنیتی از آن شب پرشكوه هیچ عكس یا فیلمی تهیه نشده است.
تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی كادرها و پرسنل گردان تكاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج كرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تكاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اكثر تكاوران اسبیاس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مركز آموزشی تكاوران در منجیل هم تلفنگرام كردیم و از آنها خواستیم كه در اسرع وقت، پرسنل تكاوری را كه دوره آموزشیشان كامل شده به خرمشهر بفرستند.
ساعت درست دوازده نیمهشب 31 شهریور ماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. من و سه بیسیمچی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حركت میكردیم. یكی از بیسیمچیهایم، ناواستوار غلام غالندی بود كه اتفاقاً خودش هم بچه آبادان بود. در دل تاریكی شب و بدون آنكه خودروها چراغ روشن كنند، در وضعیت آمادهباش وضعیت قرمز، ستون حركت كرد. برای احتیاط در یك كیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیپ حامل تیربار حركت میكردند كه حكم دیدبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حركت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش كنند.