هنوز ناظم برای به صف کردن بچهها نیامده است و مادران دانشآموزان که در انتهای حیاط ایستادهاند از فرصت به دست آمده برای صحبت با یکدیگر استفاده میکنند، پدران نیز کمی آن سوتر دیده میشوند و برخی از آنان هر از چند گاهی به ساعت نگاه میکنند و برخی دیگر راجع به مسائل و مشکلات اقتصادی صحبت میکنند.
ساعت حدود 7 و 45 دقیقه است که ناظم بالای پلههای مدرسه میایستد و در حالی که میکروفن را در دست گرفته است به دانشآموزان خوش آمد میگوید و از آنان میخواهد به صورت منظم در صفهای مربوط به پایه درسی خود بایستند.
لحظاتی گذشت دانشآموزان پایههای اول تا ششم هر کدام در دو صف جداگانه ایستاد و آقای مفیدی که ناظم ارشد مدرسه است نام دانشآموزان را به ترتیب پایههای درسی ایشان میخواند و به همراه دو معاون دیگر مدرسه آنان را به کلاس هدایت میکند.
بوی خوب اسپند که روی آتش زغال در تب و تاب است فضای ورودی سالن مدرسه را پرکرده است همه چیز بوی تازگی و نو بودن میدهد.
با وجود اینکه همه دانشآموزان به کلاسهای خودشان رفتند ولی امیر همچنان در سالن مدرسه ایستاده است و دنبال کسی یا چیزی میگردد و پس از دقایقی با ناامیدی کیف کولی قرمزش را روی شانه جابهجا میکند و به کلاس میرود.
محمد، میرصادق، امین، حسین و ... همه هستند حواسش به گوشهای از کلاس جلب میشود به سرعت خود را به علیاصغر که روی نیمکت انتهای کلاس نشسته است میرساند و صدای امیر که با علیاصغر در حال صحبت است میان هیاهوی دانشآموزان شنیده نمیشود.
پس از لحظاتی امیر و علیاصغر هر دو به سمت در کلاس میروند که با معلم جدید روبهرو میشوند و به ناگزیر به کلاس باز میگردند.
معلم که مردی 34 ساله نشان میدهد خودش را محمد حسینی معرفی میکند و از دانشآموزان نیز میخواهد خودشان را از ردیف اول به ترتیب معرفی کنند.
دیگر خبری از آن همه هیاهو و شیطنت نیست همه مودب نشستهاند و از ردیف اول خودشان را معرفی میکنند تا به ردیفهای انتهایی کلاس میرسد.
نوبت به امیر رسید ولی گویا که حواسش در کلاس نیست هر چه صدایش میکنند نمیشنود پس از دقایقی به خود میآید و بلند میشود خود را معرفی میکند ولی همه حواسش به پنجره است و حیاط را مینگرد.
آقای حسینی که از بدو ورود تا کنون حواسش به امیر و رفتارهای او معطوف شده است به سمت او میرود و با خوشرویی میخواهد مشکلش را بیان کند.
امیر در گوش معلم نجوا کرد و کسی چیزی نشنید که بین او و آقای حسینی چه حرفی رد و بدل شد ولی هرچه بود آقای حسینی را هم تا حدودی آشفته کرد.
پس از دقایقی با اشاره معلم سایر دانشآموزان خود را معرفی میکنند و آقای حسینی به بیان مسائلی که امسال دانشآموزان با آن سر و کار دارند میپردازد.
لحظاتی گذشت که آقای مفیدی ناظم ارشد مدرسه به درب کلاس ضربهای وارد کرد و وارد کلاس شد و در حالی که لیست کلاس را جابهجا میکرد به اسمی داخل اسامی کلاس که در لیست اسامی دانشآموزان بود اشاره کرد و پس از نجوایی که در گوش معلم کرد دور شد.
پس از اینکه ناظم از کلاس بیرون رفت معلم به دانشآموزان گفت: چه کسانی امیرمحمد را میشناسند بیشتر بچههای کلاس از جمله امیر دستشان را بالا گرفتند.
معلم ادامه داد: بچهها از این به بعد امیرمحمد دیگر به این مدرسه نمیآید و به جایی بهتر رفته است ...! لحظاتی سکوت کلاس را فرا گرفت و سپس همهمه شد ...
امیر که تاکنون ساکت مانده بود گفت: آقا اجازه ؟ امیر محمد به کدام مدرسه رفته ؟ مامانش پروندش رو برده؟
آقای حسینی سرش را پایین انداخت و از امیر خواست تا بنشیند...
لحظاتی بعد آقای مفیدی با دسته گلی بزرگ به کلاس برگشت و به طرف نیمکت امیر که جای یک نفر خالی بود حرکت کرد و گل را روی نیمکت گذاشت.
لحظاتی زمزمه و هیاهو و پچ و پچ در کلاس پیچید ...
ناظم ارشد مدرسه با آقای حسینی مقابل تخته ایستادند و بعد از لحظاتی آقای مفید گفت این دسته گل به جای نوگلی که پرپر شده است امروز در کلاس شما مهمان است.
سکوت مطلق تمام کلاس را فرا گرفت و فقط صدای آقای مفید بود که به گوش میرسید ...
ناظم که دیگر حرفهایش با کمی بغض آمیخته شده است میگوید بچهها امیرمحمد ...
امیرمحمد ...! امروز مهمان فرشتههاست و دیگر به این مدرسه نمیآید ...
نفس بچهها در سینه حبس شده بود و چیزی نمیگفتند و فقط هر ازگاهی به دسته گل روی نیمکت خالی نگاه میکردند ...
آقای حسینی میدان سخن را از آقای مفید گرفت و گفت: امیرمحمد هفته پیش در حالی که با خانوادهاش از سفر باز میگشتند در یکی از جادههای روستایی قم دچار سانحه میشوند و امیرمحمد که کنار شیشه نشسته بود از شیشه اتومبیل به بیرون پرت میشود و روحش به سرای فرشتگان پرواز میکند.
امیر در حالی که گریه امانش نمیدهد با صدایی بریده گفت: آقا اجازه ... دیشب تو خواب به من گفت روی نیمکت بغل خودم جا نگهدارم ... پس چرا ...؟
لحظاتی بعد ... بغض همه بچههای کلاس شکست و صدای گریه همه بچهها که همپای آقای حسینی گریه میکردند کلاس را فرا گرفت.
امسال امیرمحمد در کنار سایر همکلاسیهای خود نبود که در جشن روز نخست مدرسه شرکت کند و دنیایی شاد و کودکانه را در دفتر خاطرات خود به ثبت برساند و هفته پیش راه سفری به کهکشان عاشقانهها را پیش گرفت و عکس او که در اعلامیه جا گرفته است امروز به روی بچههایی که سالی را پر از نشاط آغاز میکنند لبخند میزند./س