به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، "شهید شیخ فضلالله محلاتی" در سال ۱۳۰۹ در شهرستان محلات در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و به دلیل علاقهاش به علوم دینی، پس از تحصیلات مقدماتی به شهر قم رفت و وارد حوزه علمیه شد. شهید محلاتی به خاطر اعتقادات عمیق اسلامی و روحیه ظلمستیزیاش از همان ابتدا به گروه فداییان اسلام پیوست و به رهبری شهید نواب صفوی مبارزات خود را شروع کرد.
پس از دستگیری و شهادت نواب صفوی و دیگر یارانش، شهید محلاتی مدتی به عنوان نماینده مرجع بزرگوار عالم تشیع، حضرت آیتالله العظمی بروجردی و اعلام مرجعیت حضرت امام خمینی (ره)، شهید محلاتی با جان و دل تا آخرین لحظات شکلگیری، فراگیر شدن و پیروزی انقلاب اسلامی، در کنار حضرت امام به مبارزات خود ادامه داد و در این راه بارها به زندان افتاد و شکنجههای فراوانی را تحمل کرد.
ایشان بارها توسط مزدوران رژیم منحوس پهلوی به نقاط مختلف تبعید شد، ولی هیچ یک از این دشواریها کوچکترین خللی در اراده استوار و هدف متعالی شهید محلاتی وارد نکرد ایشان پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، علاوه بر نمایندگی مجلس شورای اسلامی، به عنوان نماینده امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد.
او هم در جبهههای دفاع مقدس و هم در پشت جبهه، وجود خود را وقف اهداف انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی کرد؛ به همین خاطر
باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این شهید را منتشر میکند.
خاطرات به روایت دیگران:مدتها بود که میدیدم با مرحوم نواب صفوی حشر و نشر دارد. روزی از مرحوم نواب پرسیدم: حاجآقا، شما آشیخ فضلالله محلاتی را از کجا میشناسید؟
مرحوم نواب گفت: در جریان آوردن جنازه رضاخان به قم، جزو ۴۰ نفر روحانیای بود که علیه آن تظاهرات کرد.(حجتالسلام عبدخدايی)
پس از ماجرای ۱۵ خرداد، ایشان دوازده روز در تهران مخفی بودند. یک شب برای رفتن به خانه، دست به دامن قرآن میشود و استخاره میکند. جواب استخاره برای رفتن، خوب میآید. وقتی ایشان آماده میشود که راهی شود، دوستانشان، یک دست لباس شخصی میآورند که بپوشد. حاجآقا لباسها را قبول نمیکند. میگوید: اگر قرار است اتفاقی برای من بیفتد و شهید شوم، دوست دارم در لباس روحانیت باشم و این اتفاق بیفتد، نه در لباس دیگر!
با اتوبوس راهی مشهد بودیم. راننده نوار موسیقی گذاشت. پدرم از جایش بلند شد و رفت پیش راننده و خیلی آرام و محترمانه از او خواست که ضبط صورت را خاموش کند.
راننده توجهی نکرد. پدرم برگشت و نشست سرجایش. هنگام ظهر اتوبوس برای ناهار نگه داشت. پدرم رفت و با اصرار راننده را آورد سر سفرهمان. ادب و متانت پدرم و احترامی که برای راننده قائل شد، چنان او را تحت تاثیر قرار داد که از بابت کارش چند بار معذرتخواهی کرد.
همین اتفاق باعث شد ارتباط دوستانهای بین آنها برقرار شود و تا سالها ادامه پیدا کند.(فرزند شهيد)
تقریبا همزمان با جشنهای ۲۵۰۰ ساله رژیم پهلوی، به پدرم خبر دادند که در سیستان و بلوچستان قحطی آمده و مردم منطقه در رنج و زحمت افتادهاند. ایشان با کمک یکی از علما، مقداری گندم و از طریق بازاریهای تهران، اجناس ضروری دیگر فراهم کرد و به سیستان برد. خبر این کار ایشان، در مجامع پیچید و حتی به دفتر سازمان ملل در تهران رسید. سر و صداها که بالا گرفت، دولت ناچار شد که از قافله عقب ماند؛ غافل از اینکه دیگر آبرویشان رفته بود.(فرزند شهيد)
قبل از انقلاب برای یک عراقی که از کشورش اخراج شده بود، یک چرخ خیاطی خرید تا با آن کار کند. مدتی طول نکشید که چرخ عیب پیدا کرد و مجبور شد بدهد دست تعمیرکار. در جریان تعمیر پی برد که کارخانه سازنده این نوع چرخهای خیاطی، یک شرکت صهیونیستی است. تصمیم گرفت که چرخ را پس بدهد. فروشنده شرکت گفت: ما جنسمان را پس نمیگیریم، اما اگر بخواهید تعمیر میکنیم.
پدرم گفت: این جا یک مملکت اسلامی است و من هم یک مسلمانم. ما نمیتوانیم و نمیخواهیم به صهیونیستها کمک کنیم!
با این حرف پدرم، فروشنده فوری به کارگرهایش دستور چرخ را پس گرفتند و وجه آن را برگرداندند.(فرزند شهيد)
وقتی در مسجد «چهل تن» نماز میخواند، از رادیو آمده بودند سراغش که هفتهای یک ساعت در رادیو صحبت کند. قبول نکرده بود. آنها اصرار کرده بودند که این کار به نفع اسلام و قرآن است. یکی از آنها گفته بود:ما خیلی سعی کردهایم که دستگاه را راضی کنیم تا شما هفتهای یک ساعت برنامه داشته باشید، لطفا رد نکنید!
حاجآقا گفته بود: این کار به این میماند که آدم به جای این که یک حوض پر از لجن را خالی کند، بیاید یک راه کوچک برای آب باریکه باز کند! به نظر من این رژیم باید از ریشه عوض شود تا مملکت درست شود.
چون سخنرانان جلسات ما معمولا بعد از سخنرانی توسط ساواک دستگیر میشدند، افراد معدودی بودند که دعوتهای ما را میپذیرفتند. در میان این افراد، شهید محلاتی یک استثنا بود. هرگاه به ایشان رجوع کردیم، با اشتیاق دعوتمان را پذیرفت. همیشه هم میگفت: هر وقت کسی را برای سخنرانی نداشتید، روی من حساب کنید. طوری برنامه بریزید که انگار حتما منبری دارید. اگر هیچ کس نیامد، من هستم. فکر چیزی را هم نکنید.
این ماجرا ادامه داشت تا اینکه بالاخره یک روز بعد از منبر، ایشان را هم دستگیر کردند. مدتی در زندان بود. روزی که آزاد شد، رفتم خدمتشان و از بابت اتفاقی که افتاده بود، عذرخواهی کردم.
حاج آقا در جواب فرمود: من وظیفهام را انجام دادهام. انجام هر وظیفهای هم ممکن است تبعاتی داشته باشد. پس، نه عذرخواهی لازم است و نه تشکر. منبر رفتن برای من، مثل نماز خواندن واجب است!
خطر دور و اطراف ایشان زیاد شده بود، به طوری که هر لحظه بیم دستگیریشان میرفت. یک روز گفتم: حاجآقا با این اوضاع، حضورتان را در مجالس کمتر کنید و بیشتر مواظب خودتان باشید!
گفت: آقای خمینی(ره) راه حل مشکلات را در شهادت میدانند، و من هم آماده شهادتم.
جلسه مهمی در تهران بود و حاج آقا باید هر چه سریعتر خودش را میرساند به محل جلسه. فرصت زیادی نداشتیم. پیشنهاد کردم: اجازه بدهید هواپیمای اختصاصی برایتان خبر کنیم!
گفت: نه؛ راضی نیستم هیچ چیز اختصاصی برای من تدارک ببینید!
شاید تنها یک جمله بیانگر حد و اندازه عشق حاج آقا به انقلاب باشد که این جمله هم از خود ایشان است که میفرمود: من در انقلاب ذوب شدهام.
اصرار داشت که صدای انقلاب را به تمام نقاط کشور برساند. عشقاش این بود.
اولین صدایی هم که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از رادیو بلند شد، صدای ایشان بود که میگفت: این صدای انقلاب اسلامی است!
با صدای او بود که صدای پیروزی انقلاب به گوش همه رسید.
همه در مقابل بنیصدر موضع گرفته بودند به جز ایشان، و این برای من مسئله شده بود. یک روز که سر مسئلهای به ریاست جمهوری احضار شده بودم، دیدم شهید محلاتی به همراه یکی از دوستانش از دفتر ریاست جمهوری بیرون آمد. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی، سوال کردم: ارتباطتان با بنیصدر را چگونه توجیه میکنید، در حالی که همه آقایان و دوستان علیه او موضع گرفتهاند؟
گفت: یک توجیه بیشتر ندارد، و آن یک که حضرت امام فرمودهاند ایشان فعلا باشد!
تا حدود دو سال قبل از شهادت، گاه و بیگاه سیگار میکشید. چند باری هم نذر کرده بود که دیگر نکشد، اما این نذرها همیشه یک استثنا داشت و آن زندان بود. یعنی نذرهایش جوری بود که اگر به زندان رفت، حق کشیدن سیگار را داشته باشد.
این موضوع سبب شده بود که سیگار هر چند گاه در زندگی او خودنمایی کند. اما مدتی قبل از شهادت، خوابی دید که برای همیشه سیگار کشیدن را کنار گذاشت. گفت: خواب دیدم که با حضرت امام خویشاوند شدهام و امام به منزل ما آمدهاند. گروهی از مردم در محضر ایشان حضور داشتند. من جلو رفتم تا در گوش امام چیزی بگویم، اما امام فرمود: «شیخ فضلالله دهان تو بوی سیگار میدهد!» من در خواب خیلی ناراحت شدم و بدون بیان مطلب، عذر خواستم و برگشتم عقب.
بعد از این خواب، ما دیگر ندیدیم ایشان سیگار بکشد.(يكی از دوستان شهيد)
ادامه خاطرات شهید حاج شیخ فضلالله محلاتی در فواصل زمانی مشخص در سايت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود.انتهای پيام/