دیدار با یوسف اصلانی و بهادر پسر 8 ساله ای که لبی برای خندیدن ندارد ،شبیه یک جور معجزه است .

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، این که هنوز کسانی هستند که در هیاهوی قید و بندهای ریز و درشت زندگی ، فقط فکر جلوزدن و بالا رفتن نیستند و می خواهند زندگی برای همه باشد ، لبخند ، مهربانی ، دوست داشته شدن سهم همه باشد و بعد نترسند از این که یک نیّت کوچک ، ممکن است به چه هدف های بزرگی ختم شود طوری که وقتی به پشت سرش نگاه می کند ، باور گذشتن از این راه پر پیچ و خم برای خودش هم مشکل می شود. آقای اصلانی متولد 1356 در محله شادآباد یافت آباد تهران ، 10 سال است به بچه های بهزیستی خدمت می کند. نه دوست داشته درس بخواند نه رویای دوراز دستی داشته. اما همیشه کار کردن را دوست داشته. پسر اول خانواده که خیلی زود مستقل شده.دوران قبل از خدمتش فروشنده کفش بوده و به خاطر روابط عمومی خوبی که داشته خیلی ازفروشنده ها دوست داشتند برایشان کار کند. پدرش راننده ماشین سنگین بود و از جنوب کپسول گاز به تهران می آورده و مادرش هم زنی خانه دار. آقا یوسف وقتی در مسیر کارهای خیر قرار می گیرد دیگر به هیچ درمانده ای نه نمی گوید .بچه های بی سرپرست درگیرش می کنند و یک اتفاق ساده باعث می شود تا سرپرستی 20 بچه یتیم را برعهده بگیرد در حالی که فقط 23 سال داشته. که الان در 3 مرکز بزرگ دارد از 120 بچه نگهداری می کند. آقا یوسف وقتی می شنود در بندر عباس بچه ای در مرکز بهزیستی نگهداری می شود که وقتی یکی دو روزه بوده ، او را سر راه می گذارند و بعد جانوری مثل گربه یا موش صورت این بچه را خورده ، طوری که از اتاق بیرون نمی آید و هیچ وقت نگذاشته اند توی آینه خودش را ببیند، معطل نمی کند و یک روزه بچه را به تهران می آورد و تا دیگران به صورت و اتفاقی که برای این بچه افتاده اند ، عادت کنند بیشتر از دوسال از بهادر در خانه اش نگهداری می کند در حالی که فقط چند ماه از ازدواج شان گذشته بود. داستان زندگی یوسف اصلانی را از زبان خودش بشنوید:

- انگیزه ی کار خیر در زندگی شما از کجا شروع شد؟
نه نفر از بچه های محل بودیم که با هم بزرگ شده بودیم. محله مذهبی و محرومی بود در مسجد حسینی محله سال 1380 خیلی درگیر بحث دفاع مقدس بودیم. بازدید از مناطق جنگی و خانواده های شهدا و کارهای فرهنگی مثل یادواره شهدا. تا این که یکی از دوستان مان به ما گفت که در محله ما جانبازی زندگی می کند که وضع خوبی ندارد و با سیلی صورتش را سرخ می کند . که تعجب کردیم و گفتیم مگر ممکن است کسی که به خاطر این مملکت خودش را به آب و آتش جنگ زده ، الان در محرومیت زندگی کند؟ سن و سالمان هم کم بود و کمی تند بودیم که رفتیم و دیدیم بله می شود. انگیزه کمک کردن از همان جا شروع شد و نفس مان انگار خوشش آمد. نه نفر شدیم و با هم عهد بستیم هر ماه بخشی از درآمدمان را برای این طور کارها کنار بگذاریم.
این اتفاق هر ماه صورت می گرفت. هم خودمان کمک می کردیم هم 40 تا صندوق صدقه پخش کردیم که بین دوستان و آشنایان پخش می کردیم و هر ماه مبالغی جمع می شد که گلریزان می کردیم و مشکلات عده ای حل می شد. اما این اتفاق در محله کوچک مان می افتاد با نیازمندهایی که یا خودمان می شناختیم یا مردم معرفی می کردند . گفتیم برای این کارمان اسم بگذاریم که نام امام جواد(ع) را انتخاب کردیم.

-چرا داستان جنگ این همه درگیرتان کرده بود؟
جنگ که تمام شد ما سنی نداشتم. نه ساله بودم. اما پدرم از بچه های جبهه و جنگ بود. ما چند نفر ، در مراسم تشعیع شهدا قد کشیده بودیم و بزرگ شده بودیم.محله مان هم طوری بود که مدام خبر شهادت بچه محل ها ورد گوش مان بود . انگیزه اسم قشنگ شهید بود. جوان های رشیدی که ما توی مسجد و محل ، دست و بالشان مثل بچه می چرخیدیم و می دیدیم که برای رفتن به جبهه آماده می شوند و بعد خبر می رسید که شهید شده اند. خب این ها در ذهن پاک و دست نخورده ی دوران بچگی ما برای همیشه ثبت شد و از بین نرفت. حتی آن موقع که اصلا بحث کاروان راهیان نور نبود ما خودمان برای بازدید از مناطق جنگی می رفتیم. جاهایی می رفتیم که اجازه رفتن نداشتیم مثل شلمچه و اروند یک جور دلبستگی شیرین که مدام تقویت می شد . بعد با خودمان فکر کردیم که اگر همان بچه ها بودند الان چکار می کردند؟ وقتی جنگی در کار نیست چه باید کرد؟ فهمیدیم که اگر آنها زنده بودند کاری جز خدمت به محرومان نداشتند.
مثلا شب های احیا تا سحر بین خانواده های محروم مواد غذایی پخش می کردیم. سبد کالا را دم در خانه می گذاشتیم و می رفتیم. خیلی روحیه قشنگی بود. الان حساسیت ها کم نشده ولی شکلش عوض شده. آن موقع بی ریا تر بود انگار. بعد مدام سفره های خانه ی محروم ها را با خانه های خودمان مقایسه می کردیم. با این که ما هم در همان محل زندگی می کردیم ولی تفاوت ها زیاد بود. یادم نمی رود یکباربازدید از خانواده ای محروم داشتیم. دیدیم مادر بچه اش را تنبیه کرده چون از خانه همسایه بوی قورمه سبزی می آمده و بچه دلش خواسته بود. به خانه که رسیدم دیدم ناهار قورمه سبزی داریم. رفتم لوازم قورمه سبزی را گرفتم و بردم در خانه شان.

-و چطور نگهداری از بچه های بی سرپرست، سرنوشت تان شد؟
یکبار از طرف بهزیستی در خیابان معلم جایی که الان بچه هایمان 18-17 ساله شده اند، به ما زنگ زدند. چون در محل به نام خیّر شناخته شده بودیم. یک همایش کوچکی گذاشته بودند و خیّرها را جمع کرده بودند تا به آن مرکز بهزیستی کمک کنیم. یک خانم دکتری از بخش های مختلف مرکز گفت این که مرکز ترک اعتیاد داریم. زنان سرپرست خانوار و بچه های بی سرپرست. وقتی وارد مرکز بچه های بی سرپرست شدیم دیدم 20 تا بچه کوچک روی تخت دراز کشیده اند. از آنجا بود که مسیر زندگی من عوض شد و جهانم رنگ دیگری گرفت. پرسیدم: این ها هیچکس را ندارند. گفت : هیچکس را. گفتم: از باقی خیرها در بخش های دیگر استفاده کنید و اداره اینجا را به ما بسپارید. که همانجا گفت: پس جمعه ها از این بچه ها شما نگهداری کنید. صبحانه و ناهار و شام. تفریح و بیرون بردن بچه ها. که یادم هست با رستوران بهار صحبت کردیم چلوکباب و شام هم پلو مرغ و صبحانه هم خودمان نان و حلیم و باقی چیزها را می خریدیم و می بردیم. واین روال 5-4 ماه ادامه داشت.

-چرا این همه درگیر شدید ؟ بچه ها در مرکز می ماندند و شما می رفتید نیازهایشان را برآورده می کردید!
این بچه ها انرژی عجیب و غریبی دارند. یادم هست یکبار کی روش سرمربی فوتبال برای بازدید از مرکز ما آمده بود . پرسیدم: شما چرا؟ حالا در دین ما خیلی به یتیم نوازی سفارش شده. گفت: من خودم به انرژی که این بچه ها دارند، اعتقاد دارم. حتی در کشور خودم هم به دیدن این بچه ها می روم و از آن ها انرژی می گیرم. حالا انرژی این بچه ها ، اعتقاد به این تیپ کارها، دعای خیر پدر و مادر، خواست خدا... هر چه بود ما آنجا دلبسته شدیم و ماندیم.خودم هم مجرد بود غالب اوقات با بچه ها بودم. می رفتم سر کار و برمی گشتم پیش بچه ها. تا این که خانم دکتر مرکز گفت: سازمان بهزیستی طبق اصل 44 می تواند مراکزش را خصوصی کند. گفت حالا که به این کار علاقه داری بیا این مرکز را تحویل بگیر. گفتم : چطوری؟ گفت : باید یک خیریه تشکیل بدهی. رفتیم بهزیستی شرق تهران که رییس آن دکتر مظفر بود و به چهره هایمان نگاه کرد و گفت که صلاح است.
من از بچگی از زندگی که روال عادی داشته باشد بدم می آمد. شاید چیزی که مرا سمت بحث جنگ کشید همین بود که می دیدم آن ها از جان و تن و وقت شان مایه گذاشتند. مطمئنم خدا بهشت را راحت نمی دهد. وقتی مسئولیت را گرفتم دیدم چقدر کار بزرگی بر عهده من است. همیشه یاد این روایت می افتم که حضرت علی (ع) با آن عظمت وقتی خم می شدند تا بچه های یتیم بر پشت شان سوار شوند. این ارزش و ابهت این کار را نشان می دهد. مسئولیت یک بچه حتی سنگین است چه برسد به این که در 23 سالگی مسئولیت 20 بچه را داشته باشی که حالا شده 120 تا. این اعتقاد به من قدرت می داد چون معتقدم بهشت را به بها نمی دند و به بهانه نمی دهند.

-از این که سرپرست این بچه ها می شوید نترسیدید؟وضع مالی تان خوب بود؟ با بحث روانشناسی قصه چه کردید؟
با درآمد اندکی که نُه نفرمان می گذاشتیم کار را شروع کردیم. آن موقع خرج مرکز ماهی 4-3 ملیون تومان بود که یکی 2 ملیونش را خودمان می گذاشتیم و باقی اش از کمک های مردم بود. وقتی وارد مرکز شدیم به خودمان گفتیم که خب! حالا قرار است چکار کنیم؟
ما که قرار نیست فقط به این ها صبحانه و ناهار شام بدهیم. رفتیم بچه بهزیستی را تعریف کردیم . این که چه می شود که یک بچه تبدیل می شود به بچه بهزیستی. چه فرآیندی صورت می گیرد که بچه دچار این بی مهری می شود. یکی فوت پدر و مادر هست وقتی که فامیل درجه یک خاله عمه دایی عمو حاضر نمی شوند از این بچه نگهداری کنند. بعد می بینید همین عمه سفره حضرت زینب(س) می اندازد. در حالی که رابطه حضرت با یتیم های برادرش خیلی عمیق بود که در فرهنگ ما عمق رابطه را می رساند. چه می شود که این اتفاق می افتد؟ طلاق ، اعتیاد... مثلا می بینید که مادر بچه خودش را رها می کند می رود با کسی ازدواج می کند که بچه دارد . بچه ی خودش را رها می کند ولی از بچه ی همسرش نگهداری می کند. بچه دچار این نوع بی مهری ها شده. در حالی که خدا می فرماید: من کفیل توام. من پدر مادر بچه یتیمم. کی اشک این را درآورده؟ کی او را خندانده؟
باز هم بررسی کردیم تا ببینیم دیگر چه اتفاقی برای این بچه می افتد؟ دیدیم در طول 15-14 سالی که این بچه در مراکز بهزیستی نگهداری می شود بهترین امکانات برایش فراهم است. غذا و گردش و تفریح و خیّر و لباس و پوشاک و تلویزیون و....بعد ناگهان در 19-18 سالگی رها می شود که دیگر برو برای خودت زندگی کن و آن موقع است که تازه بچه می فهمد که تنهایی یعنی چی؟ بی سرپرستی یعنی چی؟ به اینجا که رسیدیم گفتیم که سیاست های ما باید فرق کند. تحصیل ، ازدواج و اشتغال تا این ها فراهم نشود بچه ما رها نمی شود.

-برای حل این بحران ها به چه نتیجه ای رسیدید؟
باز هم بررسی کردیم ببینیم آسیب هایی که به این بچه ها می رسد کدام است؟ تلویزیون ، خیّر، تابلوی دم در ، دفتر مدیر عامل ،دفتر معاون مدیر عامل، دفتر روانشناس ، دفتر مددکاراجتماعی ،، انباردار... یعنی به تبع هر بچه بیست تا مسئولیت تعریف شده. گفتیم همه این ها دور! همه ی این ها لازم است اما به شکل دیگری. مثل یک خانواده مسئولیت ها را تعریف کردیم. گفتیم اتاق روانشناس تعطیل اما هر موقع بچه ما به مشکلی برخورد می رویم مطب یک روانشناس، وقت می گیریم ، ویزیت می دهیم توی نوبت می نشینیم تا بچه ما را درمان کند.
من خودم به عنوان مسئول مجموعه کنار بچه ها زندگی می کنم. نگهبانی را کلا برچیدیم. گفتیم مگر دم در خانه نگهبان می گذارند. آنطوری بچه خیال می کند بیرون چه خبر است. خب برود ببیند. تجربه کند. ما هم از دور مواظبش هستیم و بعد هر جا که باشد به خانه یعنی مرکزما بر می گردد. تا الان یکی نبوده که برود و برگردد. رفتیم دیدیم که هر 8 تا یا 10 تا بچه در یک مدرسه ثبت نام شده اند و همین باعث می شود بچه ها شناخته شوند. غیر از مدیر یا معاون مدرسه کسی بچه های ما را نمی شناسد. اگر جلسه ای در مدرسه بود خانمی را مشخص کرده بودیم به عنوان مادر بچه ها برود در جلسات شرکت کند.یا خانم هایی که می روند دم در مدرسه یا مهدکودک دنبال بچه ها. خیلی کار کردیم. کاری که با دل انجام شود با کاری که با حقوق تعریف شود ، فرق می کند. گفتیم بچه ما باید وارد کانون خانواده شود. اولا کسی اجازه ندارد پا به حریم این خانه بگذارد. مثلا کسی در بزند و بیاید یک کیلو گوشت بیاورد. اجازه ندارد وارد مرکز شود. شماره حساب می دهیم پول را واریز کنند. مردم خیلی خوبی داریم ولی متاسفانه اعتمادها کم است. مثلا کسی می آید می گوید من می خواهم چلوکباب بخرم و خودم بگذارم دهان بچه ها. خب ما اجازه نمی دهیم.

-مردم را چطور توجیه می کنید؟ مردم اهل انفاق هستند اما چگونگی کمک کردن را خیلی هایشان بلد نیستند.
ما می گوییم شما نیت کن و انفاقت را بکن. خدا هم گفته این انفاق قبل از آن که به دست بچه های یتیم برسد دست من می رسد. خدا را شکر با این سیاست ها توانسته ایم عزت نفس و کرامت نفس بچه ها را حفظ کنیم. بچه هایی هستند با سن بالا در بهزیستی که هنوز می گویند ما یتیمیم و به ما کمک کنید. در حالی که من خودم بعد از خدمت دیگر از طرف خانواده حمایت مالی نشدم. پس بچه های مرکز هم باید این استقلال را کم کم به دست بیاورند. متاسفانه در بهزیستی بهترین خورد و خوراک ها و سفرهای کیش و قشم و هتل های خوب بچه ها را بد عادت می کند. یک دفعه می بینید یک خیّری آمد بهترین گوشی را برای بچه ای خرید. خب این گوشی بعد از مدتی خراب می شود، گم می شود یا مدلش تغییر می کند. ما تعریف مان طور دیگری است. بچه ها باید به هر چه که دارند قانع باشند. اگر داشتیم غدای خوب می خوریم اگرنه با یک غذای ساده هم سیر می شویم . تعریف مان دقیقا مثل یک خانواده است.

-ولی قانع کردن مردم برای این که ترموستاتی برای شیوه ی محبت کردن شان داشته باشند نباید کار راحتی باشد.
به بچه ها یاد داده ام که کسی حق ندارد به شما بیشتر از حق تان لطف کند. بچه را می گذاشتیم مدرسه و برمی گشتیم . می دیدیم بچه توی بغل معلم است. می گفتیم: خانم بچه را بگذارید زمین. می گفت: گناه دارد یتیم است.به بچه ها نمره های مددکاری می دادند. مدرسه را عوض می کردیم می دیدیم معلم افسرده و داغون شده. بعد بچه که به دبیرستان می رسید دیگر شیرینی سال های کودکی اش را نداشت ، مورد بی مهری معلم ها قرار می گرفت و دیگر نمره هم به بچه نمی دادند و بعد بچه هم از نظر درسی غنی نبود و همین می شد که در سال های دبیرستان اکثرشان ترک تحصیل می کردند. من کلی مبارزه کردم تا به سیستم آموزشی بفهمانم که بچه های مراکز بهزیستی قابل ترحم نیستند. انسانی و درست با آن ها برخورد کنید.
اگر خطا کرد جلوی خطایش بایستید. انسان اگر رها شود ، تباه می شود.

-چطور به فکر توسعه این مرکزهای نگهداری از بچه ها افتادید؟
یکی از دوستانم مدام تماس می گرفت که می خواهم شما را ببینم. حاج آقا رضوانی که در سه راه جمهوری مغازه داشت. گفت:شنیده ام یک چنین فعالیت هایی داری ما هم می خواهیم شرکت کنیم. گفتم: دوست دارم حالا که بچه ها بزرگ شده اند می خواهم مرکز دیگری هم داشته باشم و باز هم بچه های دیگری بیایند و این ها بشوند برادران بزرگ کوچکترها.گفت: من هستم شما برو جلو. سال 87 بود. که 50 ملیون داد و خانه ای در شهرزیبا گرفتیم و رفتیم آمنه تا بچه های کوچکتر را تقبل کنیم. وقتی برای بازدید رفتیم بچه های ترگل ورگل زیادی آنجا بودند. داشتیم نگاهشان می کردیم که دیدم یک بچه با ویلچر با سرعت باد از کنارم گذشت. نگاه که کردم دیدم تعدادی بچه 6-5 ساله هستند که معلولند و چون کسی این ها را برای سرپرستی نمی برد همین جا مانده اند.هشت تا بچه بودند که یا دست هایشان کوتاه بود یا آرنج چسبیده به کمر. در حالی که صورت های بسیار زیبایی داشتند و بهره هوشی شان فوق العاده بود. همان جا گفتم همین ها خوبند. گفتند: سخت است گفتم : سخت باشد.همان جا بچه ها را گرفتیم که الان حدود 20 تا از این دست بچه ها در مرکز شهر زیبا زندگی می کنند. بچه های یافت آباد هم که بزرگ شدند الان 3-2 نفرشان می خواهند بروند دانشگاه. خیلی ها دبیرستانی شده اند وبرای خودشان مردی شده اند که به عنوان کمک مربی دارند به برادر های کوچکترشان کمک می کنند.
سومین مرکز هم که در فلاح است که در آنجا هم از 60 بچه نگهداری می کنیم.کسی آمد و گفت و مرکز را راه انداختیم که نصفه رها شد و ما هم نتوانستیم قطع رابطه عاطفی کنیم و بچه ها را نگه داشتیم. الان هم یک زمینی را داریم می سازیم که مناسب سازی شده برای زندگی بچه های معلول که خانه شان در شهرزیبا اجاره ای است.

-جالب است که شما تحصیلات دانشگاهی ندارید. چطور به این تعریف های درست رسیدید؟
بیشتر از آن که مطالعه کنم تجربه کردم. وقتی پای صحبت با کارشناس ها و روانشناس های این حوزه می نشینیم، آن ها با تعجب می گویند امکان ندارد شما در این زمینه تحصیلاتی نداشته باشید.اما خب معلوم است که بچه را نباید رها کرد این که دیگر تحصیلات نمی خواهد با کمی تجربه و مشاهده هر آدم عاقلی به این نتیجه می رسد.

-خسته نشدید؟ مثلا یک جا برگردید به خودتان بگویید دیگر نمی توانم؟
هیچوقت نگفتم دیگر نمی توانم. چون از قهر خدا می ترسم. می ترسم بگویم خسته شدم و خدا بگوید باشد برو به سلامت. ادعا نمی کنم هیچوقت خسته نشدم . کار سخت است . خیلی جاها کم آوردم.شما در نظر بگیرید ماهی 60 ملیون تومان بابت این بچه ها هزینه می شود. در حالی که هزار تومان درآمد ثابت نداریم. از صبح که می زنم بیرون این ور و آن ور می زنم. یک مقداری حدود یک پنجمش توسط بهزیستی تامین می شود. اما جور کردن باقی مخارج واقعا کار خداست. حتی بعد از هدفمندی یارانه ها مخارج ما چندبرابر شد در حالی که یارانه به این بچه ها تعلق نمی گیرد. هنوز برایشان تعریف نشده. آب گران شد .برق و زمین و نان حتی گران شد. من روزی 300 عدد نان برای بچه هایم می گیرم. نانی که 25 تومان بود ، شد 125 تومان . همین یک مثال کوچک را بگیرید و تا ته قصه را بخوانید. تامین منابع مالی خیلی کار سختی است.

-نگهداری از پسربچه های مهدکودکی تا دانشگاهی هم که دردسرهای خودش را دارد.
از طرف دیگر سرو کله زدن با بچه هاست. این ها بزرگ شده اند. به سرووضعشان می رسند. بعضی ها با تلفن مشکوک صحبت می کنند. برو توی نخ آن بچه تا ببینی کجا می رود. مثلا می بینم بچه در سن دبیرستان ، افت تحصیلی پیدا کرده ، از دور کنترلش می کنم می بینم در راه مدرسه با دختری دوست شده. حالا باید بروم توی نخش طوری که از چشمش نیفتم.از من زده نشود یا بد برداشت نکند و خیلی روی اصول رابطه اش را هدایت کنم . جوری که یا اصلا رابطه ای نباشد یا تعریف شده باشد.
اصلا طرز فکر عوض شده ، حالا من باید خودم را با این ها وفق بدهم . مثلا من خودم موسیقی گوش نمی کنم اما پایش که بیفتد با بچه ها می نشینم و گوش می دهم. بعد می گویم این موسیقی اصلا به من آرامش نمی دهد. چی دارد می خواند؟ بعد او شروع می کند به دفاع کردن و بعد از مدتی می گوید راست می گویی . بعد هدایتش می کنم سمت موسیقی های ناب تر و اصیل تر.. یعنی به خاطر آن ها خودم را مجبور کرده ام تا هنر اصیل را بشناسم.

-از درگیری های دیگری که دارید بگویدد.
مثلا چند وقت پیش یکی از بچه ها خبر آورد که علی سیگار می کشد. به خودم گفتم: وامصیبتا! اول مشکلات. برو توی نخ علی. بگرد . دنبالش برو، توجیحش کن. گفتم : علی چیه؟ مشکلت کجاست؟ حالا 3-2 نخ بیشتر نکشیده بود. گفت: داداش من که قدم کوتاه است. گفتم: خب بلند می شود. حالا حالا ها وقت داری. گفت: صدایم نازک است. توی مدرسه رفیقم برگشت گفت سیگار بکشی صدایت کلفت می شود. حالا برو بگرد. دوستش را پیدا کن. آفت های سیگار را برایش گفتم و گفتم از نظر علمی کلفت شدن صدا هیچ ربطی به سیگار کشیدن ندارد. تا خدا را شکر کنارش گذاشت. واقعا همه ی این ها درگیری است ولی من به این ها نه نگفتم. فقط مشکلات مادی است که عذابم می دهد.
مثلا باید بچه ها را درگیر ورزش کرد. خب یک ثبت نام در باشگاه فوتبال برای هر بچه ماهی 200 هزار تومان هزینه در بر دارد. از مدرسه ساکش را برمی دارد و می رود باشگاه. نمی توانم بگویم برای این هزینه ها تعریفی نداریم. از طرفی ورزش خودش عامل بازدارنده از خیلی آسیب هاست و برای سلامت روح و جسم بچه وارد است. و بعد هزینه رفت و آمد یا این که می رود آنجا دلش می خواهد با دوستش چیزی بخورد. نمی شود نه گفت. خدا را شکر تا امروز به هیچ کدام شان برای برآورده شدن نیازهای معقول شان نه نگفتم. زیر بار بدهی رفتم ، چک دادم ، نامه نگاری کردم. چک خوردم پول گرفتن بعضی وقت ها واقعا خوردم می کند. بعضی وقت ها اکراه را می بینم موقع کمک کردن بقیه یا وقتی خیلی پیگیر می شوم احساس بدی می کنم اما هیچ وقت به هیچ کدام شان نگفتم ندارم. شما فکر کنید روزی سه بار در مراکز ما سفره پهن می شود برای 150 نفر که 20 نفر فقط پرسنل هستند و اصلا هم قبول نمی کنم افتخاری کار کنند. باید حقوق بگیرند.خدا را شکر تا این جا بچه هایمان حتی یکبار تجدید نشده اند. آن هم با نمره واقعی. مربی ها واقعا با بچه ها کار می کنند. با هر 20 تا بچه 4 تا مربی سرو کله می زنند و واقعا از آن ها کار می خواهیم.
-چرا این همه روی ورود و خروج های آدم ها حساسید. شنیده ام به راحتی کسی را داخل مرکز راه نمی دهید؟
ورود و خروج بیش از حد آدم ها به بچه ها آسیب می زند. این ها یکبار پدر مادر از دست داده اند و بعد بارها و بارها آدم های دیگری را. یکی می آید و می گوید که من برادر شمام یک مدت می ماند و بعد می رود. خب بچه احساس می کند برادری را از دست داده و این اتفاق بارها و بارها می افتد.آن یکی می شود پدرش . مدیر مرکز ارتقا می گیرد و می شود مسئول استان و همین اتفاق با عث می شود دوست داشتن را یاد نگیرد. بزرگ می شود ازدواج می کند و بعد نمی تواند همسرش را برای یک عمر دوست داشته باشد. از همسرش جدا می شود و بچه اش باز می آید توی بهزیستی. من بچه ای در بهزیستی دارم که نسل سوم بهزیستی به حساب می آید یعنی سرنوشتی مشابه پدرو مادربزرگ و پدرو مادرش دارد. این تنها مثال نیست از این موارد زیاد دیده ام. چون محبت و نوازش کردن و حتی بوسیدن را یاد نگرفته اند. پس بی عاطفگی به بسیاری از این بچه ها سرایت می کند.

-آن وقت شما چطور به بچه ها اطمینان خاطر می دهید که کنارشان می مانید؟
من و همسرم و خواهر همسرم پای ثابت مرکز هستیم. محبت باید دائمی باشد، مقطعی نباشد. سعی می کنیم پرسنلی استخدام کنیم که سال های سال کنار بچه ها بماند. ببینید بزرگترین استاد روانشناسی عالم حضرت رسول (ص) است. حضرت بچه های یتیم شده در جنگ را میان صحابه اش تقسیم می کند تا از آن ها نگهداری کنند.صحابه می آیند و می گویند: این ها پرخاشگرند ، گوشه گیرند به ما اهمیت نمی دهند. پیامبر می گوید: این ها پدر و مادر از دست داده اند. چه توقعی دارید؟ باید مدت زیادی کنار بچه بمانید تا شما را به عنوان بزرگ ترش قبول کند. خب چقدر به این قاعده در مراکز بهزیستی عمل می کنیم؟ معمول رابطه ها یک رابطه افراطی مقطعی دلسوزانه است که هیچ تضمینی ندارد ولی ما در مراکز مان سعی کرده ایم این اتفاق نیفتد.

-برویم سراغ قصه اصلی. چطور گذرتان به سرنوشت بهادر رسید؟
5 سال پیش بود که یکی از بچه های بهزیستی به من زنگ زد. یکی از بچه های بندر عباس بود که در یکی از سفرهایمان به جنوب با او آشنا شده بودم. گفت بچه ای هست که وقتی یکی دو روزه بوده سر راهش می گذارند و بعد یک جانوری مثل موش یا گربه صورتش را خورده و یک نفر می بیند و می آورد بهزیستی که آنجا حتی نمی گذارند در آینه صورتش را ببیند. خیلی بچه افسرده و تنهایی است. گفتم من از بهزیستی به تو نامه می دهم برو بچه را بیاور اینجا.تازه ازدواج کرده بودم. با یکی از مربیانی که در همان مرکز کار می کرد وجنس کار را می فهمید وگرنه اصلا نمی توانستم با یک آدم دیگری که اهل این قصه نباشد، ازدواج کنم. روز اول هم به او گفتم من 60 تا برادر دیگر دارم اگر می توانی قبول کن که قبول کرد و خدا را شکر الان بچه های مرکز به من می گویند داداش و او را زن داداش صدا می زنند.الان هم یک بچه 4 ساله داریم.
- برای بردن بهادر به خانه ، برای همسرتان مقدمه چینی هم کردید؟
وقتی رفت بهادر را بیاورد دیدم صلاح نیست که بچه را مستقیم به بهزیستی بیاورم. با خانمم صحبت کردم گفت ترو خدا اصلا بچه را پیش من نیاور. 26-25 ساله بود. وقتی بهادر را دیدم فهمیدم اصلا نمی شود او را جای دیگری برد. به همسرم زنگ زدم خانه مادرش بود. گفت این کار را نکن.گفتم حالا بگذار بیایم ببینیم چی می شود. آنقدر انرژی این بچه مثبت بود، به قدری با محبت و شیرین که همانجا مادر و خواهر خانم و همسرم گفتند بگذار همین جا بماند.تا یکی دو سال پیش ما بود تا کم کم در مرکز بچه ها با صورتش آشنا شدند و کم کم عمل های جراحی مختلف انجام شد. الان هم در مرکز با بچه ها زندگی می کند. اصلا با صورتش مشکلی ندارد و در مدرسه عادی درس می خواند. روابط عمومی اش فوق العاده خوب است . با هم بیرون می رویم گردش می کنیم. خودش هم می داند قول داده ام از هیچ تلاشی برای درمانش دریغ نکنم تا به حالت عادی برگردد. تلاش می کنیم هم لب و دهان بگذاریم و هم دندان ها هدایت شود به سمت فک و هم ، بینی که مثل این نتواند بردارد و جزیی از صورتش بشود. برای درمانش هم میلیون ها تومان خرج می کنم اصلا هم نگران مخارجش نیستم.

-از همان اول حرف هم می زد؟
حرف می زد اما واضح نبود که به مرور دارد اصلاح می شود و الان همه متوجه می شوند چه می گوید.

-برای درمانش چه کردید؟
کارهای درمانی را روی صورتش شروع کردیم در بیمارستان فاطمه زهرا خیابان یوسف آباد که از دست و پایش به صورتش پیوند زدند که متاسفانه نگرفت. دکتر ها گفتند فعلا بحث پیوند را رها کنید و بروید سراغ بحث زیبایی که یک گروه از بهترین دکترهای زیبایی را در خیابان گاندی دیدیم و صحبت کردیم و بحث مالی اش را درست کردیم که برایش یک بینی مصنوعی گذاشتند که متاسفانه به خاطر دندان هایش این عمل ها متوقف شد تا ببینیم دندان هایش چطور می شود. چون فک بالایی اش به شدت آسیب دیده و الان دندان هایش دارد از صورتش در می آید. به همین دلیل گفتند صبر کنیم عاقبت دندان ها به کجا می کشد. از یک طرف گفتند خوشحالیم که دندان درآورده چون فکر می کردیم لثه و فک آن قدر آسیب دیده ، که دندانی در نمی آید. از طرف دیگر می گویند باید صبر کنیم دندان ها رشد کند و بعد آن ها را به طرف پایین هدایت کنیم.بعد زیبایی صورتش را شروع می کنیم. ما هم منتظریم تا وقتی که علم پیشرفت کند و برای بهادر اتفاق های خوبی بیفتد.

-بهادرجان درس ات خوب است؟
بله

-کم یا زیاد؟
زیاد

-توی خانه چکار می کنی؟
می روم مدرسه و برمی گردم با بچه ها بازی می کنم.

-دوست داری چکاره بشوی؟
پلیس
-چرا پلیس؟
می خواهم دزدها را دستگیر کنم.
-مدرسه ات نزدیک است یا با سرویس می روی؟
با سرویس می روم.
بقیه بچه ها خودشان می روند ولی بهادر با سرویس می رود مدرسه و برمی گردد.

-دیگر کجاها می روی ؟
پارک ... استخر...
-فکر می کنم خدا بهادر را خیلی دوست داشته که شما را سر راهش قرار داده.
خدا مرا خیلی دوست داشته که بهادر را سر راهم قرار داده.

-برای درمانش در خارج از کشور هم کاری کرده اید؟
یکبار خانمی از آمریکا تماس گرفت و گفت که تمام هزینه های درمانی اش را تقبل می کند.اما بعد شماره اش را گم کردم و این ارتباط قطع شد. اما به فکرش هستیم و حتما تلاش مان را می کنیم هرجایی که نشانه ای از بهبود و درمان اگر باشد حتما به هر قیمتی شده، اورا می برم.

-شما را چی صدا می کند؟
نمی دانم از خودش بپرسید. بهادر مرا چی صدا می زنی؟
داداش
البته دیگر دارم پیر می شوم کم کم باید بگوید بابا

- از برکات وجودش بگویید.
من همیشه گفته ام. من سرپرستی این بچه ها را ندارم. این ها هستند که سرپرستی مرا بر عهده دارند. یعنی این ها سر راه ما قرار گرفته اند تا این دنیای عجیب و پرپیچ و خم و این عمر کوتاه چند روزه را طی کنیم و به سعادت برسیم.هیچ موقع چنین ادعایی را ندارم. سرپرستی ما دست این هاست. همین بچه ها هستند که دارند سازمان بهزیستی را اداره می کنند. من هیچ وقت در زندگی به مشکلی برنخوردم. آن هم از انرژی و برکات وجود این بچه هاست. نه اغراق می کنم. نه شعار می دهم این واقعیت زندگی من در این 12-10 سال عمری است که در این راه صرف کرده ام. ازدواج خوب، همسر خوب، زندگی آرام باور نمی کنید نه من نه هیچ یک از اعضای خانواده مان لنگ کار نبوده ایم. گرفتار بیماری نشدیم. غمگین نشدیم. اصلا مشکلی باقی نمی ماند وقتی زندگی تان به سرنوشت این بچه ها گره بخورد. من همیشه به همسرم می گویم: این بچه ها نمی گذارند پاداشی برای آن دنیا باقی بماند.همه چیز را در این دنیا به ما داده اند.

برچسب ها: وبگردی ، فرزند ، لبخند
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
United Kingdom of Great Britain and Northern Ireland
فرزانه
۰۲:۳۹ ۰۴ آبان ۱۳۹۲
خدا خیر دنیا و اخرت رو نصیبت کنه
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۰:۵۳ ۲۹ مهر ۱۳۹۲
ازاین دنیا سیر شدم . به هر گوشه سر میزنی یه چیزی میبینی و میشنوی . چکار باید کرد ؟ یوسف اصلانی کجا - مرکز زیبایی نیوشا ضیغمی کجا - نعیمه اشراقی کجا؟
Iran (Islamic Republic of)
حمید
۱۰:۴۹ ۲۹ مهر ۱۳۹۲
یه تلفن یا آدرس از این مرکز بزارید تا ما هم کمک کنیم