به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وقتی خیلی سنم کم بود یه روز تحت تاثیر دخترای روستایی که برای مهمونی رفته بودیم حجاب گذاشتم. مامانم میگه چون هنوز خیلی تا سن تکلیف وقت داشتی بهت اصراری نداشتیم ولی شدید به روسری وابسته شده بودی.
یه بار هم یکی از همسایه ها که منو با چادر دیده بود با طعنه به مامانم گفته بود اینا احساسات بچگیه حالا باید ببینی بزرگم بشه علاقه داره!
تا نوجوونی بطور پراکنده تو مناسبت ها چادر سر میکردم. خیلی دوست داشتم ولی انگار هنوز لایقش نبودم.
وقتی همسرجان اومد خواستگاریم، بعد از چند جلسه که حرفامون جدی تر شد٬ یکبار بین حرفاش گفت که همیشه دوست داشته خانمش چادری باشه (عاشق همین شرمش بودم. نه برام شرط گذاشت و دلم رو شکست نه اصرار کرد تا بمونم تو دوراهی)
قرار بود با خواهرش بریم امامزاده تا هم حرفای آخرمونو بزنیم و هم جواب بدم.
از ماشین که پیاده شد تا باهام سلام و علیک کنه٬ چادر رو که روی سرم دید با یه لبخند شیرین نگاهش رو بهم دوخت٬ منم از خجالت زود سوار شدم و حتی یادم رفت جواب سلامش رو بدم .
وقتی رسیدیم امامزاده هیچ کدوم از حرفهایی رو که آماده کرده بودم نزدم٬ حتی روم نمیشد بهش بگم جوابم مثبته.
بعد چند لحظه سکوت با یه صدای مهربون و رضایتمند گفت: مطمئن باشید که تو زندگی جبران میکنم.
چادر مشکی ام جوابمو بهش داده بود.
حالا که فکرشو میکنم این منم که باید جبران کنم.
همسرجان واسطه فیض الهی بود.