به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، پدر كه باشي تمرين براي ايستادن ميكني. پدر كه باشي نميتواني نسبت به همه چيز بيتفاوت باشي ولي با ديدن چهره دخترانت به آنها دلداري ميدهي كه مانند كوه پشت آنها ايستادهاي. پدر كه باشي نگران به مخاطره افتادن سلامت ديگران ميشوي اما در خواب عاشقانه مرگ را به آغوش ميكشي.
در گوشهاي از اتاق پيوند بيمارستان مسيح دانشوري آخرين نگاه دختر با چشمان بسته پدر گره ميخورد. ياد روزهايي ميافتد كه دستان پدر آخرين پناهگاهش بود روزهايي كه غصههايش را با او در ميان ميگذاشت و حمايتهاي پدر باعث دلگرمياش بود.
جلال خوش هوش پدر 47 سالهاي است كه با اهداي اعضاي بدنش زندگي را به پدراني هديه كرد كه با مرگ دست و پنجه نرم ميكردند. فاطمه پس از آخرين خداحافظي با پدر از روزهايي گفت كه پدر دچار بيماري روحي شده بود. يك سالي بود كه بيمار شده بود ساعتها سكوت ميكرد، من و دو خواهرم خيلي تلاش كرديم او را از اين وضعيت بيرون بياوريم. هميشه نگران آينده ما بود. وقتي بچه بوديم براي آمدن پدر به خانه لحظه شماري ميكرديم. او مهربانترين پدر دنيا بود.
وي ادامه داد: روزها به سرعت سپري شد و من و خواهرانم بزرگ شديم. نگرانيهاي پدر براي تأمين يك زندگي ايدهآل شروع شده بود، تلاش ميكرد زندگي خوبي داشته باشيم اما فشارهاي عصبي او را زمينگير كرد و به افسردگي مبتلا شده بود. روزهاي آخر وضعيت روحياش وخيمتر شد. آخرين روز وقتي به خانه رفتم در را باز كرد و از من پرسيد چرا دير از سركار به خانه برگشتم.
به اتاقم رفتم و استراحت كردم. چند ساعت بعد وقتي برگشتم پدر خوابيده بود. نگران شدم و او را صدا زدم ولي جوابي نداد. پتو را كنار زدم و از پدر خواستم چشمانش را باز كند اما بيفايده بود. با فرياد كمك خواستم. او را به بيمارستان پيامبران منتقل كرديم اما پزشكان بعد از معاينه گفتند در خواب سكته كرده و دچار مرگ مغزي شده است.
با شنيدن اين جمله ياد روزهايي افتادم كه ميگفت دوست دارد به ديگران زندگي ببخشد. از ما ميخواست اگر اتفاقي براي او افتاد اعضاي بدنش را به نيازمندان هديه كنيم. از پزشكان خواستم اگر اعضاي بدن پدرم ميتواند جاني را نجات بدهد درنگ نكنند. ساعتي بعد او را به بيمارستان مسيح دانشوري منتقل كردند و اعضاي بدنش به بيماران نيازمند پيوند زده شد.