حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانمها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر میشود آشنا هستید.
اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.----------------------------------------------------
تا هفت سال پيش به شدت از چادر بدم می آمد . يعني چي كه يک پارچه سياه رو مي كشند سرشون؟ چه لزومي داره ؟ چرا خودشونو با چادر انگشت نما ميكنن ؟ آخه چه قشنگي داره ؟ اين امل بازي ها چيه ؟اما الان عاشق چادرم هستم . يعني بميرم هم از خودم جدایش نميكنم . تو دنيا خريد هيچي به اندازه چادر شادم نميكنه . آخه هديه ست؛ هديه عشقم ، امامم ، هديه اي كه باهاش شرمنده ام كرد .هفت سال پيش بود . كلاس زبان ميرفتم . يک روز تو كلاس زبان معلممون پرسيد چه شهري رو دوس داريد ؟ هر كسي يه شهري رو گفت يكي شيراز، يكي اصفهان، يكي مشهد، يكي يزد و ... .
من گفتم اصفهان. آخه مثلا مشهد چي بود كه اون خانم مسن گفت مشهد؟؟؟ اصلا به تيپش هم نمي آمد اهل مشهد رفتن باشه؛ خيلي جينگول بود و بد حجاب . بنظر من پول حرووم كردن بود مشهد رفتن . چقدر من نادون بودم . چقدر كور بودم . خدايا منو ببخش ..معلم ازمون خواست كه دليلهامون رو به انگليسي بگيم، هر كسي دلایل خودش رو گفت اون خانم گفت من مشهدو فقط و فقط به خاطر امام رضا دوس دارم . اما من بازم درك نكردم اون خانم چي ميگه خوب همه امام رضا رو دوس دارن البته به زبون ديگه . دوس داشتن واقعي كجا ادعاي دوس داشتن كجا ؟
يادمه حتي تو همون روزا يكي از دوستام داشت ميرفت سفر بهش گفتم كجا ميري؟ گفت مشهد . گفتم ديوونه اي اين همه هزينه ميكني ميري مشهد ؟؟؟ برو شمال، مشهد چيه آدم دلش ميگيره . يا امام رضا شرمندتم اون روزا حال خيلي پريشوني داشتم همش در حال بغض و گريه بودم . يه گوله غم تو گلوم نشسته بودو مدام قورتش ميدادم گاهي ميخواست خفم كنه . رفتم خونه بازم بغض داشتم . ياد حرف اون خانم افتادم كه گفت يه بار ميگم يا امام رضا جوابمو ميده حتي از راه دور . باور نكردم اما تا ياد خانمه افتادم گفتم يا امام رضا شايد كمكم كنه اما اصلا اميد نداشتم ديگه هم بهش فكر نكردم .اصلا منتظرم نبودم .
يكي از همون شبا كه با غم و بغض و گريه خوابم برد، خواب ديدم: ديدم دارم ميرم مشهد . تو جاده ام گنبد طلا هم انتهاي جاده اي بود كه توش بودم، اما نميرسيدم. ساعتها با ماشين به سمت گنبد ميرفتم اما ذره اي از مسير كم نميشد . تو خواب همش حرص ميخوردم چرا نميرسم چرا ؟؟؟يه ماهي بود اين خواب مدام تكرار ميشدو منو به شدت عصبي ميكرد . ديگه آرزو شده بود حتي تو خواب بهش برسم .عشق امام رضا عجيب افتاده بود به جونم با اون خوابائي كه ميديدم چرا بهش نميرسيدم ؟؟؟
يه شب يه خواب خيلي عجيب ديدم كه هنوزم لحظه به لحظه شو يادمه . خوابي كه عشقم هزاران هزار برابر كرد؛خواب ديدم توي يه جاي تاريكه تاريك نشستم زانوهامو بغل كردم دارم زار زار گريه ميكنم . اينقدر كه تو خوابم گلوم درد ميكرد . همونطور كه صورتم خيش اشك بود و سرم رو زانوم، دو نفر اومدن سمتم دستمو گرفتن و بلندم كردند، مثل يه زنداني دو طرفم ايستادند و دستمو گرفتند
اصلا رمق حركت نداشتم كمكم ميكردند حركت كنم . بهشون گفتم شما كي هستيد؟ نه نگام كردند نه جوابم رو دادند . هر چي مي پرسيدم انگار نميشنيدند . چرا اينجوري بودن ؟ من حتي صورتشونم نميتونستم ببينم پوشونده بودنش .تو مسير خيلي ها بودن همه فانوس به دست از يكيشون پرسيدم اينا منو كجا ميبرن؟ گفت حرم امام رضا . منم شروع كردم به گريه تا رسيديم به صحن .
يهوئي يه چادر افتاد رو سرمو رفتم تو حرم . ديدم همه مشغول دعا نماز و اشك و آهند منم اشك ريختم و زيارت كردم .از خواب بيدار شدم . عين ديوونه ها شده بودم همش اشك ميريختم و به مامان و بابام التماس ميكردم منو ببرند مشهد، ميگفتن عيد. هيچ كس حالمو درک نميكرد .داداشي ميخواست بره شاهرود منم بدون اينكه حرفي از مشهد بزنم باهاش راهي شدم . به خاله ام جریان رو گفتم، گفت خودم مي برمت .يادم نيست فكر كنم ولادت امام رضا بود و بليط پيدا نميشد داداشيم گير داده بود برگرديم و رفت بليط تهران رو گرفت . منم اشك ميريختم و ميگفتم يا امام رضا من تو رو خواستم، تو منو نخواستي؟ دلمو شكوندي؟ عاشقم كردي، اما به عشقم نرسوندي؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبري كردي ؟ كه بيام دلمو بشكني ؟
خوابم برد صبح ديديم داداشي كه شب ميگفت صبح ساعت 6 حركته تا صبح خوابش نبرده و رفته بليط ها رو پس داده ، الهي خواهرت دورت بگرده .با هزار زحمت و رو زدن به اين و اون بليط جور شد طفلي شوهر خاله ام و داداشي و پسر خاله رفته بودن راه آهن جلوي گيشه هر كي تك تك بليط مي آورد مرجوع كنه ميخريدن ازش و هي بهمون زنگ ميزدن يكي جور شد حالا يكي ديگه .بالاخره 6 تائي رفتيم مشهد با خواهر و داداشي و پسر خاله و دختر خاله عزيزم .بدون چادر رفتم .
نزديكاي حرم چادرو از تو كيفم درآوردم سر كردم . تا گنبد رو ديدم غم از تو گلوم عين يه گوله اومد بيرون حس كردم امام رضا بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت . چه عاشقانه زيارت كردم تمام مدت اشك ميريختم اينقدر كه چشمام درد گرفت بود آخه لحظه شيرين وصال بود .از حرم اومدم بيرون چادر و تا كردم گذاشتم تو كيفم حس بدي گرفتم اما اهميت ندادم گفتم جوگير شدي توجه نكن اما تمام مدت ذهنم پيش چادر بود و حس خوبي كه بهم داده بود .
برگشتم تهران با يه دنيا عشق .يكي دوماهي گذشت اما ديدم نه انگار بحث جوگير شدن نيست انگار واقعا به چادر محتاج شده بودم همش با دست و كيفم و مقنعه ام خودم و مي پوشوندم . به خانواده و دوستام گفتم انگار بايد چادر سر كنم تو خواب ديدم تو حرم چادر اومد رو سرم فكر كردم خوب عاديه همه تو حرم چادر سر ميكنن اما انگار يه تكليف بوده .همش خانماي چادري رو نگاه ميكردم و ازشون در مورد چادر ميپرسيدم مامانم حاضر نبود واسم چادر بگيره يكي از دوستام واسم خريد ودوخت و تو امام زاده حكيمه خاتون سرم كرد و از اون روز عاشق چادرمم ديگه نميتونم از خودم دورش كنم .
جالب اينه كه اونائي كه منعم ميكردن از چادر چقدر از چادرم خوششون اومد و مي گفتد بهم مياد خيلي ها هم به چادر مشتاق شدند .اون موقع بود که فهميدم هديه است كه اينهمه واسم عزيزه وگرنه من و افكار قبلي كجا چادر كجا؟ خدايا شكرت . ..