چهارشنبه 10 تير 1377/ جاده رباط سنگ / ساعت 9 صبح
در پوست خودش نمي گنجيد، بهترين روزهاي زندگي اش را تجربه مي کرد، به استخدام آموزش و پرورش درآمده بود و شغلي که از بچگي آرزويش را داشت به دست آورده بود، ولي آنچه شادماني را از صورت مليحه نمي گرفت، يافتن مرد روياهايش بود! او براي رسيدن روز عروسي اش لحظه ها را يک به يک مي شمرد، و حالا سرشار از انرژي مي رفت تا به بچه هاي محروم روستاي رقيچه از توابع کدکن الفباي زندگي رابياموزد.
جليل يک بار ديگر فهرست مهمانان دعوت شده به جشن عروسي را بررسي کرد، همه چيز درست بود، کارت هاي عروسي چاپ و پشت نويسي هم شده بود، تالار، آرايشگاه، آتليه و... همه چيز طبق برنامه رزرو شده بود...
«مليحه» لحظه اي آرام و قرار نداشت، داخل تاکسي مدام درباره جزئيات مجلس عروسي با همکارش صحبت مي کرد، از خوبي هاي جليل مي گفت و از اين که هيچ وقت فکر نمي کرده است با يک خواستگاري و ازدواج کاملا سنتي اين همه عشق و علاقه را صاحب شود، خانم معلم جوان 22 ساله در آرزوهايش غرق بود و مي گفت و مي خنديد و مي خنديد...
نمي دانست چرا دلشوره دارد، دوباره به فهرست مهمانان نگاهي انداخت، احساس مي کرد يک چيزي سر جايش نيست، دوباره بررسي کرد، اما همه چيز درست بود، «مجلس دامادي ام بدون کم و کاست دو هفته ديگر برگزار خواهد شد» اين را با خودش گفت تا آرام شود، ولي استرس لحظه اي رهايش نمي کرد، ناگهان دلتنگي عجيبي به سراغش آمد ... خداي من مليحه !!!!
جاده رباط سنگ / ساعت 11 و 10 دقيقه
راننده بي خبر از همه آرزوهاي مليحه فقط مي رفت و گاز مي داد، تندتر از هميشه! آهاي مراقب باش اين پيچ ها کشنده اند ...
***
خانه شان از تميزي برق مي زند، با اين که فقط چند ساعت قبل از رفتن،
هماهنگي هاي لازم را با آنان انجام دادم ولي همه چيز مرتب است، چيدمان
وسايل و دکوراسيون زيبا و در عين حال ساده منزل نشان مي دهد کدبانوي خانه،
زني بسيار خوش سليقه است.
رو به رويم «مليحه شريفي و جليل نائيني» نشسته اند، زوج خوشبختي که از يک امتحان بزرگ الهي سربلند بيرون آمده اند، آن ها 14 سال پيش زندگي مشترک خود را آغاز کرده اند، البته آغازي بسيار متفاوت که قلم من از توصيف آن عاجز است.
تابستان 77 در حالي که تنها چند روز به
برگزاري جشن عروسي مانده است، خانم شريفي در يک سانحه تلخ رانندگي در محور
رباط سنگ از ناحيه C4 گردني آسيب مي بيند و به زبان ساده تر «قطع نخاع» مي
شود.
جزئيات حادثه را خوب به ياد دارد، يادش مي آيد که راننده در سر يک پيچ کنترل خودرو را به علت سرعت بيش از حد از دست مي دهد، خودرو چپ مي کند و او به بيرون پرتاب مي شود، خوب به ياد دارد که در اين حادثه، راننده و همکارش کوچک ترين آسيبي نمي بينند، حتي يادش مي آيد که مردم روستا او را به وسيله اتوبوس به نزديکي جاده اصلي و سپس به وسيله يک جيپ به بيمارستاني در شهرستان تربت حيدريه مي رسانند، شب و روزهاي بيمارستان امدادي را هم به ياد دارد، به ياد دارد که دکترها از او قطع اميد کرده بودند و گفته بودند در نهايت يک هفته زنده است، مليحه همچنين دوندگي ها و بي تابي ها، مناجات ها و شب زنده داري پدر و مادرش، خواهر و برادرهايش و حتي دايي و عمو و همه فاميل را خوب به ياد دارد ... و اما از گريه هاي جليل کنار تخت بيمارستان هم فراموش نکرده است، آقا جليلي که آن روزها هنوز اسمش در صفحه دوم شناسنامه مليحه وارد نشده بود!
اين روزها بسياري از زوج هاي جوان تا با کوچک ترين ناملايمتي در زندگي مواجه مي شوند، تا پاي پيش پا افتاده ترين مشکلات به زندگي شان باز مي شود، فوراً راه دادگاه را در پيش مي گيرند و پس از مدت کوتاهي طلاق و ديگر خلاص! غافل از اين که تازه گرفتار مصايب شده اند، اما چه مي شود که جليل نائيني 14 سال پيش به قولي که به مليحه داده است پايبند مي ماند؟ آن هم با شرايط سخت و استثنايي مليحه! «واقعا چرا نرفتي پي زندگي ات آقا جليل؟!» اين سوال سخت را از او پرسيدم و اين طور جواب گرفتم: «زندگي ام؟!! زندگي من مليحه بود و هست، خيلي ها از من دليل نرفتنم را مي پرسند در صورتي که من دليلي براي رفتن نداشتم، همه زندگي من، همه عشق من روي تخت بيمارستان بود و خوب مي دانستم که بيشتر از هر لحظه ديگر بايد در کنارش باشم، پس ماندم و حالا پس از 14 سال از اين که ماندم حتي ذره اي پشيمان نيستم بلکه به او و به زندگي ام مي بالم و شاکر خداوند هستم»
دلم مي خواهد اين قسمت از مصاحبه را مخصوصا دختر خانم هاي جوان بخوانند، آن دختر خانم هايي که اگر يک آکنه کوچک روي صورتشان باشد خودشان را از حضور در جامعه محروم مي کنند، آن هايي که اگر بيني شان کمي بزرگ باشد ديگر دنيا در نظرشان تيره و تار است و زندگي بي معني! دوست دارم داستان زندگي مليحه شريفي را بشنوند، دختري که در 22 سالگي قطع نخاع مي شود، دست ها و پاهايش بي حسند، به سختي مي تواند کمي انگشت کوچک دست هايش را حرکت دهد، اما با اين حال سرشار از انرژي است، خدا را شکر مي کند، فيلم بازي نمي کند! واقعا خدا را شکر مي کند و از زندگي اش راضي است، مي گويد: همه به من مي گفتند که تو نمي تواني زندگي مستقلي داشته باشي ولي من اصرار داشتم به اين که «مي توانم.»
با وجود برخي مخالفت ها زندگي مشترکم را با جليل آغاز کردم، جليلي که اگر حمايت هايش نبود نمي توانستم دوام بياورم، هر کجا دعوتم مي کردند مي پذيرفتم و مي رفتم، خودم را در خانه حبس نکردم، با اين که بسياري از آرزوهايم از دست رفته بود اما نااميد و گوشه گير نشدم، شايد خيلي ها اگر مشکلي شبيه اين برايشان به وجود بيايد، زندگي را تمام شده بدانند ولي من ايستادم، خواستم و توانستم. به مرکز توان يابان رفتم و کار با رايانه را ياد گرفتم، ياد گرفتم تايپ کنم، و از همه مهم تر ياد گرفتم خودم را بپذيرم و از مردم پنهان نشوم، اگر چه زخم زبان ها، زخم نگاه ها و حتي زخم بستر طاقتم را طاق کرده بود، ولي هيچ وقت خانه نشين نشدم. فعاليت هاي اجتماعي ام را گسترش دادم، دوستان اينترنتي زيادي از سراسر کشور دارم، که به ديدنم مي آيند، با خيلي ها که مشکل مرا دارند هم صحبت مي شوم، تجربياتم را در اختيارشان مي گذارم، با آن ها همدلي مي کنم تا از پس مشکلاتشان برآيند.
روحيه عالي خانم شريفي اجازه نداده است او ساکن بودن و سکوت را انتخاب کند، سفر را دوست دارد ، در لابه لاي خاطرات سفرهايش مي گويد: نمي دانم چرا بعضي از جوان هاي امروزي اين قدر بي حس و حالند؟ به آن ها مي گويم حيف است قدر جواني تان را بدانيد، دست همسرتان را بگيريد و به تفريح برويد، اما در جوابم مي گويند «اي بابا ما ماشين نداريم!» مي گويم من با همه مشکلاتي که برايم وجود دارد و با اين که روي ويلچر هستم دائم با همسرم به مسافرت و تفريح مي روم و از بودن در کنار يکديگر لذت مي بريم، شما تني سالم داريد و بهانه نداشتن خودرو را مي آوريد؟! خانم شريفي همچنين در هر ماه جوانان فاميل را در منزل خود جمع مي کند و با دعوت از يک استاد دانشگاه جلسات تفسير قرآن و نهج البلاغه را بر پا مي کند.
از حضور خداوند در زندگي اين زوج مي
پرسم، خانم شريفي لحظه اي سکوت مي کند، از اين سکوت استفاده مي کنم و سوال
بعدي را بلافاصله مي پرسم: «نشد که بگوييد خدايا چرا من؟!» سکوتش را با
اين جملات مي شکند: چرا، به خصوص روزهاي اول مي پرسيدم خدايا چرا من؟! چرا
در اوج خوشبختي بايد اين اتفاق برايم بيفتد؟! ولي پاسخم را گرفتم، فکر مي
کنم فقط شاگردهاي زرنگ از پس امتحان هاي سخت برمي آيند، نمي گويم من و جليل
آقا توانسته ايم از پس اين امتحان به خوبي برآييم ولي دوست داريم شاگرد
خوب امتحانات خداوند باشيم.
آقاي نائيني صحبت هاي همسرش را تاييد مي کند و مي گويد: اين اتفاق تلخ با همه سختي هايش ويژگي هايي نيز براي ما به همراه داشت، احساس مي کنيم روحمان بزرگ شده است، قوت قلب گرفته ايم، صبورتر شده ايم، لذت توکل قلبي و واقعي به خداوند را حس کرده ايم، دوست داشتن و دوست داشته شدن را ياد گرفته ايم و ياد گرفتيم که زندگي را زياد سخت نگيريم!/خراسان