به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، همه مجيد را بچه قوي و زرنگي مي دانستند، براي همين وقتي نشست و برخاستش با افراد نابکار را مي ديدند زياد حساسيت نشان نمي دادند چون فکر مي کردند مجيد زرنگ تر از اين حرف هاست که فريب بخورد و کار دست خودش بدهد.عباس خيلي دلش مي خواست با مجيد که قدرت بدني خوبي هم داشت به عنوان يک هم محلي دوست باشد. براي همين هميشه سعي مي کرد مجيد را براي رفتن به دوره هاي فني يا کلاس هاي ورزشي تشويق کند.
رفت و آمد مجيد با رفقاي کوچه و خيابان روحيه عجيبي در وي ايجاد کرده بود که ديگر به عباس بي توجه شد و به توصيه او براي ثبت نام در يک مجتمع فني و حرفه اي گوش نداد و به رفت و آمدهاي بيهوده با دوستان هرزه گردش ادامه داد. بيشتر وقت مفيدش را با نشستن سر کوچه يا کنار مغازه ها در خيابان تلف مي کرد و شب ها تا ديروقت با چند تا از بچه ها دور آتش مي نشستند.
همنشيني با اين رفقاي ولگرد خيلي زود جرات و جسارت بعضي کارها را که قبلا اصلادر او ديده نمي شد به مجيد داد. ديگر مثل ساير بچه هاي هم سن و سال و هم محلي خودش در اوقات فراغت و بيکاري به بازي فوتبال نمي رفت و بيشتر اوقات تا دير وقت با چند تا از همين دوستان وقتش را بيرون خانه و به هرزه گردي تلف مي کرد.
اولين بار در يکي از همين دور هم نشستن هاي خياباني سيگاري به دست مجيد دادند و مجيد غافل از همه چيز پک عميقي به آن زد و متعاقب آن شروع به سرفه کرد ولي از سر غرور پک دوم را هم زد و آن شب را با سردرد شديد به صبح رساند.
روزهاي بعد هم به دعوت همان دوستان فکر مي کرد از سر تفريح در باغ هاي اطراف شهر چند پک به سيگار زدن مشکلي در پي نخواهد داشت و کم کم هر زمان که سر و کارش با اين دوستان ولگردش مي افتاد چند نخ سيگار دود مي کرد و سرانجام از روي امتحان به تحريک يکي از همين به ظاهر دوستان، حشيش را جايگزين توتون سيگارها کرد و هفته اي چند بار از آن مصرف کرد.
پدر مجيد که علاوه بر او، سه پسر و دو دختر ديگر هم داشت کار کشاورزي انجام مي داد و در کنار آن، گله دار يک دامدار بزرگ هم بود و بيشتر اوقات در بيابان هاي اطراف به نگهداري دام مشغول مي شد و ديگر اوقات با همسر و دو تا پسرش کارهاي زراعت و باغداري خودش را انجام مي داد.
مادر مجيد که متوجه تاخيرهاي مکرر و ولگردي او شده بود خيلي سعي کرد با تذکر و نصيحت مجيد را از ادامه رفيق بازي هاي بيهوده اش باز دارد و سرانجام موضوع را با پدرش در ميان گذاشت پدر مجيد هم يک مدت او را از خانه و محله دور کرد و با فرستادن وي به دشت هاي وسيع بيابان ،کاري کرد که سرش به امور باغباني و گله داري گرم شود.
اما مصرف سيگارها تاثير خودش را گذاشته بود و مجيد با وجود اين که چند هفته اصلا خانه و محله را نديد اما اولين روزي که براي سرکشي از خانواده به شهر آمد دوباره به سراغ همان دوستان سابق رفت و پس از چند روز گشت و گذار بيهوده با آن ها از سر تفريح استعمال ترياک را نيز امتحان کرد و پس از اين بود که مصرف تفريح وار دود کار خودش را کرد. مجيد احساس مي کرد بدون مصرف اين موارد يک چيزي کم دارد و بدنش چيزي را مي طلبيد که او نمي دانست چيست و چگونه بايد تامين شود و در نهايت مجبور بود حتما روزي يک بار دود ترياک را به حلق خود برساند.
مجيد که با ترک درس و مدرسه و دوستان محصلش جايي براي خودش توي خانه و محله نمي ديد به همان صحرا رفت و يک سالي در تنهايي خودش ترياک را هم به همان شيوه اي که دوستانش به او ياد داده بودند، به قصد تفريح مصرف مي کرد و سرانجام يک روز که وسيله نقليه اي براي آمدن به شهر گير نياورد تازه فهميد بدجوري به مواد وابسته شده و قدرت بدني اش که زبانزد بچه محل ها بود نمي تواند فقدان مواد را تحمل کند، هر طور بود خودش را به جاده رساند و به شهر آمد و مستقيم به سراغ رفقاي قديمي رفت و اين بار به تحريک آن ها علاوه بر ترياک، مصرف شيره و سوخته آن را هم امتحان کرد.مجيد با اين وضع مصرف دخانيات که به خيال خودش هنوز تفريحي است، نتوانست کار در صحرا را تحمل کند و دوباره به شهر برگشت و دور از چشم والدين و دوست و رفقاي هم محلي به اعتياد خطرناکش ادامه داد و سعي کرد از طريق اندک مهارتي که در دوره فني با دوستش عباس ديده بود کاري براي خودش فراهم کند.
سرانجام توانست شاگرد يک جوشکاري سيار بشود و چند هفته اي را روي اسکلت هاي فلزي کار کند اما اين کار سيار که بيشتر اوقات بيرون از شهر بود مانع از تهيه مواد مي شد و استاد کارش وقتي متوجه اعتياد وي شد خيلي زود بيرونش کرد.
حالا مجيد يک معتاد به تمام معنا شده بود که اصلا قدرت تهيه پول مواد را نداشت و با فروش برخي لوازم شخصي، مواد مصرفي اش را تهيه مي کرد و در ايام بي پولي دزدي از خانه هاي همسايه و اماکن خالي از سکنه را شروع کرد.
بدين شيوه مدتي را گذراند تا اين که واقعا به بن بست خورد و با دست خالي براي تهيه مواد به يکي از رفقاي قديمي خود مراجعه کرد و آن نارفيق که خودش را از بند مصرف رها کرده بود و حالا به خرده فروشي مواد مشغول بود پودر سفيدرنگي به مجيد نشان داد و او را به مصرف آن با اين توصيف که دوام بيشتري دارد، ترغيب کرد و اين طوري مجيد به مصرف آن پودر (شيشه) روي آورد.
پس از اين مجيد ناخواسته يک معتاد شيشه اي شده بود و تاثيرمتامفتامين در اين سن، اعصاب و روان نامتعادلي براي او ايجاد کرد و کم کم تشنج به سراغش آمد، ديگر مجيد نمي توانست بخوابد انگار چيزي به نام خواب برايش نامفهوم شده بود و شب ها از شدت افسردگي و ناراحتي اعصاب به کوچه و خيابان مي زد و اگر شرايط فراهم بود از خانه ها و مغازه ها سرقت مي کرد و اين کار هر روز و هر شبش شده بود.
خانواده مجيد خيلي زود او را از خانه طرد کردند و بعد از آن مجيد در کنار آوارگي با مصرف شيشه به بيماري هپاتيت هم مبتلا شد. بيماري هپاتيت و تشنج هاي شديد که به دليل مصرف مداوم شيشه رخ مي داد هر کسي را از ديدن قيافه اسفناک مجيد منزجر مي کرد و خود مجيد بيشتر از همه به خاطر تشنج، افسردگي شديد و بي خوابي عذاب مي کشيد و مجبور بود شب و روز توي کوچه ها پرسه بزند و با دزدي از منازل و اماکن، پول مواد را تهيه کند.
همه اين فشارها از مجيد با هيکل درشت و عضلاني جواني معتاد و نحيف ساخت که تحمل خودش هم برايش مشکل بود، چون حالا ديگر نه هيکل و اندام قبلي را داشت، نه دوست و رفقا و نه حتي خانواده اي که بتوان به آن تکيه کرد.
آخرين بار مجيد از شدت خماري و لرزش دست و پا يک سرنگ حاوي هروئين را آن چنان به مچ دست خود فرو کرد که نوک سرنگ از پشت مچ دستش بيرون زد. مجيد نفهميد که مواد را بيرون دستش ترزيق کرده و رفقايش که باعث و باني اين اعتياد دردناک براي او بودند حاضر نشدند مجددا مواد به وي بدهند. مجيد در اوج ناکامي و شکست حاصل از اعتيادي که با سهل انگاري و از روي تفريح مبتلايش شده بود و به خاطر ابتلا به هپاتيت نتوانست عوارض شديد اعتياد کوتاه مدتش را تحمل کند و شبانگاه با حلق آويز کردن خود درون يک خانه مخروبه به زندگي دردناک خويش پايان داد.