هميشه دوست داشت ايثار كند و مي‌گفت بايد راه پدرش را ادامه بدهد. يكي از پزشكان بخش پيوند اعضاي دانشگاه شهيد بهشتي وقتي پيشنهاد داد اعضاي بدن پدر را اهدا كنيم ياد آرزوي او افتادم كه دوست داشت نامش هميشه ماندگار شود.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وقتي پدر رفت فقط 12 سال داشت. پدر خط شكن بود و بايد مي‌رفت تا با شكستن خط دشمن راه را براي رزمندگان باز كند. صداي تكبيرهاي پدر، قوتي براي دل رزمنده‌ها بود و وقتي الله اكبر او به پشت خاكريز مي‌رسيد همه مي‌دانستند كه شكرالله و گردان خط شكن با شكستن خط دشمن را به عقب رانده است. «حسن» در غياب پدر مرد خانه شده بود و از مادر و 5 خواهرش نگهداري مي‌كرد. پدر در آخرين ديدار او را غرق بوسه كرد و همه را به او سپرد.

خورشيد از بالاي كوه دماوند به روستاي آرو لبخند مي‌زد. پدر با پوشيدن لباس رزم آماده رفتن به جبهه بود و حسن و 5 خواهرش براي آخرين بار او را در آغوش گرفته بودند. پدر مي‌رفت تا از خاك وطن دفاع كند و زندگي در سايه آرامش را به هموطنان هديه كند.

 اطرافيان به او مي‌گفتند اگر شهيد شوي سرنوشت همسر و فرزندانت چه مي‌شود؟ شكرالله درحالي كه دست حسن را در دست گرفته بود، گفت: آن‌ها خدايي دارند و حسن بعد از من مرد اين خانه است و خداي حسن هيچ وقت او را تنها نخواهد گذاشت.

پدر رفت و چند روز بعد عمليات كربلاي 5 سكوي پرواز او شد. اما پيكر او هيچوقت به خانه برنگشت. سالها گذشت و حسن چشم به راه بازگشت پيكر پدر خط شكن بود اما پدر پر كشيده بود. مزار شهداي گمنام جايي بود كه براي يافتن عطر پدر مفقود هر پنجشنبه به آنجا مي‌رفت و همراه مادر و خواهرانش بر سر مزاري به ياد پدر اشك مي‌ريختند.

روزها به سرعت سپري شد و حسن تنها يادگار پدر، قد كشيد. هر وقت از رزمنده‌هاي قديمي خاطرات رشادت‌هاي پدر را مي‌شنيد بيشتر به داشتن چنين پدري افتخار مي‌كرد و آرزو داشت تا بتواند مانند او فداكاري كند.

جنگ تمام شده بود اما راه ايثار و فداكاري هيچوقت بسته نيست. وقتي خدا مريم و محمدرضا را به او داد حس كرد پدر بودن چه سخت است. پدري كه بچه‌ها بايد به او افتخار مي‌كردند.

روز عاشورا پس از عزاداري حال عجيبي داشت. زير لب نوحه‌هايي را كه با آن اشك مي‌ريخت زمزمه مي‌كرد. ياد پدر افتاده بود و به محمدرضا پسر 12 ساله‌اش نگاه مي‌كرد.

وقتي پدر رفت او همسن و سال محمدرضا بود و گويا زمان‌آن رسيده بود كه محمدرضا مرد خانه شود.



بخشش در ‌آخرين خاكريز

اتاق پيوند بيمارستان مسيح دانشوري آخرين خاكريز بود محلی که حسن حاجي آقايي از آنجا به ديدار پدر رفت. او با ايثار اعضاي بدنش جان چند بيمار نيازمند را از مرگ نجات داد و زندگي دوباره‌اي به آن‌ها بخشيد. مريم كه كوچ پدر را باور نداشت نمي‌خواست از او جدا شود. دلش براي خاطراتي كه پدر از پدربزرگ مي‌گفت تنگ شده بود.

كسي نمي‌توانست او را از پدر جدا كند. بيشتر از هميشه به سايه پدر احتياج داشت. مي‌گفت باباي من بهترين باباي دنيا بود و نظير نداشت. نبايد به اين زودي ما را ترك مي‌كرد. او مثل پدرش سلحشور بود اجازه نمي‌داد كوچكترين سختي و ناراحتي وارد زندگي ما شود. مدتي بود كه فشار خون بالایی داشت.

محرم كه از راه مي‌رسيد براي عزاداري امام حسين(ع) سر از پا نمي‌شناخت. وقتي شهداي گمنام را به تهران مي‌آوردند به امید پيدا كردن نشاني از پدرش به معراج شهدا مي‌رفت. مي‌گفت دلش براي بوي باباي شهيدش تنگ شده است.

12 ساله بود كه پدر در عمليات كربلاي 5 شهيد شد اما هيچوقت پيكرش به ميهن بازنگشت. تا روز آخر هم چشم انتظار خبري از پدرش بود.مريم با يادآوري مهرباني‌هاي پدر گفت: پدرم به برادرم محمدرضا هميشه مي‌گفت بعد از من تو مرد اين خانه هستي. بارها ماجراي شهادت پدرش را براي من تعريف مي‌كرد و مي‌گفت پدرش وقت رفتن به جبهه او را به خدا سپرده است.

آخرین دیدار

روز عاشورا پس از عزاداري در هيأت به خانه آمد. حال دگرگوني داشت. هميشه در مصيبت امام حسين(ع) اشك مي‌ريخت. سردرد داشت و ناگهان بيهوش روي زمين افتاد. با كمك پسرعموي پدرم كه بعداز پدر هميشه از ما حمايت مي‌كرد او را به بيمارستان سوم شعبان دماوند منتقل كرديم اما پزشكان به دليل كمبود امكانات و خونريزي مغزي پدرم ما را به بيمارستان بقيئ‌الله تهران فرستادند. پزشكان بعد از معاينه اعلام كردند كه او دچار خونريزي مغزي شده است.

 چند روزي در كما بود. وقتي به چشمان بسته‌اش خيره مي‌شدم آرزو مي‌كردم براي يك بار چشمانش را باز كند و من را ببيند. پدرم را خيلي دوست داشتم و وقتي وارد خانه مي شد اول از همه سراغ من را مي‌گرفت. بعد از چند روز پزشكان به ما گفتند اميدي نيست و پدر مرگ مغزي شده است. ياد روزي افتادم كه يكي از بستگان تصادف كرده بود و پدرم تلاش مي‌كرد تا اعضاي بدن او را به بيماران نيازمند اهدا كنند.

هميشه دوست داشت ايثار كند و مي‌گفت بايد راه پدرش را ادامه بدهد. يكي از پزشكان بخش پيوند اعضاي دانشگاه شهيد بهشتي وقتي پيشنهاد داد اعضاي بدن پدر را اهدا كنيم ياد آرزوي او افتادم كه دوست داشت نامش هميشه ماندگار شود. مي‌دانم كه اعضاي بدن او چند بيمار را از مرگ نجات خواهد داد و براي هميشه ياد او زنده خواند ماند.

لحظه خداحافظي فرا رسيد و مريم و محمدرضا به همراه مادر براي هميشه از پدر خداحافظي كردند. پدر به سوي پدربزرگ رفت و اعضاي بدنش پدران ديگري را به زندگي بازگرداند.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
حبیب از ارومیه
۱۹:۵۲ ۱۸ آذر ۱۳۹۲
اللهم صلی علی محمدوال محمد.بارالهااین فرزندشهیدرابامولای خودحضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام محشوربگردان.اللهم صلی علی محمدوال محمد.مارادرغم ازدست دادن پدربزرگوارتان شریک بدانید.همراه بانثار فاتحه به روح ان مرحوم
آخرین اخبار