باغ دیار ما، در ایامی نه‌چندان دور در معرض کابوسی هولناک و توفانی ریشه‌برکن قرار گرفت...

به گزارش حوزه سینما باشگاه خبرنگاران؛ بر اساس نگرشی دیرینه که در فرهنگ ما ایرانیان ریشه فقهی نیز دارد، اگر یک رهگذر هنگام عبور از یک باغ، از میوه آن بوستان بخورد حلال است و باغدار، خوردن آن میوه توسط آن رهگذر را موجب برکت محصول باغ خود می‌پندارد.  تاویل و تفسیر این نگره با کمی دقت در قواعد طبیعت روشن می‌شود. درست است که باغبان، خاک و آب و نهال را با سرمایه، عرق جبین و عمری صبر و انتظار به بوستانی پرمحصول بدل ساخته و مالک باغ است، اما حیات باغ او در گرو عنصری در طبیعت است که ارزش آن با قواعد بازار محاسبه نمی‌شود. آن عنصر «هوا»ست که اگر نباشد نه از باغ نشان می‌ماند و نه از باغبان. هوا مانند ملکِ مُشاء است و متعلق به همگان، آنکه از این مشاء بهره بیشتری می‌برد، لاجرم پرداخت سهم دیگران از محصول برعهده اوست. پس خوردن میوه باغ توسط آن رهگذر حلال می‌شود، به‌قدر خوردن و نه بردن، چون او فقط در عنصر هوای باغ به‌قدر یک‌نفر سهم دارد و از دیگر عناصر باغ سهمی نمی‌برد.

بنا به آموزه‌های الهی، طبیعت و محیط ‌زیست، آیات و نشانه‌های خلقت و گواه وجود ذات باری‌تعالی است و انسان، در این عالم متکثر، آیه‌ای بی‌بدیل و بیت‌الغزل شعر آفرینش است. انسان از دو وجه عشق و قدرت بهره می‌برد. «قدرت» به‌معنی قوه عقل، امنیت و حیات انسان را تامین و «عشق»، به قدرت هویت می‌بخشد. گرده‌افشانی موزون بین قدرت و عشق، به مولودی می‌انجامد که باغبان است؛ باغبانی که در باغ او به‌وفور انار و انگور می‌روید، برای باغبان و حتی رهگذران.

 باغ دیار ما، در ایامی نه‌چندان دور در معرض کابوسی هولناک و توفانی ریشه‌برکن قرار گرفت. نفت در قنات جاری شد و می‌رفت که در باغ به‌جای هوا، دود، به‌جای درخت، دودکش‌های آهنی و به‌جای انار و انگور، خشخاش کشت شود.  قدرت، در سودای پول و جهل و طمع، عشق را به حراج گذاشته بود.

ما در آوردگاهی سخت، در پی نجات باغ برخاستیم. توفان را سینه، هوا را حنجره و ریشه درختان را اشک شدیم تا بعدها هیچ شاخه‌ای شرمسار دست رهگذران نشود. آرزوی ما، برچیدن دیوار باغ‌ها، رساندن انار و انگور به آن‌سوی دوردست‌ها و کاشتن نهال در همه پشت‌بام‌ها بود. در پی آشتی با قدرت، با عشق، ما عهد بستیم که همه‌جا باغ و همه، نه‌فقط در هوا، که در خاک، در ریشه، در آب سهیم باشیم، همه باغبان باشیم.
 
ما سرمست از شیره انگور باغ، کلید آرزوهای خود را به امانت، به سرانگشت تدبیرگران قدرت سپردیم و سراسیمه، به سوی نخلستان‌ها و بلوطستان‌ها شتافتیم. باران اسیدی نفرت بر فراز باغ همسایه باریدن گرفته بود. ما دوباره سینه را، حنجره را، اشک را و گلوله را، پیشانی شدیم تا عطر بلوط بماند، بلبل نخلستان بخواند و جاشوهای «چوئبده»* در بندر شانگهای از قامت بلند نخل‌های باغ دیار خود بگویند و به آن ببالند.

دریغ اما دریغ... دریغ که ما در راه بازگشت، راه را گم کردیم. راه را، باغ را، انگور، انار، خود را حتی...

 حالا ما حبس شده‌ایم در بی‌هوایی، بی‌آسمانی، بی‌آبی... دست هیچ رهگذری به طبقه چهل‌وسوم برج سفیدوسیاه نمی‌رسد، تا بچیند انگور حلالِ باغِ آرزوها را و سبکبال بدود در پی برگی شناور در نهر، در لابه‌لای تودرتوی پل‌های مطبقِ غنی از بتن... .

کاش آنکه شعر «بانوی سرخ»** در باغ آرزوهایش را سرود، داستان ما را نیز به تصویر کشد و پرسش کند که آهای،‌ای سینه‌چاکانِ قدرت و عشق، باغبانان سخنور، بر سرِ باغِ آرزوهای ما چه آمد؟
 
* اسکله و روستایی در آبادان
** اشاره به فیلم «گل سرخ» ساخته مجتبی میرطهماسب

منبع: روزنامه شرق

انتهای پیام/ اس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.