همه چیز در خانه عادی است.
پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، بساط چایی، شام روی گاز، تلویزیون روشن، پتوهای سادهای که کنار دیوار پهن هستند و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش، همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، معمولی و عادی است و سر جای خودش.
هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمیخورد؛ مینشینیم؛ منتظر میمانم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند.
2-3 ساعت تمام منتظر میمانم اما حرفهایمان کاملاً عادی پیش میروند؛ سعی میکنم صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد.
بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو!
میگوید من شهید شدم بنظر تو محل دفنم تبریز باشد یا تهران؟!
میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم!
بدون اینکه تغییری در چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟
عین کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور عادی درباره دفن شدنش حرف میزند؛ جدی نمیگیرم.
هر چند همیشه در مأموریتهایش احتمال شهادت روی شاخش است؛ تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد.
محمودرضا بیضائی (نام مستعار: حسین نصرتی)
ولادت: 18 آذر1360، تبریز
شهادت: 29 دی 1392، زینبیه؛ در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر.
صلوات