سعید از مادرش اینگونه می گوید: خیلی خوب بود. او مرا دوست داشت و من هم کار می‌کردم و حقوقم را به مادرم می دادم. اما اینجا بودم که مادرم فوت کرد!

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،  با دستان پینه بسته، از 12 سالگی در جوشکاری کار کرده است. سعید می توانست پشت میله‌های زندان نباشد اگر به نصایح دلسوزانه مادرش گوش می کرد.

سعید، چند سال داری؟

19 سال.

چرا به اینجا آمده ای؟

مظنون به سرقت هستم.

تحصیلاتت چقدر است؟

تا کلاس چهارم دبستان درس خواندم و دیگر ادامه ندادم.

چرا؟

3 یا 4 ساله بودم که پدرم فوت کرد. خواهر و برادری ندارم. مادرم پرستار خانگی بود ولی به علت بیماری قلبی مجبور به خانه نشینی شد و از کمیته امداد، حقوق می‌گرفت. او به خاطر من جوانی‌اش را از دست داد و ازدواج نکرد. وقتی این اوضاع را دیدم، تحصیلم را ادامه ندادم و در جوشکاری مشغول به کار شدم.

رابطه ات با مادرت چطور بود؟

خیلی خوب بود. او مرا دوست داشت و من هم کار می‌کردم و حقوقم را به مادرم می دادم. اما اینجا بودم که مادرم فوت کرد!

چرا دستگیر شدی؟

یک روز یکی از دوستانم به نام فرهاد با یک نفر دیگر به در خانه ما آمدند و گفتند می خواهیم به عیادت پدر یکی از دوستان دوران مدرسه مان که من هم اورا می شناختم برویم. اصرار کردند من هم با آنها بروم. گفتم مادرم مریض است، باید پیشش بمانم. گفتند فوری برمی‌گردیم. همان موقع مادرم به من گفت دنبال دوستانم نروم و خانه بمانم اما من گوش نکردم.

 فرهاد برای اینکه زودتر به خانه دوستمان برسیم یک اتومبیل از آژانس کرایه کرد. کمی که رفتیم، فرهاد گفت من می خواهم دستشویی بروم. دوستش که تا آن روز او را ندیده بودم، روی صندلی جلو نشسته بود. فرهاد و او کردی صحبت می کردند. من متوجه نمی‌شدم که چه می گویند. وقتی فرهاد پیاده شد، همان لحظه دوستش با تهدید چاقو راننده را پیاده کرد و با همان چاقو چند ضربه به راننده زد.

تو در آن لحظه چکار کردی؟

خیلی ترسیده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم. فرهاد بعد از چند لحظه سوار ماشین شد و مرا به خانه رساند. من حتی دستم هم به راننده نخورد. همین جمله را خود راننده هم در دادگاه گفت.

پس عیادت یک بهانه بود؟

بله، فرهاد می دانست که من شماره آن دوستم را ندارم و می خواست به این صورت با سوءاستفاده از احساس من نسبت به پدر یا مادر بیمار، مرا با خود همراه کند تا برای خودشان شریک جرم داشته باشند.

چطور دستگیر شدید؟

گویا دو روز بعد از این ماجرا در جاده شمال، فرهاد و مهرداد تصادف کرده بودند. به محض تصادف مهرداد فرار کرده بود ولی فرهاد که از زانو دچار صدمه شده بود، نتوانسته بود فرارکند و همان جا مانده بود. با آمدن پلیس، ابتدا فرهاد و فردای آن روز من دستگیر شدم، چند روز پیش هم مهرداد، همان دوست فرهاد، دستگیر شد و حالا اینجاست.

 مهرداد دیشب گریه می کرد و می گفت بگویید هر سه نفر راننده را زده ایم تا جرممان کمتر شود. گفتیم ما چرا کار تو را گردن بگیریم؟! البته فرهاد از قصد دوستش خبر داشت و یکی دو روز هم با آن ماشین به شمال رفته بودند. من اصلا هیچ حرکتی نکرده بودم. کاش به نصیحت‌های مادرم گوش می کردم و با آنان بیرون نمی رفتم.

برای بعد از آزادی، چه برنامه ای داری؟

ازدواج می کنم. سرم را پاین می اندازم و کار می کنم.

چرا این قدر زود می خواهی ازدواج کنی؟

نامزد دارم. همان موقع که مادر خدا بیامرزم زنده بود می گفت آرزو دارد عروسی من را ببیند اما فقط توانست نامزدی‌ام را ببیند و مرگ مهلتش نداد. اگر آزاد شوم سرم به زندگی‌ام گرم می شود.

نامزدت می داند که اینجا هستی؟

بله. خودش و خانواده اش دنبال کارم هستند تا آزاد شوم. یکی دو بار هم به دیدنم آمده.
سعید از یاد آوری روزی که خبر مرگ مادرش را در تنهایی شنید، ناراحت است. چشمان قهوه ای روشنش به رنگ پوست صورتش درآمده و منتظر روزی است که بتواند به سر مزار مادرش برود و یک دل سیر اشک بریزد.

راننده گفته بود اگر نفر سوم دستگیر شود برای من و فرهاد رضایت می دهد. ولی حالا می گوید نفری یک میلیون تومان بدهید تا رضایت دهم. از نظر مالی آن قدر توانایی ندارم که بتوانم این مبلغ را فراهم کنم. به آتش فرهاد و مهرداد سوخته ام. خودشان می دانند که مرا به اسم رفتن به عیادت تولد فریب دادند. تا لحظه درگیری از چیزی خبر نداشتم. بعد هم خیلی اعتراض کردم. اگر من می خواستم دنبال این کارها و لقمه حرام بگردم، از 12 سالگی کار نمی کردم.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار