سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت
ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو در آن نديم
ما، براى چه بود . گفت : عجب آمد مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت
در زمين هندوستان قبض كنم ؛ حال آن كه مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و
ميان آن سرزمين . پس تعجب مى كردم تا خود خواست بدان سرعت ، به آن جا رود .
(رشيد الدين ميبدى ، كشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حكمت ، انتشارات اميركبير، ج 1، ص 651، با اندكى تغيير در برخى كلمات)